کد خبر:13983
پ
۱۴۰۲-۳۱۴۶۹
شهید محمد باقر ساور علیا

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند یعنی هر دو همزمان با هم رسیدیم توی روستای ایلوار جلوی در خانه همدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال شدم که محمد باقر را دیدم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. هربار محمدباقر مرخصی می‎آمد من در جبهه بودم، یا محمد باقر جبهه بود. […]

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند

یعنی هر دو همزمان با هم رسیدیم توی روستای ایلوار جلوی در خانه همدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال شدم که محمد باقر را دیدم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. هربار محمدباقر مرخصی می‎آمد من در جبهه بودم، یا محمد باقر جبهه بود.

محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هوران – سعدالله ساور علیا برادر سردار شهید محمد باقر ساور علیا؛ روز شهادت بردار عزیزتر از جانم سردار شهید محمد باقر ساور علیا نوزدهم خرداد ۱۳۶۷روزهای که ارتش بعث صدام و آمریکای جنایتکار کثیف با تمام قوای جنگی خود به فاو حمله کردند تا شکست سنگین خود را پوشش دهند، برابر است با سالروز شهادت سردار رشید اسلام سردار محمد باقر ساور علیا، قبل از شهادت محمد باقر روزهای آخر جنگ بود و من بی‌قراری می‎کردم. احساس می‌کردم با تمام شدن جنگ چیزی را گم کرده‌ام و دیگر باید پشت میله‎های تنهایی خود بمانم و به زندگی زمینی عادت کنم تا این که از طرف جهاد مرکزی برای آموزش به تهران رفتم. دریک نوبت که به مرخصی آمدم، برادرم محمد باقر را دیدم. او تازه از جبهه برگشته بود وقتی او را در آغوش گرفتم، بوی جبهه را هنوز می شد از لباسش حس کرد.

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند

اما بعد از چند روز از طریق فکس به محمد باقر خبر دادند که فاو را محاصره کردند و باید هرچه سریعتر خود را به منطقه برسانی، ما دو نفر کوله بار سفر را بستیم و تا تهران با هم بودم او در طول مسیر دائم از پرنده‎های عاشقی سخن می‌گفت که چگونه در خلوت شبانه‌شان مروارید اشک‌هایشان را نثار معشوق خویش می‌کنند، تا این که به تهران رسیدیم و لحظه جدا شدن رسید. او که دلش کبوتری بود از جنس نور و بی قرار لحضه‌های پرواز، از من دل کند و مرا برای همیشه چشم به راه پنجره‌هایی گذاشت که هیچ وقت باز نشد. آری او به آرزوی دیرینه اش رسید و در منطقه عملیاتی «شلمچه» شربت شهادت نوشید.

گفته‌‎اند: وقتی این رزمنده‌ی دلیر به درب بازرسی شلمچه رسید، بچه‌های گردان را فراخواند و خود را به فرماندهی گردان رساند اما به محض ورودش به گردان خمپاره‌ای در کنار سنگرش فرود آمد و پرنده‌ی جانش، خونین بال به سمت معبودش پر کشید. ماجرای من و برادرم محمد باقر از این قرار است، من یکی دو سالی از محمد باقر بزرگترم، محمد باقر همیشه توی جبهه‎ها بود و ما کمتر همدیگر را می‎دیدیم.

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند

روزهای آخر جنگ بود که من هم از طرف جهاد سازندگی به مرکز آموزش‎های نظامی در تهران معرفی شدم. از هر شهرستان یکی دو نفر معرفی شده بودند تا در مرکز آموزش‎های نظامی تهران دوره فرماندهی را بگذرانند. من هم به عنوان برادر سردار ساورعلیا یکی از این نیروهای آموزشی «دوره فرماندهی»، بودم. دوره‌ی شش ماه کاربردی و تکنیکی بسیار خوبی بود که بتوانیم در جبهه به عنوان فرماندهی گردان انجام وظیفه نمائیم. توی دوره‌ی شش ماه دو سه بار به مرخصی آمدم، بار اول همزمان شد با مرخصی برادرم «محمدباقر ساورعلیا»، که معاون فرماندهی گردان در جبهه جنوب بود. محمدباقر هم تازه از جبهه مرخصی آمده بود.

یعنی هر دو همزمان با هم رسیدیم توی روستای ایلوار جلوی در خانه همدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال شدم که محمد باقر را دیدم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. هربار محمدباقر مرخصی می‎آمد من در جبهه بودم، یا محمد باقر جبهه بود.

خیلی کم همدیگر را می‎دیدیم، این‎بار خدائی شد که هر دو با هم آمدیم مرخصی محکم بغلش کردم و گفتم: مرد تو گجائی که من دلتنگتم. همیشه توی جبهه‌ها بود. جوری شده بود که از جبهه می‎آمد، دیگر بچه‌های خودش هم محمد باقر را نمی‎شناختند، تا یکی دور روز غریبی می‎کردند تا می‏رفتند انس بگیرند باز دوباره بر می‎گشت جبهه، از جبهه غرب می‏رفت جنوب، از جنوب می‏رفت غرب کشور، زندگی‎ش را وقف جنگ کرده بود. از وقتی انقلاب شد، رفت جنگ گنبد، رفت سرباز، رفت درگیری با ضد انقلاب و منافقین، همیشه خط مقدم انقلاب بود.

محمدباقر بسیار معنوی و اهل دل بود، اهل راز و نیاز با خدا، یقین داشتم که شهید خواهد شد، خودش را سپرده بود به خداوند و دیگر تعلق به دنیای خاکی نداشت.
از این‌که دو نفری با هم از منطقه برگشته بودیم، خانواده خیلی خوشحال شده بودند، گفتم خدا را شکر یکی دو هفته پس خانه بمان تا حسابی خستگی‎ات در بیاد.
هنوز یک هفته نشده بود که از لشکر فکس زدند که بیا، از سپاه گرگان آمدند در خانه و گفتند؛ از لشکر فکس زدند که فوری خودت را برسان.

دشمن بعثی با همکاری آمریکای جنایتکار به فاو حمله کرده بودند و لشکر به همه‌ی نیروهای خود پیغام داد که زودی بیایید.

من هم گفتم؛ حالا که تو می‎خواهی بروی، پس من هم می‎آیم که تا تهران با هم باشیم. دو نفری از خانواده خداحافظی کردیم، مادرم آمده بود توی کوچه که اصرار داشت تا شهر با ما بیاد برای بدرقه، گریه می‎کرد و ناراحت بود.

خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه می‎کند

محمد باقر گفت: مادرجان دوست ندارم به زحمت بیفتید، همین‌جا از هم جدا بشویم. شهر هم بیائی باید از هم جدا بشویم. مادرم ولی دست بردار نبود، انگار که به دلش زده بود محمد باقر دیگر برنمی‎گردد. از مادر اصرار و از محمد باقر خواهش و تمنا که نیا، گفت: مادر تو فقط من را حلال کن از من راضی باش و همین تمام. دست مادر را بوسیدیم و سوار می‎نی بوس شدیم. دلم گرفته بود، من هم یک حس بسیار عجیبی از رفتن محمد باقر داشتم. دلم کنده نمی‎شد. رفتیم سپاه و بچه‌های دیگری هم آمده بودند، عصر شد، سوار اتوبوس سپاه شدیم. من کنارش نشستم و تا تهران حرف زدیم. ‌آدم عجیبی بود، همیشه از خدا و قرآن می‎گفت. شهدا خودشان واقف بودند که چطوری شهید می‏شوند و گجا خواهند رفت. توی اتوبوس داشت گله می‎کرد که همه دوستان و رفقای خوب من شهید شدند، من الان سال‎های زیادی در جنگ هستم، ولی هنوز شهادت نصیب من نشده است.

من گفتم: یقین بدان خدا بندگان صالح خودش را به نحوی که بخواهد با خودش همراه می‎کند. به وقتش، خودش تو را هم انتخاب می‎کند. خلاصه حرف زدیم و زدیم تا رسیدیم تهران، خیلی سخت بود که خداحافظی کنم.

دلم خیلی گرفته بود، می‏خواستم گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم.

لحظات بسیار سخت و غمگینی روبروی هر دو نفر ما ایستاده بود، دنیا می‎خواست ما را امتحان کند. با اشک و دلتنگی از هم خداحافظی کردیم. محمد باقر به سمت جبهه فاو رفت و من هم رفتم مرکز آموزش نظامی در پادگان تهران، یقین داشتم که دارد به سمت شهادت می‏رود و من از شهادت جا می‎مانم و از هم برای همیشه تا دنیائی دیگر جدا می‏شویم. محمد باقر می‌رود بهشت و من در این سیاره رنج می‏مانم.

وقتی که داشت می‏رفت، حس کردم پرواز می‌کند. شهادت را در هیبت محمدباقر می‎دیدم. احساس من این بود که از مقابل من ناگهان پرواز کرد. آهسته و ناگهانی پر کشید. خیلی طول نکشید که خبر آمد، گفتند: لحظه‌ائی که وارد منطقه شده است، سازماندهی نیروهایش را که انجام داد، وارد خط مقدم جنگ شد.
مردانه جنگید و شهید شد.

پایان پیام/ هوران

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید