خدا بندگان صالح خودش را با خودش همراه میکند
یعنی هر دو همزمان با هم رسیدیم توی روستای ایلوار جلوی در خانه همدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال شدم که محمد باقر را دیدم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. هربار محمدباقر مرخصی میآمد من در جبهه بودم، یا محمد باقر جبهه بود.
محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – سعدالله ساور علیا برادر سردار شهید محمد باقر ساور علیا؛ روز شهادت بردار عزیزتر از جانم سردار شهید محمد باقر ساور علیا نوزدهم خرداد ۱۳۶۷روزهای که ارتش بعث صدام و آمریکای جنایتکار کثیف با تمام قوای جنگی خود به فاو حمله کردند تا شکست سنگین خود را پوشش دهند، برابر است با سالروز شهادت سردار رشید اسلام سردار محمد باقر ساور علیا، قبل از شهادت محمد باقر روزهای آخر جنگ بود و من بیقراری میکردم. احساس میکردم با تمام شدن جنگ چیزی را گم کردهام و دیگر باید پشت میلههای تنهایی خود بمانم و به زندگی زمینی عادت کنم تا این که از طرف جهاد مرکزی برای آموزش به تهران رفتم. دریک نوبت که به مرخصی آمدم، برادرم محمد باقر را دیدم. او تازه از جبهه برگشته بود وقتی او را در آغوش گرفتم، بوی جبهه را هنوز می شد از لباسش حس کرد.

اما بعد از چند روز از طریق فکس به محمد باقر خبر دادند که فاو را محاصره کردند و باید هرچه سریعتر خود را به منطقه برسانی، ما دو نفر کوله بار سفر را بستیم و تا تهران با هم بودم او در طول مسیر دائم از پرندههای عاشقی سخن میگفت که چگونه در خلوت شبانهشان مروارید اشکهایشان را نثار معشوق خویش میکنند، تا این که به تهران رسیدیم و لحظه جدا شدن رسید. او که دلش کبوتری بود از جنس نور و بی قرار لحضههای پرواز، از من دل کند و مرا برای همیشه چشم به راه پنجرههایی گذاشت که هیچ وقت باز نشد. آری او به آرزوی دیرینه اش رسید و در منطقه عملیاتی «شلمچه» شربت شهادت نوشید.
گفتهاند: وقتی این رزمندهی دلیر به درب بازرسی شلمچه رسید، بچههای گردان را فراخواند و خود را به فرماندهی گردان رساند اما به محض ورودش به گردان خمپارهای در کنار سنگرش فرود آمد و پرندهی جانش، خونین بال به سمت معبودش پر کشید. ماجرای من و برادرم محمد باقر از این قرار است، من یکی دو سالی از محمد باقر بزرگترم، محمد باقر همیشه توی جبههها بود و ما کمتر همدیگر را میدیدیم.

روزهای آخر جنگ بود که من هم از طرف جهاد سازندگی به مرکز آموزشهای نظامی در تهران معرفی شدم. از هر شهرستان یکی دو نفر معرفی شده بودند تا در مرکز آموزشهای نظامی تهران دوره فرماندهی را بگذرانند. من هم به عنوان برادر سردار ساورعلیا یکی از این نیروهای آموزشی «دوره فرماندهی»، بودم. دورهی شش ماه کاربردی و تکنیکی بسیار خوبی بود که بتوانیم در جبهه به عنوان فرماندهی گردان انجام وظیفه نمائیم. توی دورهی شش ماه دو سه بار به مرخصی آمدم، بار اول همزمان شد با مرخصی برادرم «محمدباقر ساورعلیا»، که معاون فرماندهی گردان در جبهه جنوب بود. محمدباقر هم تازه از جبهه مرخصی آمده بود.
یعنی هر دو همزمان با هم رسیدیم توی روستای ایلوار جلوی در خانه همدیگر را بغل کردیم، خیلی خوشحال شدم که محمد باقر را دیدم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. هربار محمدباقر مرخصی میآمد من در جبهه بودم، یا محمد باقر جبهه بود.
خیلی کم همدیگر را میدیدیم، اینبار خدائی شد که هر دو با هم آمدیم مرخصی محکم بغلش کردم و گفتم: مرد تو گجائی که من دلتنگتم. همیشه توی جبههها بود. جوری شده بود که از جبهه میآمد، دیگر بچههای خودش هم محمد باقر را نمیشناختند، تا یکی دور روز غریبی میکردند تا میرفتند انس بگیرند باز دوباره بر میگشت جبهه، از جبهه غرب میرفت جنوب، از جنوب میرفت غرب کشور، زندگیش را وقف جنگ کرده بود. از وقتی انقلاب شد، رفت جنگ گنبد، رفت سرباز، رفت درگیری با ضد انقلاب و منافقین، همیشه خط مقدم انقلاب بود.
محمدباقر بسیار معنوی و اهل دل بود، اهل راز و نیاز با خدا، یقین داشتم که شهید خواهد شد، خودش را سپرده بود به خداوند و دیگر تعلق به دنیای خاکی نداشت.
از اینکه دو نفری با هم از منطقه برگشته بودیم، خانواده خیلی خوشحال شده بودند، گفتم خدا را شکر یکی دو هفته پس خانه بمان تا حسابی خستگیات در بیاد.
هنوز یک هفته نشده بود که از لشکر فکس زدند که بیا، از سپاه گرگان آمدند در خانه و گفتند؛ از لشکر فکس زدند که فوری خودت را برسان.
دشمن بعثی با همکاری آمریکای جنایتکار به فاو حمله کرده بودند و لشکر به همهی نیروهای خود پیغام داد که زودی بیایید.
من هم گفتم؛ حالا که تو میخواهی بروی، پس من هم میآیم که تا تهران با هم باشیم. دو نفری از خانواده خداحافظی کردیم، مادرم آمده بود توی کوچه که اصرار داشت تا شهر با ما بیاد برای بدرقه، گریه میکرد و ناراحت بود.








