کد خبر:8912
پ
۱۴۰۲-۲۹۲۶
مگه مهمانی  آمدی!/ قسمت اول

از دبستان رضا پهلوی گرگان تا فرار از پادگان گارد شاهنشاهی! 

مگه مهمانی  آمدی!/ قسمت اول از دبستان رضا پهلوی گرگان تا فراز از پادگان گارد شاهنشاهی!  نویسنده: غلامعلی نسائی «مگه مهمانی آمدی! به قلم «غلامعلی نسائی» رزمنده و جانباز – نویسنده: آثار پر مخاطبی چون؛ «فانوس کمین، زودپرستو شو بیا، بسوی قربانگاه، گردان عطش، نفت فروش فرمانده، کبوترهای قاصد، ترکش فلفلی، ستاره هور، اسفندیار، دور […]

مگه مهمانی  آمدی!/ قسمت اول

از دبستان رضا پهلوی گرگان تا فراز از پادگان گارد شاهنشاهی! 

نویسنده: غلامعلی نسائی

«مگه مهمانی آمدی! به قلم «غلامعلی نسائی» رزمنده و جانباز – نویسنده: آثار پر مخاطبی چون؛ «فانوس کمین، زودپرستو شو بیا، بسوی قربانگاه، گردان عطش، نفت فروش فرمانده، کبوترهای قاصد، ترکش فلفلی، ستاره هور، اسفندیار، دور من خط قرمز بکش، چند اثر دیگر – نسائی همچنین از سال ۱۳۹۰ «مجموعه انجمن نویسندگان استان گلستان هوران» را راه اندازی – با برگزاری بیش از صد کارگاه نویسندگی در گرگان، مرکز استان گلستان و تربیت خلاقه نویسنده  را در کارنامه ایثارگری خود دارد – و البته مدیر مسئول پایگاه خبری هوران است.

گروه حماسه و مقاومت هوران – و اینک روایتی جداب و پر ماجرا و شگفت از یک بسیجی گرگانی است که در هیاهوی « نوجوانی، انقلاب و جنگ»، تا مرز اعدام پیش رفت و ذره ذره شهید شد، ماجرائی غریب و شگفت که مرزهای کشور را در نوردید، از حرم اهلبیت حضرت زینب کبری تا حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع)… بخونید و بدانید که تاریخ قضاوت خواهد کرد که بر ما بسیجیان چه گذشت…

بجای مفدمه؛ سلام …

روزهای که بر ما گذشت خاطرات‌شان برای نسل‎های آینده «فرزندان انقلاب»، تجربه ارزشمندی خواهد بود. دشمن در هنگامه جنگ بی رحم‎ترین خواهد شد که باید در مقابل آن قوی و مقاوم باشیم. جمهوری اسلامی ایران کشوری متمایز است که همواره مورد هجوم بیگانگان خواهد بود، این اثر گنجینه‌ائی از ایثار و مقاومت و بردباری در هشت سال دفاع مقدس است و صبرو استواری در اسارت از فلسطین و لبنان و فاو و شلمچه است، تا بدانید که بر نسل ما چه گذشت…

درسی برای آیندگان، دوران ما تمام شده است و نسل‎های جدید جوان آینده، سکان دار نظام خواهند شد که این‎‌ اثر تنها برکه‎ائی از اقیانوس عظیم شهامت و وطن پرستی و آرمانگرائی… آنچه که رخ داده بدون اغراق و کم و کاست آن را نوشته ام. حقیقتی که خودم لمس کردم، درک کردم و از آن عبور کردم تا بدست شما عزیزانم فرزندان ایران زمین و مسلمانان جهان برسانم،

هر آزاده‎ائی اندیشه و عقاید خود را دارد، اما بطور کلی همه ما آزادگان تنها یک روایت را دنبال می‎کردیم و آن هم ایستادگی و مقاوت و آزادگی بود که از سالار شهید سیدالشهدا و حضرت ابوالضل العباس و مالک اشتر و حضرت علی گرفته بودیم تا در برابر ظلم و ستم و تجاوز مستکبران جهان مردانه ایستادگی کنیم. و این‌چنین نیز شد.

فصل اعزام – در ۲۸ ادری‌بهشت ۱۳۳۷ در کوچه شش‌متری، در محله سرخواجه‌‌ی گرگان متولد شدم. پدرم‌ حسن‌ در جوانی استادکار ساختمانی، «بنا» بود. مادرم خانه‌دار و از بستگان پدری، هر دو از طایفه مذهبی‌های شاهرودی‌ بودند. جد اندرجد ما مذهبی و به واسطه این‌ که شرایط تحصیل علمی برای خانواده‌ها فراهم نبود از از طریق مکتب‌خانه و مسجد سواد «قرآنی» ‌می‌‍‌آموختتند.

پدر بزرگ ما نیز اهل مسجد و قرآن خوان بود. پدرم وقتی از کار روزانه «بنائی»، که بر می‌گشت، قبل از این‌که ناهار بخورد و خستگی‌ در کند نمازش را می‌خواند. نانی که روی سفره می‌گذاشتند، با دسترنج کارگری و پاکیزه و حلال بود.

این حلال خوری، نمازه و تدین ریشه در زندگی خانوادگی ما دارد.

از پدر بزرگ که لقمه حلال توی دهان بچه‌هایش گذاشت و پدرم نیز لقمه پاکیزه و حلال روی سفره ما گذاشت، ما هم یادگرفتیم که لقمه ناپاک توی شکم بچه‌های خودمان نکنیم. پدرم سواد درسی نداشت، اهل ریاکاری نبود، در ایام تولد آئمه‌اطهار(ع) همیشه شیرینی می‌خرید و به خانه می‌‍آورد. ما با توجه به سن کمی که داشتیم می‌فهمیدیم که امشب تولد یکی از امام‌های شیعه است.

در آن دوران رشد فکری چندانی وجود نداشت، مردم قادر به بیان کیفیات روحی خود نبودند. با خرید یک جعبه شیرینی به خانواده خود می‌آموختند که ما پیرو امام خویش هستیم. پدرمان دست ما را می‌گرفت، وقت نماز یا در ایام محرم و ماه مبارک رمضان به مسجد می‌برد.

خانواده به خودی خود مکتب‌خانه دینی بود و ما دین و ایمان، لقمه حلال و سفره پاکیزه را از پدر و مادرمان یاد گرفتیم، چگونه باید زندگی کنیم تا به سعادت بشری دست پیدا کنیم. پس از دوران کودکی، دوران ابتدائی که شش سال اول مدرسه محسوب می شد، تا کلاس سوم در مدرسه‌ «شاهزاده‌قاسم» گذراندم. ادامه تحصیلات را در دبستان «رضاپهلوی» در خیابان ایران‌مهر تمام کردم.

دوران متوسطه را در مدرسه ماندا، کورش، گذراندم. سال چهارم وارد هنرستان صنعتی تازه تاسیس در «بلیش‌محله»، برای ورود به این هنرستان از لحاظی هوش اگر سطح پائین قرار داشتیم قبول نمی‌کردند. امتحان هوش را با رتبه بالائی در رشته راه ساختمان قبول شدم.

سه سال در این هنرستان درس خواندم و دیپلم راه و ساختمان گرفتم. (پانویس: بعد از انقلاب نام این هنرستان به شهید نصیری تغییر و محل آن به روبروی بیمارستان فلسفی منتقل شد) معلم ابتدائی «آقای فرجی، معلم دبیرستان؛ آقای چیت ساز، غفوریان دبیر و آقای نائینی رئیس هنرستان ما در گرگان بودند.».

پس از اخذ دیپلم برای ورود به آموزش‌کده «فنی‌حرفه‌ائی سایه»، (پانویس: پس از انقلاب دانشکده حضرت امام‌محمدباقر(ع) نام گرفت، در دهه پنجاه فقط فوق دیپلم صادر می‌کرد.) آزمون داده و قبول شدم.

در آن هنگام کم کم روح انقلابی‌گری در سطوح دانشجوئی در حال شکل گرفتن بود، ما نیز همگام به مبارزاتی مردمی حضرت‌امام همگام با واقعه قم و تبریز در کنار مردم گرگان و ساری وارد جریانات مبارزاتی شدیم.

و پس از چهار سال تحصیل در سال ۱۳۵۶ با اَخدِ فوق‌دیپلم دبیری‌ ِهنرآموز معلمی فارغ‌التحصیل شدم. پس از پایان تحصیلات آموزشکده هنرِ دبیری باید برای تعهد پنج ساله‌ائی که داده بودم، هنگامی که ۲۱ سالم بود، برای اولین تدریس به استان خراسان رفتم و به عنوان دبیر هنرآموز رسمی هنرستان صنعتی نیشابور شروع به تدریس کردم.

در روزهای نخست سال ۱۳۵۷ و در ادامه مبارزاتی مردمی گرگان واقعه پنج‌آذر بود که چند شهید دادیم و شهر دچار بحران شده بود. انقلاب از توده عامه مردم به رهبری انقلاب شروع شد. دانشجویان نیز در کنار مردم همراهی می‌کردند. در دانشگاه گروهای مختلفی بودند؛ « توده و مجاهدین خلق، حزب طوفان و … بچه‌های مذهبی پیرو امام از طریق انجمن اسلامی دانشگاه با تفکر انقلابی امام حرکت می‌کردند. جامعه دانشجوئی و جامعه روشنفکر دانشگاهی به این امر نرسیده بودند که می‌توانند این‌چنین انقلابی را بوجود بیاورند.

یکی از روزها از فلکه سرخواجه به سمت خیابان امام می‌رفتیم که از دو طرف در محاصره نیروهای شهربانی و ساواک گرگان قرار گرفتیم که شروع به تیراندازی هوائی و مردم را پراکنده کردند.

مردم توی کوچه‌ها می‌دویدند، در همان حوالی در یکی از خانه اقوام را زدم. در را بازکردند، وارد حیاط شدم. بیشتر خانه‌ها در حیاط را به روی مردم باز می‌کردند تا تظاهرات کننده‌ها به دست مامورین ساواک نیفتند.

با بچه‌ای محله ایرانمهر خیابان را جلوی مامورین شهربانی با آتش زدن لاستیک‌ها مسدود می‌کردیم. سرگرد سلیمی‌‍زاده فرمانده شهربانی گرگان بسیار تندخود و دیوانه مسلک، با بلندگوی دستی مست و روانی فریاد می‌زد و فحاشی می‌کرد. صدایش را ضبط کرده بودم که می‌گفت: بچه برو خانه‌ات. داد می‌زد. سازماندهی خاصی نداشتیم. با بچه‌های همسایه؛ ابراهیم کریمی (*پانویس: شهردار سابق گرگان)_ رضا جمالی – همکلاسی و همسایه بودیم. باقری و … شر و شور جوانی داشتیم.

توی خیابان میرفتیم و شیطنت می‌کردیم. بعد از انقلاب رفیق‌های من: عبدالحسین احمدی هر لحظه که لازم بود جمع می‌شدیم می ریختیم توی خیابان، روزهای که شهر بوی خون می‌داد مردم شعار می‌دادند «رهبرم ما را مسلح کنید»، از طرفی دیگر مامورین رژیم مغازه‌های انقلابیون را در سطح شهر آتش می‌زدند. توی ذهنم هست که توی خیابان امام خون یکی از تظاهرات کننده که تیر خورد، روی زمین پاشیده بود. ماشین‌های که آتش گرفته بودند، نیروهای امنیتی که روی بلندی هتل میامی مستقر بودند،

چهره‌ی شهر گرگان جنگی و نظامی شده بود. روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ منزل دائی‌ام نشسته بودیم و پیام حضرت امام را گوش می‌کردیم که اعلام کردند؛ «ارتش‌شاهنشائی اعلام بی‌طرفی‌کرد»، ما نیز بلافاصله از خانه بیرون آمدیم، مردم همه ریخته بودند از خانه و مغازه‌های خود توی شهر و شادی می‌کردند. ما به سمت شهربانی رفتیم، انبوه زیادی از مردم خشمگین جلوی شهربانی جمع شده بودند.

عده‌ائی از پاسبان‌های شهربانی همراه مردم شادی می‌کردند و شعار انقلابی می‌دادند. مردم با پاسبان‌ها و مامورین با مردم دست برادری و اخوت می‌دادند و روبوسی می‌کردند.

برخی از مامورین گوشه و کنار دیده می‌شذند که عمق روح‌شان فرویخته شده بود و امید زندگی را از دست داده بودند و از فرط ناراحتی سیگار می‌کشیدند.

این داستان ادامه دارد….

تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
دیدگاه کاربران 1 دیدگاه
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید