کد خبر:16973
پ
۱۴۰۳-۸۳۸۳
مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت10

پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زنده‌ائی!

پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زنده‌ائی! نویسنده: غلامعلی نسائی هر کدام از بچه‌ها سرشان بالا می‌رفت، پیشانی‌اش را می‌زد. بچه‌ها وحشت داشتند، در محدوده تک تیرانداز بد دست و شوم بروند. گروه جهاد و شهادت هوران – یک روز قبل دو عراقی از پشت سرما توی آب آمده بودند، پشت سه راهی […]

پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زنده‌ائی!

نویسنده: غلامعلی نسائی

هر کدام از بچه‌ها سرشان بالا می‌رفت، پیشانی‌اش را می‌زد. بچه‌ها وحشت داشتند، در محدوده تک تیرانداز بد دست و شوم بروند.

گروه جهاد و شهادت هوران – یک روز قبل دو عراقی از پشت سرما توی آب آمده بودند، پشت سه راهی گیر بچه‌ها افتاده و اسیر شده بودند. دل به شک شدم، چرا باید توی آب دو نفر عراقی بیایند، با اینکه می‌دانستند اسیر خواهند شد. برگشتم سمت سه راهی، نگاه کردم دیدم خبری نیست.

هوا که روشن شد، دیدبانی را ترک کردم، یکی دیگر از بچه‌ها جای من آمد، رفتم داخل سنگر خوابیدم، نزدیک ظهر بلند شدم، نمازم را خواندم و رفتم بیرون گشتی بزنم. عصر گذشت و شب شد، هوا به تاریکی رفته بود، نمازم را خواندم از سنگر بیرون زدم، به دلم زد بروم بچه‌های گروه خودم را که با هم عهد بسته بودیم یکی یکی پیداکنم.

پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زنده‌ائی!؟

شب آرام بود، تک تک تیری صدایش در می‌آمد. ستاره‍های آسمان میدرخشیدند مهتاب خودنمائی می‌کرد. گشتم و گشتم؛ «عمو زورقی» را پیدا کردم. احوال‌پرسی و روبوسی و بغل گیران کردیم. عمو تو زنده‌ائی؟ عمو خندید و زد روی شانه‌ام. الحمدالله حسن جان تو هم زنده‌ائی. با هم رفتیم سراغ بقیه بچه‌ها و سنگر به سنگر، تو حفره روبائی و خرابه‌ها حسین و عباس و بقیه را پیدا کردیم.

بابا عوض دیدم، بابا عوض تو زنده‌ائی، گفت حسین توهم زنده‌ائی. حالا که همه زنده هستیم بیاید جشن کوچکی بگیریم. نشستیم کنار هم صحبت و خنده، حالا نخند کی بخند. از هم خداحافظی کردیم و برگشتم دیدبانی نوبت شیف نگهبانی ام شده بود، شب را که گذراندم، صبح از خواب بیدار شدم. تا نزدیک ظهر تو سنگر بودم. حس بیرون رفتنم نبود، ناگهان یک انفجار مهیب نزدیک سنگر شنیدم،

از سنگر پریدم بیرون، بچه‌های دیگر سراسیم خارداره آمدند، دود و غبار که فروکش کرد، خون و تکه‌های تن یکی از بچه‌ها روی زمین پاشیده بود. کمی دورتر سرش از تن جدا شده بود، «باباعوض» معلم بسیجی علی آبادی، از آن آدمهای پر جنب و جوش و پرتلاش و با حوصله، برخلاف بچه‌ها که وقت استراحت توی سنگر می‌رفتند، باباعوض همیشه در رفت آمد بود

کارش تدارکات بود، می‌رفت تجهیزات می‌آورد، سنگر به سنگر غذا تقسیم می‌کرد، آب می‌آورد، مهمات می‌برد جلوی دست بچه‌های که درگیر بودند، یک لحظه باعوض بیکار نبود. سرحال و قبراق و خوش سیرت، لبخند به لب، سر از بدنش جدا شده بود. تکه تکه شده بود.

بچه‌ها گفتند: کمک کنید که تکه‌های بدنش را جمع کنیم. یکی رفت پلاستیک و پتو آورد، گفتم: من اصلا دل ندارم. سریع رفتم داخل سنگر بچه‌های جمع و جورش کردند، جنازه‍اش را کنار شهدا چیدند.
حالم گرفته و غمگین بودم. سرم را گذاشتم روی زمین، هنوز از ناراحتی باباعوض بیرون نرفته بودم که صدای «الله‌اکبر»، بچه‌ها بلند شد. توی دلم گفتم: ای بابا باز چی شده؟

از سنگر پریدم بیرون، صدای تکبیر بچه‌ها همچنان ادامه داشت. گفتم: چی شده؟ یکی گفت: تک تیرانداز سمج بعثی به درک واصل شد. گفتم: واقعنی!!؟

گفت: یکی از بچه‌ها تو سورخ موشی که جا خوش کرده بود، پیدایش کرد، با آرپیچی هفت کارش را ساخت، معدوم الدهر شد. خیلی خوشحال شدم. لعنتی عوضی چقدر از بچه‌های ما را شهید کرد. لعنتی بدجوری دست به تیر بود. خط سمت راست، «تک تیرانداز» عراقی، بچه‌ها را عاصی کرده بود.

هر کدام از بچه‌ها سرشان بالا می‌رفت، پیشانی‌اش را می‌زد. بچه‌ها وحشت داشتند، در محدوده تک تیرانداز بد دست و شوم بروند.

وقت‌های هم کسی را پیدا نمی‌کرد بزند، یک ستون بتنی حدود یک متری‌اش از آب بیرون زده بود، بچه‌ها که می‌خوابیدند، لعنتی تک تک می‌زد روی ستون بنتی،«شتلق» ذهن بچه‌ها را بهم می‌ریخت و عصبی می‌کرد، یکی بلند بشود، تا سرش را نشانه بگیرد. از انهدامش بچه‌های شادی می‌کردند.

دست مریزادی به آرپیچی زن گفتم و رفتم داخل سنگر خودم، غروب شد، نماز خوادنم و مختصر نان و آبی خوردم و رفتم دیدبانی، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای تبر انداز شدیدی از سمت سه راهی آمد. رگباری تیر می‌زدند. از دیدبانی پریدم سمت سه راهی، ای دل غافل، غافگیر شدیم. بچه‌ها گفتند: عراقی‌ها، عراقی‌ها ما را دور زدند. از پشت سر به ما حمله کردند، الان تو محاصره‌ائیم.

این داستان ادامه دارد

مطالب مرتبط: 

از دبستان رضا پهلوی گرگان تا فراز از پادگان گارد شاهنشاهی!/۱

روایتی جداب و پر ماجرا و شگفت از یک بسیجی گرگانی/۲

در میدان جنگ ، در لحظه هم ترس بود هم تقاضای شهادت/۳

خدایا میشود من هم هدایت بشوم، بروم لبنان با اسرائیل بجنگم/۴

فرمانده‌ گیلانی که لبنانی‌ها فکر می کردند؛ مستجاب‌ُالدعوه است/۵

صدام با خیال راحت شب بیست یکم بهمن ماه را خوابید!

این‌جا «زهله» اسارتگاه احمد متوسلیان است/۷

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام/۸

حسین‌آقا بیا روی خط دیدبانی که عراقی‌ها منتظرند برای مهمانی!/۹

پشت سه راهی مرگ صدا زدم عموزورقی تو زنده‌ائی!/۱۰

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید