کد خبر:9446
پ
۱۴۰۲-۲۹۶۱۵-۴۰
بروم لبنان با اسرائیل بجنگم!

خدایا میشود من هم هدایت بشوم، بروم لبنان با اسرائیل بجنگم!

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت چهارم خدایا میشود من هم هدایت بشوم، بروم لبنان با اسرائیل بجنگم. *نویسنده: غلامعلی نسائی ولی توی هواپیما که می‌نشینی یک حس دیگری دارد. پایت روی زمین نیست، از زمین کنده شده ائی، نه توی سنگر حفره روباهی نه کنار کنال ماهی که گلوله که بیاد سرت را بدزی، بوئینگ از […]

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت چهارم

خدایا میشود من هم هدایت بشوم، بروم لبنان با اسرائیل بجنگم.

*نویسنده: غلامعلی نسائی

ولی توی هواپیما که می‌نشینی یک حس دیگری دارد. پایت روی زمین نیست، از زمین کنده شده ائی، نه توی سنگر حفره روباهی نه کنار کنال ماهی که گلوله که بیاد سرت را بدزی، بوئینگ از هوای ترکیه خودش را هوای سوریه رساند، فرودگاه دمشق روی زمین نشست.

حماسه و مقاومت هوران – هوا تازه روشن شده بود، عراقی‌ها دسته دسته شکست خورده با زیرپیراهن های نازک سفید برخی با رکابی و لخت می‌امدند سمت ما و فریاد میزدند دخیل خمینی دخیل خمینی، بین بچه‌ها بحث بود که ما الان با این آدمهای که تا لحظاتی پیش به طرف ما شلیک می‌کردند و با تانک ها و تبربار سمت ما میزدند، چکار کنیم.

شرایط کاملا جنگی بود، بعضی معتقد بودند، راه عقبه بسته شده و نگهداری اسرا دردسرساز است. برای من دیدن چنین صحنه‌های خیلی سخت بود.
معتقد بودم، من میبخشم و نمی‌کشم. ولی خیلیها عصبانی بودند، همرزمان خود را از دست داده بودند و تحمل دیدن دشمن را نداشتند. خبر رسید که جبهه‌های دیگر عمل کننده موفق نشدند، دستور برگرد به عقبه را دادند. بچه‌ها خسته و گرسنه بوند. تشنگی رمقی توی تن بچه‌ها نمانده بود، تانک‎ها می سوختند و اطراف جهنمی از آتش توی تاریکی خودنمائی می‌کرد.

عقب نشینی در هر جنگ و جبهه‌ائی روحیه نیروها را می‌گیرد، شیرازه کلی گردان و گروهان از هم پاشیده بود. دسته ما نیز دچار سرگردانی شده بود، برخی از بچه‎ها می‎‌گفتند از سمت چپ برویم، بعضی می‌گفتند سمت راست بهتره و امنیت بیشتری دارد، برای دشمن ولی چپ و راست نداشت و روی همه نقاط آتش می‌ریخت، با مشورت کلی از یک راه میانی عبور کردیم.

بروم لبنان با اسرائیل بجنگم!

حرکت کردیم هنوز نیم ساعت نرفته بودیم که افتادیم توی تله دشمن، یک تیربار از یک حفره روباهی زیر زمین می‌جوشید، رگبار می زد. تیربارها مثل جوجه تیغی توی تاریکی از سورخ بیرون زدند. تانک‌ها هم ناگهان حین عقب نشینی زیر خاک جا خوش کرده باشد، افتادند به جان ما، حالا نزن کی بزن. یک دسته دیگر توی مسیر ما بود، به هم ملحق شدیم به یک ستون راه افتادیم،

هنوز چند قدم نرفته بودیم که یک تانک وحشی مثل خرس افتاد دنبال ما، از چهار طرف تیر مثل باران می‌بارید، زمین مسطح و صاف بود، دشت رملی، خیز که می‌رفتیم سرمان را فرو می‌کردیم توی رمل که از تیرو ترکش در امان باشد. توی دشت صاف زمینگیر شدیم، چسبیده بودیم به زمین، فکر کردم که رزمنده جلوئی من کُپ کرده و بلند نمی‌شود.

یک تیر از یک تیربار سمج عراقی، موازی پای من خورد، سوخت، تیر توی پای من نرفت، فقط لمس کرد و به زمین چسبید.

یکی از بچه‎ ها داد زد، «یکی این تیربار لعنتی را خاموش کند.»، توی عقب نشینی دلهره و ترس توی دل بچه‌ها می‌افتد، انرژی تهاجمی را ندارند، سازماندهی نیروها بهم می‌خورد، از طرفی هم تلفات بیشتری نسبت به حمله های هجومی داریم. هیچ کسی توجه نکرد، من زدم پشت پای نفر جلوئی که حرکت کن، تکان نخورد، مثل مرغابی روی سطح آب خواب رفته باشد، خودم را کشیدم جلوتر و دستی روی سرش کشیدم، متوجه شدم «شهید شده است»، در لحظه حسودی‌ام شد.

آرام و بی درد، نه ترسی نه دلهره و خستگی، نه تشنگی، دلش را برداشته بود، جانش را توی تاریکی جا گذاشته بود، رفته بود به بهشت، گجا که حال من را بداند. شهید «محمد رضا احمدی»، از جنگ آمل در کنار هم بودیم. (جنازه شهید چی شد) ….

از جا بلند شدم، از معرکه نجات پیدا کردیم، هوا گرگ و میش شد، کم کم بچه‌ها همدیگر را پیدا کردند، کم کم هوا که روشن شد، عراقی‌های که از خط اول فرار کرده بودند، توی مسیر ما اسیر شدند، به عقب جبهه آوردیم.

کربلائی اسماعیل کی بود و ماجراش چی بود. وقتی ترکش خورد و بلند شد لاالله الله گفت…

مرحله اول عملیات رمضان تمام شد، برگشتیم خط اول عملیاتی توی سنگرها، نیروهای تازه نفس تازه رسیده بودند، بچه‌های ما از خستگی مثل جنازه افتادند.
خبرها خیلی ضد و نقیض به پشت جبهه و خانه رزمندگان می‌رسید، به خانواده ما خبرداده بودند که «حاج حسین ربیعی»، شهید شده است. از جبهه برگشتیم خانه و ترخیص شدم.

قبل از عملیات رمضان من با شهید ولی‌الله استرابادی در نیمه شعبان سال در یک روز عقدکنان داشتیم، آیت الله نورمفیدثی نماینده حضرت امام آمدند و ما را عقد کردند. از جبهه که برگشتم والی شهید شده بود، من ازدواج کردم.

از همرزمان تیم جنگل، حسن غفاری تو اسارت خبر شهادت رسید

دکتر عباس مهری بر اثر جراحت اسارت جانباز شهید شد

توی سپاه گرگان بودم که شنیدم یک نفر آمده که قبلا در جبهه لبنان با اسرائلی‌ها جنگیده است، توی دلم گفتم چه سعادتی، مثل یک آرزو توی دلم رفت، گفتم خدایا میشود من هم هدایت بشوم، بروم لبنان با اسرائیل بجنگم.

دوره خدمت ما تمام شده بود، من برگشتم محل خدمت، ازدواج کرده بودم تشکیل خانواده داده بودم، زندگی معمول خودم را شروع کرده بودم.

روزها میرفتم محل کارم، یک روز صبح «حاج محمود ربیعی»، برادرم آمد محل کارم احوال پرسی، صحبت به صحبت و گفت: حسین الان قرار است یک عده نیرو ببرند، «لبنان»، گفتند فقط بچه‌های را میبرند، که متاهل باشند، من که مجرد هستم و نمی‌گذارند بروم.
تو میخوای جای من بروی؟

من از روی صندلی بلند شدم، گفتم: بله که می‌روم، آرزوی من است که بروم. خیلی سریع مقدمات رفتن ما آماده شد، تازه هفت یا هشت ماه از عروسی ما گذشته بود،

دوم مهر ماه ۱۳۶۲ از طریق سپاه گرگان اعزام شدیم

هواپیمای «بوئینک ۷۴۷» که ظاهرش مسافربری ولی داخل هواپیما صندلی‌هایش را جمع کرده بودند، پر از مهمات و موتر پرشی، خمپاره انداز و تنفنگ‌های سبک و سنگین، هدایت شدیم، از پله‌ها بالا رفتیم مهماندار گفت؛ هر گجا که دل‌تان می‌خواهد بروید و بنشینید. داخل رفتم، دست راستم را روی قلبم گذاشتم و سلام کردم.

دو طرف بچه‌هاغ روی جعبه مهمات‌ها نشسته بودند. من هم جا خوش کردم. هواپیما که تریکاف کرد، بچه‌ها همه سه صلوات بلند فرستادند، بعد مرگ بر منافقین و صدام، آمریکا و اسرائیل، هواپیما اوج گرفت و سکوتی سنگین داخل فضای هواپیما نشست.
همه در رویای جنگ با سربازان اسرائیلی بودیم. جعبه شلمچه و کانال ماهی داریم. در آنجا مرز جنگ بین دو طرف چگونه خواهد بود.

خلبان نکاتی را از طریق بلندگوی داخلی گوزد کرد، ما از طریق مرز هوائی ترکیه به طرف لبنان در حرکتیم. از نطق خلبان فهمیدیم که ترس تول دل بوئینگ افتاده است. از یک طرف از فانتوم های عراقی می ترسید که پاچه بوئینگ را نگیرند، از یک سو اسرائیلی‌ها سر راه یقه بوئینگ را بگیرند.
دل داده بودیم و ترسی در چره بچه‌های رزمنده دیده نمی‌شد. ما همه از کسانی بودیم که جنگ‌های سختی را در جنگل و دشت و صحرا و کانال ماهی تجربه کردیم.

ولی توی هواپیما که می‌نشینی یک حس دیگری دارد. پایت روی زمین نیست، از زمین کنده شده ائی، نه توی سنگر حفره روباهی نه کنار کنال ماهی که گلوله که بیاد سرت را بدزی، بوئینگ از هوای ترکیه خودش را هوای سوریه رساند، فرودگاه دمشق روی زمین نشست.

هنگام نماز صبح وارد سالن فررودگاه دمشق شدیم، یکی از بچه‌ها اذان ایستادیم به نماز صبح، یکی دیگر قرائت خواند، صوت دلنشین قرائت قران سوری‌ها را جذب کرد، با اینکه برخی از زنان سوری روسری نداشتند، نزدیک شدند، از صفای روحانی ملکوتی قرآن بهرمند شدند.

همه مرتب تحسین می‌کردند. احسنتم … آفتاب زده بود، از فرودگاه سوار اتوبوس شدیم به سمت منطقه «زبدانی»، در حوالی شهر در یک پادگان مستقر و سازماندهی شدیم. داخل پادگان یک پارک بسیار زیبا وجود داشت، پس از سازماندهی و یک استراحت مختصر به طرف لبنان رفتیم…

ادامه دارد…

تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید