کد خبر:18938
پ
۱۴۰۳-۷۱۴۶
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»/3

از فرماندهی اطلاعات عملیات زاهدان تا فرماندهی زیر آتش جنگ

سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ» از فرماندهی اطلاعات عملیات زاهدان تا فرماندهی زیر آتش جنگ زنگ نداشتیم. در می‌زدند. در را باز می‌کردند و یک یاالله و هر کی بود وارد می‌شد. روی سکو نشسته بودیم، در صدا کرد. همه سرچرخاندیم. در باز شد. صادق کوله‌پشتی روی شانه‌اش با لباس‌فرم سپاه […]

سردار شهید صادق مکتبی

فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»

از فرماندهی اطلاعات عملیات زاهدان تا فرماندهی زیر آتش جنگ

زنگ نداشتیم. در می‌زدند. در را باز می‌کردند و یک یاالله و هر کی بود وارد می‌شد. روی سکو نشسته بودیم، در صدا کرد. همه سرچرخاندیم. در باز شد. صادق کوله‌پشتی روی شانه‌اش با لباس‌فرم سپاه و ریش با صفا، صورت باد کرده و با چهره نورانی وارد شد.

نویسنده: فاطمه بنی یعغوب

گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – قسمت سوم – مادرم خیلی ناراحت گفت: برای چی رفته زهدان. من گذاشته بودم پیش تو که هوای پسرم را داشتی باشی. چرا گذاشتی برود. دائی گفت: دیروز تسویه حساب کرد و گفت می‌خواهد برود پیش پسر عمه شعبان توی سپاه زهدان. من که مقصر نیستم.

مادرم با تندی گفت: چرا به من خبر ندادی؟  دائی گفت: از من خواهش کرد که نگویم. برگشتیم خانه، من به مادرم گفتم؛ «ننه‌جان» من خبر داشتم. مادرم گفت: تو می‌دانستی می‌خواهد برود و به من و پدرش نگفتی خدا حافظی کند.

سردار شهید صادق مکتبی

گفتم: دیشب نفهمیدی تا دیر وقت با من حرف می‌زد. کیف و لباس جمع کرد. اول صبح رفت. ترسید جلویش را بگیرید. رفته برای خدا مادرجان، این‌که ناراحتی ندارد. پدرم اول کمی داغ کرد. مادرم دلداریش داد و گفت: خدا پشت و پناهش باشد. برای خدا رفته است.

من یک نفس راحتی کشیدم. پدرم گفت: تو چرا به من نگفتی دختر «صادق» پسر بزرگم بود. خواهر بزرگ‌ترم می‌گوید که صادق بعد از سه دختر بدنیا آمد. پدرم خیلی شور شوق داشت و «آیت‌الکرسی» می‌خواند و فوت می‌کرد.

مادرم اسپند دود می‌کرد. بابا بزرگ و ننه بزرگ می‌گفتند: صادق را می‌برید بیرون با «بسم‌الله» ببرید. همیشه یک قران کوچک کنار «قنداق» صادق بود. انقلاب صادق را با خودش برد و از خانواده جدا کرد. خیلی زود خبر رسید صادق مسئول عملیات سپاه خاش شد.

هر هفته یا نامه می‌فرستاد یا تلفن می‌زد. روستا تلفن نداشت. زنگ می‌زد مغازه دائی با ما قرار می‌گذاشت. یک شماره تلفن هم داد که ما زنگ بزنیم. نامه‌های که می‌فرستاد از وضعیت خاش می‌نوشت، عکس فرستاد با تفنگ و لباس بلوچی. یک عکس با لباس سپاهی روی طناب آموزش می‌دید.

نامه صادق می‌رسید دورهمی می‌خواندیم و از دلتنگی گریه می‌کردیم. با «غلام‌حسین‌حمزه‌ائی» نامزد بودیم. نزدیک عروسی‌ام بود. قرار عروسی می‌خواستیم بگذاریم، باید داداش صادق باشد. خودش گفته بود حتما می‌آیم.

سردار شهید صادق مکتبی

با خواهر بزرگترم رفتیم مخابرات زنگ زدیم. گفتند: «برادر مکتبی ماموریته». ناراحت و گریه کنان برگشتم خانه، سه چهار روز بیشتر به عروسی نمانده بود. تدارک دیده بودیم. قرار بود زنگ بزنیم به صادق که مرخصی بگیرد. قبلا توی نامه و تماس قبلی تاریخ عروسی را گفته بودیم. دلسرد شدم صادق توی عروسی من نیست. غروب دورهمی با مادرم نشسته بودیم، چائی عصرانه را می‌خوردیم و صحبت صادق را می‌کردیم.

مادرم پرسید؛ چی شد زنگ زدی؟

گفتم: هیچی رفتیم زنگ زدیم، صادق رفته ماموریت. پدرم گفت: من فکر می‌کنم صادق توی راه باشد، خواسته غافگیرت کند. سفارش کرده که شما زنگ زدی بگویند رفته ماموریت. می‌خواهد سر زده بیاید. این‌طوری که ناگهانی رفت. ناگهانی همه را غافگیر می‌کند. گفتم: نمی‌دانم، خیلی جدی گفتند رفته ماموریت. همین‌طور داشتیم صحبت می‌کردیم در حیاط «تق‌ِتق‌ِتق» صدا کرد.

زنگ نداشتیم. در می‌زدند. در را باز می‌کردند و یک یاالله و هر کی بود وارد می‌شد. روی سکو نشسته بودیم، در صدا کرد. همه سرچرخاندیم. در باز شد. صادق کوله‌پشتی روی شانه‌اش با لباس‌فرم سپاه و ریش با صفا، صورت باد کرده و با چهره نورانی وارد شد.

هول کردیم. نفهمیدیم چی شد. استکان‌های چائی همه برگشت. پریدیم توی حیاط، صادق را یکی یکی بغل کردیم. اشک شوق ریختیم. گریه مادرم در آمد. همهمه‌ائی توی حیاط ما برپا شد. بیاید صادق آمده است.

گفتم: دادش گجا بودی؟ رفتیم زنگ زدیم گفتند؛ رفتی ماموریت. گفت: نمی‌خواستم دلواپس بشوید. برنامه سپاه هم معلوم نیست واقعا، هر لحظه شاید یک اتفاقی جای بیفتد و ما ماموریت برویم. خواستم سر زده بیایم بیشتر ذوق کنید.

زمستان بود وخانه ما را داغ و پر شور حال کرده بود. مثل پروانه دورش می‌گردیدیم. یکی دوساعت پیش ما بود. رفت سراغ دوست رفیق‌ها و آخر شب برگشت. کرسی داشتیم و همه دور کرسی نشستیم. صادق خاطرات خاش را تعریف می‌کرد.

صادق گفت: ما درکوه تفتان سیستان بلوچستان آموزش رزمی و چریکی دیدیم. شب با موتور و لباس بلوچی می‌رویم گشت و شناسائی اشرار و قاچاقچی‌. به من گفتن دندان جلوی‌ام کبود شده و باید بکشم. احتمال دارد از طریق دندان شناسائی بشوم. قاچاقچی‌ها مُخبر دارند. ما هم داریم. هنگام درگیری از ما فیلم می‌گیرند تا بعد شناسائی کنند. وقت درگیری آنها قوی هم هستند و مجهز هستند از ما فیلم می‌گیرند تا سر بزنگاه ما را بگیرند.

لباس‌های بلوچی را آورده بود بشوریم. پوشید و شال بست با لحن بلوچی صحبت می‌کرد. فکر کردیم بلوچه، صورتشم خوشگل و ریش بلندی هم داشت. از این‌که برای عروسی من خودش را رسانده بود خیلی خوشحال بودم. سبک عروسی روستائی انقلابی و مذهبی بود.

سردار شهید صادق مکتبی

تازه رفیق صادق «محمد صالح مازندرانی» در جنگل آمل شهید شده بود. عروسی ساده گرفتیم. پدرم مداح بود. عروسی با مدح و صلوات برگزار شد. عروسی تمام شد و من رفتم خانه بخت. صادق مرخصی‌‍اش تمام شد رفت خاش. هر دو سه هفته یکبار نامه می‌داد. زنگ می‌زد. ما می‌رفتیم مخابرات زنگ می‌زدیم از حال هم با خبر بودیم.

یک روز زنگ زد مغازه دائی سفارش کرد فضه بیاد مخابرات برای من زنگ بزند.

حدود سه چهار ماهی از ازدواج من گذشته بود. من رفتم زنگ زدم. گفتم: داداش چه خبره؟ گفت: خواهرجان یک اتفاق خوب افتاده که گره‌اش دست تو باز می‌شود. راست و حسینی من قصد ازدواج دارم.

گفتم: مبارکه دادش‌جان، ولی تو هفده سالت هم پر نشده است. وقت سربازیت شد بعد زن بگیر. گفت: فضه‌جان من پاسدار انقلاب و فرمانده هستم. چرا فکر می‌کنی سن و سال مهم است. الان مردی شدم برای خودم. تو فقط به ننه و بابا بگوید.

گفتم: دادش چطور دختری باشد از کدام خانواده؟ کسی را هم زیر نظر دارید؟

گفت: من کسی را زیر نظر ندارم. دلم می‌خواهد دختری باشد از یک خانواده انقلابی.

گفتم: هر جور که دوست داری انتخاب خودت مهم است.

صادق گفت: من که تو روستای محمد آباد کسی را نمی‌شناسم.

گفتم: خبر از من، منتظر باش.

این داستان ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید