کد خبر:23565
پ
۱۴۰۴-۲۹۵۷
السید الشهید حسن محمد الحرشی

رؤیایی که موعد شهادت را گفت؛ روایت آخرین قدم‌های حسن از بقاع تا آسمان

رؤیایی که موعد شهادت را گفت؛ روایت آخرین قدم‌های حسن از بقاع تا آسمان شب‌های بقاع، رؤیایی بر حسن سایه انداخت که بوی وداع می‌داد؛ رؤیایی که در آن دوست شهیدش موعد رفتن را به هزار نجوا گفت. از آن شب، نور در چشمانش آرام گرفت و گام‌هایش رنگ رفتن گرفت؛ گویی روح پیش از […]

رؤیایی که موعد شهادت را گفت؛ روایت آخرین قدم‌های حسن از بقاع تا آسمان

شب‌های بقاع، رؤیایی بر حسن سایه انداخت که بوی وداع می‌داد؛ رؤیایی که در آن دوست شهیدش موعد رفتن را به هزار نجوا گفت. از آن شب، نور در چشمانش آرام گرفت و گام‌هایش رنگ رفتن گرفت؛ گویی روح پیش از تن صفحه آخر را امضا کرده باشد.

پایگاه خبری هوران – در شبی آرام از شب‌های بقاع، حسن بر لبه رویایی ایستاد؛ همان‌گونه که مسافر، پیش از رفتن، بر آستانه سفر مکث می‌کند. در برابرش چیزی شبیه پنجره‌ای ناگهانی به سوی ناپیدا گشوده شد و از آن، چهره‌ای پیدا شد که می‌شناخت و به آن انس داشت. دوست شهیدش، حسن خلیفه، آرام و بی‌صدا اما با سنگینی‌ای که دل را می‌لرزاند، نزدیکش آمد، دستش را بر شانه او گذاشت و نجوا کرد: وصیتت را بنویس… پنجشنبه نوبت توست؛ دلتنگت شدم، وقت دیدار رسیده.

رؤیایی که موعد شهادت را گفت؛ روایت آخرین قدم‌های حسن از بقاع تا آسمان

حسن با انقباضی در سینه و نوری در چشم که شبیه لبخند کسی بود که راه را پیش از آغاز می‌شناسد، از خواب بیدار شد. پس از آن دیگر چندان به کلام نیاز نداشت؛ هر که را رؤیا بدرود کند، روحش پیش از تن آماده رفتن است.

این ماجرا را علی، برادر شهید، برای ما نقل می‌کند؛ چنان‌که گویی واژه‌ها را از ژرفای جان می‌گوید، نه از حافظه. او می‌گوید حسن محمد الحرشی، فرزند سحمر در بقاع غربی، زاده دوم مه ۱۹۹۳، از آن جوانانی بود که قدم‌هایشان را هم با میزان اندیشه می‌سنجیدند و هم با میزان جهاد. جوانی متأهل، پدر دو کودک، اما در عین حال پدرِ اندیشه‌های بسیاری که در میان کتاب‌ها پرورده بود.

او خواننده‌ای پرشور بود؛ صفحه‌ها را می‌بلعید همان‌گونه که تشنه جرعه‌های آب را. بیش از سیصد و پنجاه کتاب خوانده بود؛ بیشتر در سیره اهل بیت، در اندیشه انسانی، روابط خانوادگی و تربیت فرزندان. و این خواندن‌ها در رفتار او رخنه کرده بود؛ در مهربانی‌اش با همسر، محبتش به مادر، و لطفش نسبت به خانواده و خویشاوندان. از همین رو هنگامی که خبر شهادتش رسید، برای هیچ‌کس غافلگیرکننده نبود؛ نور مسیر خود را می‌شناسد و دل‌ها پیش از آنکه فصل پایانی نوشته شود، پایان را حدس زده بودند.

علی ادامه می‌دهد: دو هفته پیش از رفتنش، خانه حال و هوایی دیگر داشت؛ انگار چیزی نامرئی در هوا جابه‌جا می‌شد، انگار دیواری پنهان ترک برمی‌داشت و روح حسن یک گام از تن پیشی می‌گرفت. او میان خانواده بود، اما برق غیابی در چشمانش نشسته بود؛ سکونی داشت که با گذشته‌اش نمی‌خواند. گویی دلش پیش از کالبد، از زمین کنده شده بود.

چند روز پیش از شهادت، همسرش را به خانه پدر و مادرش رساند، نگاهش کرد و با لبخندی سبک گفت: امشب همین‌جا بخواب… من می‌رم خانه مادرم. جمله‌اش ساده بود اما مثل زنگی در فضای وداع می‌پیچید. همان شب، وقتی چشمش به مادرش افتاد، با آرامش کسی که ورق آخر عمرش را می‌بیند، گفت: دیگه نمی‌مونم… وقت رفتنم رسیده.

گویی در سکوی پرواز شهدا ایستاده بود و بی‌آنکه بر زبان بیاورد، تک‌تک آنان را بدرود می‌کرد.

السید الشهید حسن محمد الحرشی

علی می‌گوید پس از آن رؤیا، حسن فرزندانش را چنان در آغوش می‌کشید که انگار می‌خواهد تصویر و بویشان را برای بردن به دنیای نور در حافظه‌اش نگه دارد. برایشان عکس می‌گرفت، نگاهش را بر چهره‌شان طولانی می‌کرد و به همسرش می‌گفت: من رفتنی‌ام… این آخرین باره.

این جمله‌ها تهدید مرگ نبودند؛ وعده جهانی دیگر بودند که روح دوست شهیدش او را به سوی آن صدا زده بود.

پنجشنبه آمد و همان‌طور که در رؤیا گفته شده بود، روز وعده فرا رسید. حسن در شب جمعه به شهادت رسید و روز جمعه به خاک سپرده شد؛ گویی زمان برای احترام به آن نَفَس آسمانی مکث کرده باشد.

رفقایش در میدان می‌گویند هرگاه پیش می‌رفت، زمین را با خود می‌برد. در نبردهای فراوان شرکت داشت و نامش همچون جرقه‌ای خاموش‌نشدنی در یادها مانده است. در معركة أولی البأس از کسانی بود که اسطوره‌های کوچکشان نه در کتاب‌های رسمی، که در خاک میدان و در شهادت همرزمان نوشته می‌شود.

و این‌گونه، علی روایت خود را پیش می‌برد؛ نه چون شرح حال برادری که از دست رفته، بلکه چون حکایت درختی که از خاک کنده و در آسمان نشانده شده باشد.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید