کد خبر:8913
پ
۱۴۰۲-۲۹۲۷
  جانشین مهمات لشکر25 کربلا / قسمت اول

از چوپانی گله گوسفند تا فرماندهی تسلحیات زیر آتش جنگ 

از چوپانی گله گوسفند روستائی تا فرماندهی تسلحیات زیر آتش جنگ  *نویسنده: محدثه نسائی می‎‌‌گفت: چوپانی شغل انبیاء خداوند است. به‌خاطر این که پسر اول و بزرگ خانواده بود. همه‌ی بار و سختی‌های زندگی را با خودش به دوش می‌‎کشید. آدم صبور، رنج کشیده و آب‌دیده شده بود. حماسه و مقاومت هوران  – «موسی‌الرضا خراسانی» […]

از چوپانی گله گوسفند روستائی تا فرماندهی تسلحیات زیر آتش جنگ 

*نویسنده: محدثه نسائی

می‎‌‌گفت: چوپانی شغل انبیاء خداوند است. به‌خاطر این که پسر اول و بزرگ خانواده بود. همه‌ی بار و سختی‌های زندگی را با خودش به دوش می‌‎کشید. آدم صبور، رنج کشیده و آب‌دیده شده بود.

حماسه و مقاومت هوران  – «موسی‌الرضا خراسانی» در يك خانواده مذهبي و متدين به دنیا آمد. اولین بچه‌ی خانواده بود. از کودکی ذنبال رمه و زمین کشاورزی بود. پدر بزرگم نگذاشت درس بخواند، می‎خواست به پدر و مادرم كمك کند. شير پاك مادرم، زمزمه نام مبارك اهل بيت معصوم(ع) در گوش برادر شهيدمان نواخته شد. شخصيت اين شهيد در وادي جهادی شكل گرفت.

از وقتی که من یادم میاد، بسیار با ادب و نزاکت با ما رفتار می‎کرد.

موسى‌الرضا اولين فرزند اول خانواده و برادر بزرگتر ما بود. ما شش برادر و دو خواهر هستیم. خانواده پر جمعیت مذهبى و كشاورز در روستاى قلى‌آباد از توابع شهرستان گرگان. پدرم كشاورز بود و زندگى را به سختى مى‌گذراند.

امکانات تحصیلی نبود و بچه‌ها را اکابر و مکتب‌خانه می‏فرستاند. ما برادرهای کوچک‌تر بودیم و موسی‌الرضا از ما بزرگتر بود. ما را دور خودش جمع می‎کرد و برای ما قصه می‎گفت و درس‌های دینی می‎داد. رفته بود مکتب‌خانه قران را یاد گرفته بود و کمی هم سواد داشت. بصورت مقابله‌ائی قران می‎خواندیم. ما را نصیحت می‎کرد. از ما مراقبت می‎کرد. اگر اشتباهی می‎کردیم، راه و چاه را به ما نشان می‎داد. با مهربانی رفتار می‎کرد تا همه خانواده یاد بگیرند. اخلاق دینی و نیکوئی داشته باشند.
به علت سختی روزگار در روستا و کمبود زمین کشاورزی اکثر مردم دهقانی می‎کردند، شرایط مناسبی برای تحصیل بچه‌ها تا قبل از انقلاب مهیا نبود.
موسی‌الرضا نتواست درست درس بخواند. دوران کودکی تا نوجوانی بیشتر با پدر و پدربزرگم بودند، می‏رفت سرِزمین کشاورزی، کم کم بزرگتر که شد. شد عصای دست پدربزگ و پدرم. بچه‌تر بودیم همه با هم می‏رفتیم سرزمین، کمک‌حال خانواده بودیم و موسی‌الرضا داداش بزگه هوای ما را داشت. آدم نترس و شجاع بود. از بچگی دل شیر داشت.

یک بار توی روستا دعوای بزرگ طایفه‌ائی رخ داد، وضعیت طوری بود که همه می‎ترسیدند توی روستا بروند، موسی‌الرضا بیرون از خانه بود و خانواده همه نگرانش بودیم. غروب وقتی برگشت، مادرم گفت: موسی‌الرضا جان تا الان گجا بودی؟

با این دعوا و معرکه توی کوچه تو نترسیدی که یک بلائی سرت بیاد.!؟

گفت: همه که درگیر زد و خورد هم بودند، من رفتم توی مسجد نماز می‎خواندم. از بچگی با پدر بزرگم می‏رفت مسجد. نمازش را سر وقت می‎خواند. از هشت نه سالگی روزه می‎گرفت. موسى الرضا پس از سپرى كردن دوران طفوليت، در كنار پدر و مادر ما به كشاورزى مى‌پرداخت تا سهمى در بر طرف كردن فقر و محروميت خانواده داشته باشد. مثل پیامبر خدا دوران کودکی و نوجوانی چوپانی می‎کرد.
افتخار می‎کرد که دنبال گله گوسفندان است.

می‎گفت: چوپانی شغل انبیاء خداوند است. به‌خاطر این که پسر اول و بزرگ خانواده بود. همه‌ی بار و سختی‌های زندگی را با خودش به دوش می‎کشید. آدم صبوری بود. رنج کشیده و آب‌دیده شده بود. ما چون کم سن و سال‌تر بودیم از دوران کودکی‌اش چندان خبر نداریم، ولی مادرم قصه‌های زیادی دارد، می‌گوید: با رسيدن به سن تحصيل، پدربزرگ اجازه تحصيل به وى را نداد، شد مسئول نگهدارى از دام‌ها و کمک‌کار زندگی خانواده بود. اما بعد از فوت پدربزرگ، شبانه رفت كلاس‌هاى «پيكار با بى‌سوادی»، همزمان هم روزها می‎رفت در يك كارگاه نجارى توی شهرستان گرگان، توی قزاق‌محله كار مى‌كرد و شب‌ها درس مى‌خواند.با سن کمی که داشت لحن و صدای که با مردم صحبت می‎کرد، همه را به‌خودش جذب می‎کرد.

بزرگتر که شد، افتاد تو کار سیاسی انقلابی، هر شب از شهر کتاب و نوار سخنرانی امام خمینی را می‎آورد. با مردم حرف می‎زد و روشنگری داشت. یک پل ارتباطی بین مردم روستا و شهر شده بود.

مردم را به سمت تظاهرات و آگاهی دعوت می‎کرد. هر بار که می‎رفت شهر و برمی‎گشت، کتاب و اعلامیه‌‌های امام را می‏آورد. ما برادرها تعجب می‎کردیم. موسی‌الرضا که نه مدرسه درست حسابی رفت، نه دبستان و دبیرستان و دانشگاه دیده است. چطوری افتاده تو این کارها و انقلابی شده است.
مثل باسوادها حرف می‏زد. ما را نصیحت می‎کرد. مثل پدر بود، مادر و برادر بزرگ که از ما مراقبت داشت. در خصوص امام و انقلاب ما توی روستا روح‌مان هم خبرنداشت، اولین بار امام را از طریق موسی‌الرضا شناختیم. وقتی نوار سخنرانی امام را توی خانه پخش می‎کرد.
خودش می‎نشست و برای امام گریه می‎کرد.

حرف‌های امام را می‎نوشت و برای مردم توی مسجد سخنرانی می‎کرد. بسیار مردم دوست بود، با همه با محبت و مهربانی رفتار می‎کرد. دلش می‎خواست برود تهران، وقتی شنید قرار است امام از پاریس بیاید، می‎گفت: آخر کی باید به ایران بیایید، دلتنگ دیدن امام بود.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید