کد خبر:15087
پ
۱۴۰۳-۲۶
مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت 8

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۸ حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام *نویسنده: غلامعلی نسائی گفتم: یادگاری چی گرفتی؟ من که هنوز زنده هستم. صبر کن هر وقت شهید شدم از دستم در بیار، خندید و گفت: من میدانم، تو حتما شهید می‌شی. من هم پیش دستی کردم. گروه حماسه و مقاومت – جبهه غرب […]

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۸

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام

*نویسنده: غلامعلی نسائی

گفتم: یادگاری چی گرفتی؟ من که هنوز زنده هستم. صبر کن هر وقت شهید شدم از دستم در بیار، خندید و گفت: من میدانم، تو حتما شهید می‌شی. من هم پیش دستی کردم.

گروه حماسه و مقاومت – جبهه غرب در کردستان عملیات‌های جنگی نداشت، علاقه‌مند نبودم. با رایزنی خودم را در لیست جنوبی‌ها قرار دادم. عصر دوباره به خط شدیم. سازماندهی و سوار ماشین‌ها شدیم یک تخت به سمت اهواز رفتیم. نیمه شب رسیدیم اندیمشک در یکی از پایگاه‌های سپاه پیاده شدیم.

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام

نماز صبح را که خواندیم، مختصر صبحانه خوردیم و به خط شدیم. دوباره سوار ماشین شدیم به طرف «هفت تپه»، محل استقرار نیروهای لشکر خط شکن ۲۵ کربلا رفتیم. شب را ماندیم، صبح بعد نماز و مختصر صبحانه جبهه‌ائی خوردیم و توی گردان یارسوالله(ص) به خط شدیم،

حاج حسین بصیر آمد، گفت من فرمانده گردان یارسول و حسین بصیر فریدونکناری هم محلی هادی لاغری فیروزجائی هستم.

زل زدم به حاج حسین و محو صحبت‌های شیرین لهجه شمالی‌اش شدم.

گفت: بچه‌ها جائی که می‌خواهیم برویم، آنجا خیلی از همرزمان شما که چند روز قبل جای شما ایستاده بودند، شهید شدند. این مکان که الان شما هستید، مکان قدسی است. از رشادت‌های عملیات گفت و از وضعیت محورهای عملیاتی والفجر هشت که ما از رود خروشان اروند گذشتیم به فاو رسیدیم. درگیری شدیدی بین ما و دشمن در فاو رخ داد. بچه‌ها جنگیدند و پیروزمندانه پیش رفتند رسیدند به کارخانه نمک. الان دشمن دارد با تمام قوا حمله می‌کند که یک پیروزی حتی کوچکی بدست بیاورد، لشکرهای اسلام ایستادند و نگذاشتند دشمن خوشحال بشود.

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام

الان هر کسی که توان جنگیدن ندارد، آموزش ندیده است، خودش را نمی تواند با شرایط جنگی برابر کند. برگردد. از صف بیرون برود.

صحبت‌های حاج حسین که تمام شد، دستور دادند برویم تجهیزات انفرادی را بگیریم. اسلحه و مهمات و تجهیزات لازم را گرفتیم و آماده رفتن شدیم.

کوله و تجهیزات را که بستیم. داشتیم آماده می‌شدیم که ایرجی دستم را گرفت و انگشترم را از دستم پیچاند و در آورد.

گفتم: داری چکار می‌کنی دستم را شکستی؟

گفت: انگشترت را یادگاری گرفتم.

گفتم: یادگاری چی گرفتی من که هنوز زنده هستم. صبر کن هر وقت شهید شدم از دستم در بیاور، خندید و گفت: من میدانم، تو حتما شهید می‌شوی. من هم پیش دستی کردم. گفتم: مرد حسابی مگر علم غیب داری، در بیار انگشترم را برگردانید.

گفت: نه من گفتم که تو شهید می‌شوی و عراقی ها از دستت می‌گیرند. باشد برای من. هر چه اصرار کردم. انگشترم را نداد که نداد.

من و ایرجی با هم خیلی دوست بودیم. ایرجی عضو نیروهای هلال احمر گرگان، ما توی ماموریت جنگل هم با آشنا شدیم.از سپاه گرگان با هم چندین آمبولانس بردیم جبهه اهواز برای عملیات رمضان توی مسیر تهران که رسیدیم رفتیم بهشت زهرا، رفتیم سر قبر پدرش قبلا شهید شده بود، فاتحه‌ائی خواندیم و حرکت کردیم به طرف اهواز و پادگان شهید بیگلو آمبولانس‌ها را تحویل دادیم. ایرجی در تاریخ…. در عملیات…. شهید شد.

خندیدم و گفتم باشه برادر جان اگه تو فکر می‌کنی که من این سعادت را دارم که شهید می‌شوم، انگشترم بخشیدم. بلند شدیم، رفتیم توی ستون گردان، دسته و رسته که مشخص شد. من شدم کمک آرپیچی زن، با یکی از رفقا همراه شدیم.

گفتند، آماده باش کامل باشید، هر لحظه امکان دارد که حرکت کنیم به سمت محور عملیاتی فاو – بچه‌ها هر کدام یک گوشه‌ائی نشستند، برخی قدم می‌زدند، یک عده قرا« می‌خواندند، نماز بی وقت، نماز قضاست. منتظر ماندیم. حدود ساعت دوازده شب صدا زدند، «یارسولی‌ها»، به خط بشوند. کوله و تجهیزات، گلوله‌های آرپیچی را بستم روی شانه‌ام، رفتم توی ستون، ایرجی از من جدا شد.

می‌نی بوس گل مالی شده بود، کانلا استتار شده آمد، سوار شدیم. توی دل تاریکی شب می‌نی بوس راه افتاد، بچه‌ها صلوات بلندی فرستادند، راننده گاز گرفت و رفت که رفت. شیشه‌های ماشین گل‌مالی بود، بیرون دیده نمی‌شد. از نخلستان‌های آبادان گذشتیم، هنوز هوا گرگ میش شده بود. گفتند: با پوتین نماز بخوانید. نماز صبح را که خواندیم حرکت کردیم. رسیدیم به نخلستان‌ نزدیک اروند رود، ماشین ایستاد، پیاده شدیم. گفتند: بروید داخل جنگل بین درخت‌ها پناه بگیرید، هوا روشن شده بود، هواپیماهای عراقی گله‌ائی می‌امدند از سطح چند هزار پائی بالای سرمان بمباران می‌کردند و بر می‌گشتند.

برای اولین بار ای‌همه هواپیما با هم می‌آمدند عملیات انجام می‌دادند، مثل مانورهای هوائی، میگ و سوخو و میراژ با سرعت بسیاز زیاد دیده می شدند خیلی زود بمباران که میکردند، فرار می‌کردند. توی نخلستان یک ساختمان مخروبه بود. رفتیم داخل ساختمان پناه گرفتیم.

داخل ساختمان بمباران شده بود، ولی وسیله زندگی هنوز انگار زنده بودند، گوشه کنار دیده می شد. در بین اسباب اثاثیه خانه چند تا عروسک بود. نشانگر این بو.د که توی این خانه بچه‌های بودند که با این عروسکها بازی می‌کردند. ذهنم درگیر کرده بود. یاد دخترم افتادم. صحنه غم‌انگیزی را به نمایش گذاشته بود، مردمی که با آرامش توی این خانه‌ها زندگی می‌کردند، دشمن بعثی آمده بود زندگی آنها را بمباران کرده، افراد خانواده را یا کشته یا آواره کرده است. هوا که تاریک شد، دستور دادند، قرار است به آن سمت اروند، توی شهر فاو برویم.

توی رودخانه‌ائی قایق‌ها پهلو گرفته منتظر ما بودند، سوار قایق‌ها شدیم، از اروند وحشی گذشتیم نزدیک اسلکه آن سوی اروند خط محور عملیاتی فاو پیاده شدیم. به ستون حرکت کردیم. حدود یک کیلومتر کمتر یا بیشتر نرفته بودیم که گفتند: اینجا شهر فاو است.

از شهر فاو گذشتیم حدود دو کیلومتر که رفتیم گفتند: اینجا خط پشتیبانی است، مستقر شوید. منتظر باشید هر لحظه نیاز شد شما را به خط مقدم می‌فرستیم.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که متوجه شدیم چشم‌های ما می‌سوزند، دهن ما خشک می‌شود، گفتند «شیمیائی»، زدند، زود ماسک بزنید. ماسک‌ها را در آوردیم و خیلی سریع زدیم. بچه‎های رزمنده «یاسوجی»، نزدیک ما بودند، وقتی دیدند همه ماسک زدیم. گفتند: الان شیمیائی نزدند، قبلا دو سه ساعت قبل زدند، قبل اینکه شما بیاید، این اثرات گاز شیمیائی است. شما تازه واردید، کم کم آشنا می‌شوید، عادت می‌کنید. لازم نیست که ماسک بزنید. ماسک‌ها را در آوردیم تا کم کم با فضای منطقه عادت کنیم.

حسین بصیرم؛ فرمانده گردان یارسول و فریدونکناری‌ام

شهید حاج حسین بصیر 

یکی دو سه ساعت که بودیم، ما را در بین افراد گردان روح‌الله تقسیم خاردار کردند.

شهر فاو دوراهی داشت، یکی به طرف «بصره» می‌رفت، دیگری به طرف «ام‌القصر» می‌رفت. فاصله تا تا خط مقدم حدود ده کیلومتر بود.

روز دوم باران شدیدی گرفت، توی هوای بارانی هواپیماهای «توپلوف»، غول پیکر عراقی خیلی راحت می‌آمدند و بمباران می‌کردند، یک دهن‌کجی بود برای ضد هوائی ما که نمی‌توانستند، آنها را بزنند، خیلی راحت فرار می‌کردند. «توپلوف»، همینطور که از نامش معلومه، تپل و گنده بک هستند، از میگ و سوخو قوی تر و بزرگتر – زبل و پر رو هستند.

رزمنده‌ها به نوعی هوپیماها را به تمسخر گرفته بودند، به جای ای‌که بروند توی جان‌پناه و سنگرها پناه بگیرند، به تماشای هواپیماها می‌ایستادند. به همدیگر نشان می‌دادند، روز ششم هفتم بود سنگر بچه‌ها را زدند، دو سه نفر از رزمنده‌ها شهید و زخمی شدند.

مگه مهمانی  آمدی!/ قسمت اول
از دبستان رضا پهلوی گرگان تا فراز از پادگان گارد شاهنشاهی!

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت دوم
روایتی جداب و پر ماجرا و شگفت از یک بسیجی گرگانی

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت سوم

در میدان جنگ ، در لحظه هم ترس بود هم تقاضای شهادت

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت چهارم
بروم لبنان با اسرائیل بجنگم!

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۵
مهمانی رزمندگان ایرانی در بعلبک لبنان

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۶

صدام با خیال راحت شب بیست یکم بهمن ماه را خوابید!

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۷
این‌جا «زهله» اسارتگاه احمد متوسلیان است

مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت ۸

من حسین بصیر من فرمانده گردان یارسولم

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید