کد خبر:9081
قهرمان قصههای کودکیام
قهرمان قصههای کودکیام در سوریه آسمانی شد
قهرمان قصههای کودکیام در سوریه آسمانی شد یک روز سر نماز بودم. داشتم نماز میخواندم که سیدمحمد را در حالیکه کت و شلوار به تن کرده دیدم. سعی کردم همه حواسم را به نماز جمع کنم. نمازم که تمام شد، آیتالکرسی خواندم. تا آرام شوم. همان شب خوابش را دیدم. حماسه و مقاومت هوران – […]
او در ادامه میگوید، مخالفتهای مادر و پدر ادامه داشت. سیدمحمد با من مشورت کرد و از من پرسید حالا باید چه کنم؟ گفتم برادرجان شما آرزویی داری که میخواهی به آن دست پیدا کنی و من مانع آن نمیشوم. ابتدا باید رضایت مادر و پدر را بگیری، اگر نمیتوانی رضایت بگیری باید همینطور بروی. راههای زیادی هم است.
گفت شما از من بزرگتر بودی و من خیلی وقتها اذیتت کردم، ناراحتت کردم. میخواهم من را در عالم خواهر برادری ببخشی. شما حق زیادی به گردن من داری.
چند روز بعد مادر با من تماس گرفت و گفت؛ خبرداری که برادرت رفته سوریه؟ گفتم بله با من تماس گرفت. نگران نباش بر میگردد. مادرم گفت نه سیدمحمد دیگر بر نمیگردد.
در همین حین با تلفن مادرم از خواب بیدار شدم. مادر پشت خط بود. تا گوشی را برداشتم، مادر گفت هیچ خبری از برادرت نیست.
محاصره حرم حضرت زینب (س)
نزدیک ظهر بود که در خانه را زدند، من کناری ایستاده بودم و فقط چشمم به مادر بود، تا صدای در را شنید، رفت سمت آشپزخانه خودش را مشغول کار کرد. خیلی مشخص بود که نمیخواست حرفی بشنود، بیتاب بود.
مهربانی سیدمحمد از یاد خانوادهاش هرگز نخواهد رفت. خواهر شهید از روز خداحافظی او با خواهر بزرگترش میگوید:
چطور میشود آدمهای خاص گلچین شوند؟ بعد متوجه شدم آدمهای خاص همانها هستند که در نوجوانی حیا و احترام به والدین برایشان اولویت دارد.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه