پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زندهائی!
نویسنده: غلامعلی نسائی
هر کدام از بچهها سرشان بالا میرفت، پیشانیاش را میزد. بچهها وحشت داشتند، در محدوده تک تیرانداز بد دست و شوم بروند.
گروه جهاد و شهادت هوران – یک روز قبل دو عراقی از پشت سرما توی آب آمده بودند، پشت سه راهی گیر بچهها افتاده و اسیر شده بودند. دل به شک شدم، چرا باید توی آب دو نفر عراقی بیایند، با اینکه میدانستند اسیر خواهند شد. برگشتم سمت سه راهی، نگاه کردم دیدم خبری نیست.
هوا که روشن شد، دیدبانی را ترک کردم، یکی دیگر از بچهها جای من آمد، رفتم داخل سنگر خوابیدم، نزدیک ظهر بلند شدم، نمازم را خواندم و رفتم بیرون گشتی بزنم. عصر گذشت و شب شد، هوا به تاریکی رفته بود، نمازم را خواندم از سنگر بیرون زدم، به دلم زد بروم بچههای گروه خودم را که با هم عهد بسته بودیم یکی یکی پیداکنم.








