مگه مهمانیآمدی! / قسمت ۶
صدام با خیال راحت شب بیست یکم بهمن ماه را خوابید!
نویسنده: غلامعلی نسائی
از اسارت که برگشتم به مشهد رفتم نخود و کشمش گرفتم، بردم سفارت که بفرستند، نشد. خودمم بردم بازهم موفق نشدم. ارتباط ما با دوستانم در بعلبک قطع شد.
گروه حماسه و مقاومت هوران – یک لبنانی با آرپیچی، عصبانی و تندخو بابت اینکه یک سوری با من دعوا کرده، میخواهم بزنمش، گفتم مرد حسابی سوری و شما همه برادر هستید. دعوا کرده یا توهین کرده آدم دعوای برادری را که باآرپیچی نمیزند. بچهها زدند زیر خنده، اشاره کردم بچهها نخندید، این بابا عصبانی شده یک وقت دیدید، ماسوره را کشید و سمت شما چکاند.
در یکی از پادگانهای سوری درخواست نمایش فیلمهای جبهه و جنگ داشتند، وقتی رفتیم همه سربازها و افسران نشسته بودند به تماشای فیلم، توی عملیات ها فانتومهای عراقی را که میدیم باورشان نمیشد که فانتوم می زدیم.
توی مسیر راه سربازان سوری میزدند و میرقصیدند، ما که رسیدیم به احترام ما همه به حالت احترام ایستادند، سوریها علاقه شدیدی به رزمندگان ایرانی داشتند. به ایست بازرسی سوری ها که میرسیدیم بخودی خود راه را باز میکردند برای ما و احترام میگذاشتند را عبور کنیم. هنگامی که برگشتیم ایران تا مدت زیادی به همدیگر نامه میدادیم آنها هم جواب میدادند.
ما سپاهی پاسدار با تابعیت لبنانی هم داریم، که در لبنان هستند، لبنانی هستند، پاسدار و لباس فرم با آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران، پس از عملیات انتحاری علیه جشن کریسمس «حاجاحمد»، از بیروت آمده بود.
خاطرهائی تعریف کرد، که من دبیروت و لبنان که هستم، مردم از من میپرسند این ایرانی ها ، بچههای بسیجی ایرانی چطورآدمهای هستند، آیا مثل خود ما هستند، غذا میخورند، میخوابند، زندگی روزمره آنان چی هست؟
برای اعراب منطقه لبنان یک آدمهای عجیب و فوقالعاده بودیم. از تبلیغات وسیع رسانهها در جنگ ایران و عراق و. حضور در لبنان و سوریه، نگاه آنها به ما یک «قدیس» بود. این موضوع باعث میشد ما خیلی مراقب رفتار خودمان باشیم که مبادا با یک اشتباه به کل بدنه نظام صدمه بزنیم. توی ارتش آنجا، نگاه سربازهای سوری هم به ما خیلی عجیب بود.
از ما درخواست شد برویم در پادگان فیلمهای دفاع مقدس را نشان بدهیم، ما فیلمهای از دفاع مقدس بردیم از بسیج و ارتش، وقتی به فیلمها نگاه میکردند، سوالهای زیادی داشتند، وقتی میدیدند، یک خلبان یا افسر ارتشی ایرانی که ریشهای خود را سه تیغه می کند، در کنار بسیجی و پاسدار که ریش دارند، برادرانه میجنگند. باورشان نمیشد. یک فرمانده ارتش با ریش تیغ زده باشد و آرمانی بجنگد.
برای آنها جا افتاد که ما در ایران با تمام تغیراتت ظاهری همه در کنار هم هستیم. این موضوع باعث اتحاد خود آنها بین چهرههای مختلف میشد.
روزهای اخر دلم کنده نمیشد، دوستان زیادی پیدا کرده بودم و دوست داشتم آنجا بمانم، ولی ماموریت ما دیگر تمام شده بود، در تاریخ ۲۱/۱۰/۱۳۶۲ پس از ۱۱۱ صد و یازده ماموریت به ایران برگشتیم. همسرم دختر دائی ام است. هنگامی که من اسیر شدم، ابراهیم کریمی نامه داده بود به سوری ها که من در عراق اسیر شدم، آنها خیلی ناراحت شده بودند.
من یک نامردی کردم که باید بعد اسارت میرفتم البته دیر رفتم، هنگامی که دیگر آن دوستان آنجا نبودند. سوریه هم از آن جا رفته بود، رفتن ما به آن جا آزاد نبود، بعد از کشته شدن رفیق حریری سوری و لبنانی با هم درگیر شدند، مجبور شدند ارتش سوریه را … بیرون ببرند، منطقه تحت حفاظت خود لبنانیها بود. تازه از دست عراقیها آزاد شده بودم. ترسیدم بروم دوباره به دست فالانژها اسیر بشوم. سفارتی نبود، پایگاه بسیجی نبود که مکاتبه کنیم.
از اسارت که برگشتم به مشهد رفتم نخود و کشمش گرفتم، بردم سفارت که بفرستند، نشد. خودمم بردم بازهم موفق نشدم. ارتباط ما با دوستانم در بعلبک قطع شد.
ایران – گرگان – سال ۱۳۶۲
بهمن ماه ۶۲ از لبنان به ایران و خانه برگشتم. پس از یک استراحت کوتاه خودم را به محل خدمت آموزش و پرورش گرگان، معرفی کردم، از طریق آموزش و پرورش به عنوان رئیس مدرسه راهنمائی نودیجه معرفی شدم.پس از پایان سال تحصیلی ۶۲ به گرگان برگشتم و در سال ۶۳ – ۶۴ دبیرستان شهید باهنر گرگان به عنوان معاون «طرحکاد»، مشغول به کار شدم. طرح کاد طرح نوپدیدی بود که دانش آموزان باید هفتگی یک روز بروند بیرون از دبیرستان و شغلهای مرتبط درسی خود را بصورت عملی بیاموزند.
سال ۱۳۶۴ خبردار شدم که مجددا قرار است از طریق سپاه ناحیه گرگان تعدادی از بچهها را به لبنان اعزام کنند، حسن قاسمی مشهور به «حسنچریک»، به من پیشناد کرد که اگر مایلی تو هم بیا، من هم خیلی سریع مقدمات اولیه ثبت نام را انجام دادم. خرداد ۶۴ که تمام شد، وقت اعزام هم رسید، من کوله و مقدمات رفتن را روبراه کرده بودم که پدرم آمد خانه و گفت: حسین انشالله گجا راهی هستی؟
گفتم: بابا من امروز اعزام دارم به لبنان.
گفت: نه بابا من امسال تو را نمیگذارم که اعزام بشوی.
گفتم: چرا بابا؟
گفت: تو الان زن و بچه داری، حق نداری که بروی.
خدا هم تازه به من یک دختر داده بود. پدرم حساس شده بود که بروم و برنگردم.
گفت: اصلا تو لبنان چکار داری؟ تو اگر مرد هستی برو عراقی ها را از خاک ایران بیرون کن. برو جبهه خودما بجنگ، من اینجا موافقم که بروی جبهه ولی لبنان نمیگذارم.
نمیتوانستم با مخالت پدرم بجنگم، سرد شدم.
گفتم: بابا من میروم جبهه.
گفت: برو
رفتم سپاه گرگان بچهها به خط شده بودند، حسن چریک پرسید؛ حسین گجائی، چرا نمیائی؟
ماجرای پدرم را گفتم. و با بچهها خداحافظی کردم. دلم گرفته بود، نشستم چندین نامه به دوستانم در لبنان نوشتم که دلم میخواست بیایم ولی نشد.
بچهها رفتند لبنان و دو سه ماه بعد برگشتند، بهمن ماه ۱۳۶۴ یکی دو سه روز مانده بود به عملیات والفجر ۸ هاشمی رفسنجانی در خطبه های نمازجمعه سخنرانی تند و آتشینی کرد، به سران کشورهای دنیا و مردم جهان پیام داد که ملت ایران امسال در ۲۲ بهمن راهپیمائی باشگوهی خواهد داشت، در این راهپیمائی ما به دنیا اعلام خواهیم کرد،
اتمام حجت میکنیم که اگر ای سران کشورهای حامی صدام ای سازمان ملل، ای حقوق بشری ها اگر شما صدام را محکوم نکنید و حق ما را از این ظالم نگیرید، و مظلومیت ما را به عنوان اینکه صدام متجاوز است به دنیا اعلام نکنید. ما عملیات عظیمی را شروع خواهیم کرد که در تاریخ هرگز نمونهاش را ندیده باشید.
خطبه نماز جمعه در دنیا سرو صدای زیادی برپا کرد، دشمن اصلا فکرش را نمیکرد که هاشمی واقعیت را گفته باشد، حقیقت گول زننده است. صدام با خیال راحت شب ۲۱ بهمن را خوابید، با خودش فکر کرد حالا ۲۲ بهمن مردم ایران بیایند خیابان و تا صدایشان به دنیا برسد ما جنگ را بردهائیم.
ژنرالهای صدام، فرماندهان و افسران و سربازان بعثی همه شب را با خیال راحت خواب رفتند، نیمه شب ۲۱ بهمن رزمندگان لشکر خط شکن ۲۵ کربلا و دیگر لشکرهای متحد در شب ۲۱ بهمن عملیات گستردهائی را در جبهه جنوب تحت عنوان عملیات والفجر ۸ آغاز کردند. بچههای بسیجی لشکر ۲۵ کربلا، گردانهای خط شکن و غواص و پیشتیبانی از رودخانه عرایض وحشی در شب سرد زمستانی اروند با رمز یا «زهرا سلامالله» عبور کردند.
خط مقدم دشمن در فاو آنسوی لبه اروند بود، اصلا فکرش را نمیکردند که رزمندگان ایرانی در دل شب سرد زمستانی از آب خروشان اروند بگذرند و پای خود را توی فاو بگذارند. چنین حرکت عجیب نظامی در تاریخ فقط یک بار در جنگ جهانی رخ داده بود، دمین آن در اروند، در فاو دشمن بعثی را غافلگیر و زمینگیر کرد.
کار غیر ممکنی که بسیجیان لشکر ۲۵ کربلا آن را ممکن کردند. بچهها در شب ۲۲ بمن فاو را پشت سر گذاستند و در منطقه عملیاتی «کارخانهنمک»، مستقر شدند. در راهپیمائی ۲۲ بهمن مردم ایران جشن پیروزی بزرگی گرفتند، دنیا را متوحش کردند. ۲۲ بهمن که تمام شد من با خودم فکر کردم که الان وقتشه من هم بروم جبهه و حالم را روبراه کنم.
خیلی زود رفتم سپاه و مقدمات اولیه را انجام دادم. ثبت نام کردم و برگشتم خانه، کم کم خانواده را آماده کردم که نیازه که من بروم جبهه، آنها هم مخالفت چندانی نکردند، خانوادهها همه درگیر یک جور احساسات شده بودند و خیلی راحت میشد از آنها جدا شد. در شب شش اسفند ۱۳۶۴ فامیل همه آمدند برای خداحافظی، خالههام آمدند.
مادر و پدرم نیامدند. باورشان نمیشد که بروم جبهه، شب را همه دورهمی گذراندیم و صبح وقتی میخواستم از زیر قرآن بگذرم، پدر و مادرم آمدند. پدرم با نگاهی غریب به من گفت، حسین باباجان نمیشود که اینبار را نروی. خندیدم و گفتم: بابا مگر خودت نگفتی که وقتی عراقیها تو خاک ایران هستند، لبنان نرو، من هم لبنان نرفتم، بابا من قول میدهم که این آخرین مرتبه خواهد بود. این بار را برم، دوباره برگردم، نمیروم.
سکوت کرد، بغلگیرانی کردیم و با مادر و پدر و خانواده خدا حافظی کردم. دخترم دو سالش بود. گفتم: وقت بدرقه مردم شلوغ میکنند، جمعیت زیاد است، شما دیگر نیائید. از در حیاط خانه بیرون آمدم، رفتم سپاه گرگان، مردم جلوی سپاه جمع شده بودند، رزمندهها یکی یکی از بین جمعیت بیرون میرفتند، وارد محوطه سپاه میشدند. من از بین مردم گذشتم، وارد سپاه گرگان شدم. اتوبوس، مینیبوسها به خط شده بودند. اسپند و بوی عو فضا را گرفته بود، بچهها به خط شده بودند، توی ستون ایستادم. با سلام و صلوات سوار اتوبوس شدیم.
از میان بدرقه گرم مردم گذشتیم.
از شهر که خارج شدیم. سکوت سنگینی فضای ماشین را گرفت. هر کسی توی حال خودش بود. آیا این آخرین سفر من خواهد بود. یا دوباره بازخواهم گشت. هر کدام تو عالم خودش بود. از کردکوی و بندرگز که گذشتیم، جنب جوش بچهها شروع شد. خودشان را با خوراکیهای که خانواده توی کیف گذاشته بودند سرگرم کردند. سکوت شکست و جای خودش را به تعارف داد. پچ پچ بچهها بلند شده بود، گاهی صلواتی هم میفرستادیم. راننده نوار آهنگران را که گذاشت بچهها شورحال خاصی گرفتند، از دنیای مادیات و زندگی روزمره رها شدند. وارد یک دنیای معنوی خاصی شدیم. حدود هفت هشت ساعت بعد رسیدیم چالوس، وارد پادگان «المهدی»، شدیم.
از ماشینها پیاده شدیم. دوری زدیم سرحال شدیم. اعلام کردند به خط بشویم. یک سازماندهی اولیه انجام دادند. کارت جنگی را گرفتیم، حدود شش فت ساعتی استراحت کردیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت تهران حدود شش هفت ساعت نگذشته بود وارد پادگان امام حسین شدیم. شب را در پادگان امام حسین (ع) ماندیم صبح صبحانه را که خوردیم، وقت سازماندهی و تقسیم خاردار نیروها رسید. زمزمه بود که یک عده را به غرب و یک عده را به جبهه جنوب میبرند.
این داستان ادامه دارد…
ژنرالهای صدام ، فرماندهان عراقی ، افسران ، سربازان بعثی ، مگه مهمانی آمدی ، غلامعلی نسائی ، حاج حسین ربیعی ، هوران ، عملیات والفجر 8 ، هاشمی رفسنجانی ، خطبه نمازجمعهلبنان ، گرگان ، خاطرات رزمندگان ، هوران ، دبیرستان شهید باهنر ، شهر گرگان ، فالانژها ، سوریه ، ایران ، اسارت ، عملیات انتحاری ، جشن کریسمس ، حاجاحمد متوسلیان ، بعلبک ، نسائی ، ربیعی