کد خبر:6601
پ
۱۴۰۱-۱۶۰۸
رفاقت با شهید چیت‌سازیان

رفاقت با چیت‌سازیان مسیر درست زندگی کردن را یادم داد

رفاقت با چیت‌سازیان مسیر درست زندگی کردن را یادم داد جانباز سرافراز حسین رفیعی سرگذشت عجیبی داشته است. او از جوانی جاهل به رزمنده‌ای شجاع و عاشق تبدیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی و حضور رفیعی در جبهه‌ها، به واسطه آشنایی با شهید «علی هاها» و شهید «علی چیت‌سازیان» زمینه‌های تغییر در وی به وجود […]

رفاقت با چیت‌سازیان مسیر درست زندگی کردن را یادم داد

جانباز سرافراز حسین رفیعی سرگذشت عجیبی داشته است. او از جوانی جاهل به رزمنده‌ای شجاع و عاشق تبدیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی و حضور رفیعی در جبهه‌ها، به واسطه آشنایی با شهید «علی هاها» و شهید «علی چیت‌سازیان» زمینه‌های تغییر در وی به وجود آمد.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – این رزمنده در جریان عملیات بیت‌المقدس ۲ جانباز شد و دیگر نتوانست در جبهه‌ها حضور پیدا کند، اما پس از جنگ با عشق و علاقه‌ای زیاد مشغول کار روایتگری است. کتاب «فقط غلام حسین باش» به قلم حمید حسام ماجرای تغییر و تحول حسین رفیعی را شرح می‌دهد و روایت‌هایی خواندنی از زندگی این شخصیت در دفاع مقدس بیان می‌کند. رفیعی در گفتگو با «جوان» به بخش‌هایی از زندگی‌اش می‌پردازد و از تأثیر شخصیتی مثل شهید چیت‌سازیان در زندگی‌اش می‌گوید.

دنیای‌تان در روزگار جوانی چه رنگ و شکلی داشت؟
من بچه روستایی هستم. روستایی به نام حصارخان که نزدیک‌ترین روستا به شهر همدان محسوب می‌شود. روستا در آن زمان محیط خوبی نداشت و جوانان به سمت اعتیاد گرایش پیدا می‌کردند. من در چنین محیطی بزرگ شدم، البته در همین روستا پدرم زمانی که گندم را برداشت می‌کرد، اول زکاتش را می‌داد و هیچ وقت نماز و روزه‌هایش ترک نمی‌شد، اما خودم بی‌فکر بودم و دلیلش این بود که در اجتماع عجیب و غریبی بزرگ شده بودم. من تازه می‌خواستم به مدرسه و مقطع اول ابتدایی بروم که مادرم را از دست دادم. اهل کفتربازی بودم و اهل درس خواندن نبودم. من تا پنجم ابتدایی درس خواندم و در مقطع اول راهنمایی بودم که دائم از مدرسه فرار می‌کردم. در محله هر اتفاقی می‌افتاد، می‌گفتند کار فلانی است و جلوی در خانه‌مان می‌آمدند. در ۱۶ سالگی پدرم از دنیا رفت. چند سال بعدش، یک نفر حرف نامربوطی به من زد که من او را با چاقو زدم و شانس آوردم که آن شخص زنده ماند. به خاطر این کار به زندان رفتم و وقتی از زندان درآمدم، تقریباً ۱۶ روز مانده به عید سال ۱۳۵۵ بود و من حدود ۱۷، ۱۸ سال سن داشتم.

پس از آزادی از زندان چه کار کردید؟
از زندان که آزاد شدم پول‌هایی را که اقوام برایم به عنوان ملاقاتی آورده بودند، یکی از بستگان از من گرفت. من یتیم یودم و کسی را نداشتم و جای اینکه دستم را بگیرد و کمکم کند، همه را از من گرفت. وقتی این اتفاقات افتاد، من هم گفتم ۲۴ ماه به سربازی می‌روم. برای من با آن روحیات، پادگان مثل قفس بود. خیلی شر و شور بودم و پادگان در قرق من قرار داشت، البته بحق در پادگان فعالیت می‌کردم و کارهایم فقط برای دفاع از مظلوم بود. اگر کسی به سربازی ظلم می‌کرد، من جلویش درمی‌آمدم. در پادگان منجیل بود که رفته‌رفته جرقه‌های انقلاب زده شد. من هم اصلاً نمی‌دانستم انقلاب چیست. اصلاً معنی کلمه انقلاب را نمی‌فهمیدم. زمانی که قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶ شروع شد، در پادگان به ما گفتند مواظب باشید اسلحه‌های‌تان را از شما نگیرند. برای‌مان در صبحگاه قطعنامه می‌خواندند که هر کسی از پادگان فرار کند، فلان اتفاق برایش می‌افتد. ۱۶ ماه از سربازی‌ام می‌گذشت که امام از پله‌های هواپیما پایین آمد و من آن زمان در زاغه مهمات پادگان مهندسی رزمی بروجرد نگهبان بودم. بین ۱۲ تا ۲۲ بهمن هر طور شده مرخصی گرفتم و خودم را به همدان رساندم. هنوز هم به خوبی متوجه نبودم چه اتفاقاتی داشت رخ می‌داد. بعد از آن من و برادرم و یک روحانی به دفتر شهید مدنی رفتیم و تازه داشتم با مسائل آشنا می‌شدم. آن زمان نماز جمعه همدان را آیت‌الله مدنی می‌خواند و رهبری اعتراضات در این شهر را بر عهده داشت. قرار بود تانک‌ها از کرمانشاه به سمت تهران بروند و در راه باید از کنار روستای ما عبور می‌کردند. نیرو‌ها از قبل زمان آمدن‌شان را به شهید مدنی اطلاع داده بودند و هنگامی که می‌خواستند عبور کنند، مردم دست به کار شدند تانک‌ها و ماشین‌های‌شان را خراب کردند.

با دیدن چنین وضعیتی دوباره به پادگان برگشتید؟
بله، دوباره به پادگان رفتم و یک سرگرد انقلابی فرمانده پادگان‌مان شد. جو پادگان به کل تغییر کرده بود. به ما گفتند کمونیست‌ها می‌خواهند به پادگان حمله کنند و ما در زاغه مهمات مستقر شدیم تا جلوی‌شان بایستیم. شعار «خمینی‌ای امام» را در پادگان می‌خواندیم و هر چه می‌گذشت بیشتر با اتفاقات و مسائل آشنا می‌شدم. انقلاب پیروز شده بود و یک روز رضا زنگنه از بچه‌های پادگان شهید نوژه آمد و به من گفت: «بیا عضو کمیته شو.» در روستای‌مان جایی روبه‌روی مسجد را به عنوان کمیته در نظر گرفته بودند. گفتم من به درد کمیته نمی‌خورم و ایشان هم دید واقعاً به درد کمیته نمی‌خورم و رفت. بعد از یک هفته آمد و گفت: «حسین آقا تو سربازی رفته‌ای، این بچه‌ها از مسائل نظامی چیزی نمی‌دانند. هفته‌ای یک شب بیا با بچه‌ها به گشت برو و مسائل نظامی را به آن‌ها آموزش بده.» قبول کردم و از هفته یک شب گشت، سر از کمیته و سپس قروه کردستان درآوردم. در قروه کردستان بودیم و من هنوز نماز نمی‌خواندم، هر زمان می‌گفتند آمدیم و شهید شدی، حالا بیا و نمازهایت را بخوان. دیگر از همان جا تصمیم گرفتم نمازهایم را بخوانم. چند ماه بعد به خاطر اختلافات از کمیته رفتم و در این مدت کارگری می‌کردم. هنوز بنی‌صدر و مسعود رجوی فرار نکرده بودند و یک روز در خیابان بوعلی تک و تنها جلوی عده‌ای منافق را گرفتم و همه می‌گفتند این یک نفر با این جماعت چه کار می‌تواند کند؟ فردای آن شب در مرکز شهر همدان بعد از خواندن نماز وحدت، دیدم هفت، هشت نفر من را ماچ می‌کنند و می‌گویند تو چطور یک تنه در خیابان بوعلی مقابل جمعیت منافقین ایستادی. آن زمان شهید فهمیده تازه شهید شده بود و من گفتم یک بچه ۱۳ ساله آنطور شهید شده و من جلوی این جماعت کاری نکرده‌ام. دو ماه بعد در تیرماه ۱۳۶۰ به عنوان رزمنده وارد جبهه‌های مریوان شدم.

مثل اینکه هر چه پیش می‌رفت فعالیت و آگاهی شما بیشتر می‌شد؟
دیگر عاشق امام، شهید بهشتی و شهید رجایی شده بودم. خودم دوست داشتم به جبهه بروم. در جبهه هم خبر بچه‌دار شدنم را شنیدم. خدا دختری به نام لیلا به من داد و وقتی به خانه برگشتم دخترم دو ماهه شده بود. من به همراه شخصی به نام علیرضا و برادرش جزو اولین نفراتی بودیم که از روستای‌مان به جبهه می‌رفتیم. یکی از خاطرات تلخ من در جبهه به شهادت «علی هاها» مربوط می‌شود. علی بچه استان فارس و مسئول محور عملیاتی بود. ۱۷ شهریور ۱۳۶۱ دم غروب، آمدیم برای نماز وضو بگیریم که گلوله‌ای کنارمان فرود آمد و من علی را دیدم که سرش از تنش افتاد.

با شهید چیت‌سازیان چه زمانی آشنا شدید؟
اولین باری که شهید چیت‌سازیان را دیدم، زمانی بود که می‌خواستم به منطقه مریوان اعزام شوم. حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان و معاونش شهید چراغی بود. آن زمان شهید چیت‌سازیان را در پادگان ابوذر دیدم. چهار سال از من کوچک‌تر بود. هنوز صورتش به طور کامل ریش درنیاورده بود. صبحگاه اجرا می‌کرد و بچه‌ها را ورزش می‌داد. شلوار مشکی کونگ‌فو می‌پوشید. واقعیت را بخواهم بگویم آن روز‌ها اصلاً خیلی روی ایشان حساب نمی‌کردم. می‌گفتم این بچه آمده اینجا چه کار کند. نمی‌دانستم یک روزی استاد خودم می‌شود. از مریوان آمدیم و به عنوان بسیج ویژه به دادگاه انقلاب مأمور شدم و با منافقین درگیر بودم. بهمن و اسفند سال ۱۳۶۰ از مریوان که آمدم، همراه رزمندگان به منطقه مهران رفتیم. عملیات محدودی بود و آنجا آشنایی من با شهید چیت‌سازیان بیشتر شد. از نظر جسمانی خیلی آماده بودم. بچه کار و صحرا بودم و در تمرینات و رزمایش‌ها نفر اول می‌شدم. اینجا دیگر تصمیم گرفتم عضو سپاه شوم، اما نتوانستم همان اولین سؤال را جواب بدهم و من را رد کردند. آنقدر دوست داشتم به سپاه بروم که رفتم رساله امام را کامل خواندم تا بتوانم جواب سؤالات را بدهم. مجدداً گزینش شدم و قبول شدم. به پادگان قدس همدان رفتم و سه ماه آموزش‌های نظامی دیدم. یک تکه زمین داشتم که به مبلغ ۶ هزار تومان فروختم و برای خانواده گذاشتم و گفتم این خرجی شما باشد تا من دوره‌های آموزشی سپاه را ببینم.

ولی هنوز با شهید چیت‌سازیان رفیق صمیمی نشده‌اید؟
نه هنوز این آشنایی شدید نشده بود. پس از آموزش‌ها می‌خواستند من را به جا‌های دیگر بفرستند که من گفتم جز اطلاعات عملیات به جای دیگری نمی‌روم. من و پنج نفر را جدا کردند و به پادگان الله‌اکبر اسلام‌آباد‌غرب فرستادند. در منطقه مهران خودمان را به شهید چیت‌سازیان معرفی کردیم و دیگر جزو نیرو‌های ایشان شدیم. علی‌آقا هم از آن جمع فقط من را می‌شناخت و با بقیه بچه‌ها آشنایی نداشت. من از بهمن ۱۳۶۱ تا سال ۱۳۶۵ در اطلاعات بودم. قبل از کربلای ۴ از اطلاعات عملیات جدا شدیم و به گردان رفتیم و مجدداً بعد از عملیات کربلای ۵ که عملیات‌نصر ۴ شد، به شهر ماووت آمدیم که به دست رزمندگان آزاد شد. شهید چیت‌سازیان در آذر ماه ۱۳۶۶ به شهادت رسید و ماه بعدش من در عملیات بیت‌المقدس ۲ جانباز شدم. بعد از عملیات نصر ۴ من و شهید چیت‌سازیان در شهر ماووت بودیم. من دور ایشان می‌چرخیدم و مثل یک بچه که ناز پدرش را می‌کشد، می‌خواستم راضی‌اش کنم به اطلاعات عملیات برگردم. بعد از اینکه من کلی حرف زدم، علی‌آقا سربرگرداند و با آن چشم‌های آبی زیبا و قشنگ من را نگاه کرد و گفت: می‌گویم به گردان برو. قبول کردم و آخرین بار زیر درخت مو با خاک عراق و با علی‌آقا خداحافظی کردم و به همدان آمدم. بعد به بین دزفول و شوشتر به اردوگاه شهید مدنی رفتم. گردان‌ها آمدند و برای عملیات بیت‌المقدس ۲ شروع به آموزش گردان‌ها کردم. در اردوگاه خبر شهادت علی‌آقا به گوشم رسید. بعد از آن شب و روز گریه می‌کردم. شب‌ها به کوه می‌زدم و با صدای بلند گریه می‌کردم. پس از شهادت علی‌آقا حالِ من طور دیگری شد. بعد از شهادت ایشان خیلی بی‌قرار بودم. علی‌آقا شجاعت و رشادتش خیلی زیاد بود ولی مظلومیت و غریبی‌اش از آن بیشتر بود.

شهید چیت‌سازیان چگونه روی شما تأثیر گذاشت؟
شهید چیت‌سازیان نه برای من بلکه برای همه، انسان تأثیرگذاری بود. ایشان طوری با بچه‌ها زندگی می‌کرد که من فکر می‌کردم، من را از همه بیشتر دوست دارد. هر کسی در دلش می‌گفت علی‌آقا من را از همه بیشتر دوست دارد و این احساس خیلی زیبایی به نیرو‌ها می‌داد. انسان عجیبی بود و روحیه عجیبی داشت. در سخت‌ترین شرایط رئوف، مهربان و باگذشت بود. علی‌آقا فقط روی بچه‌های اطلاعات تأثیر نمی‌گذاشت و اخلاقش روی همه اثرگذار بود. خیلی اوقات بسیجی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند علی‌آقا باهم یک عکس بگیریم و او با افتخار کنار آن بسیجی می‌ایستاد و عکس می‌گرفت. من خیلی اوقات زیرچشمی شهید چیت‌سازیان را نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم خدایا روزی نیاید که من داغ او را ببینم. مثل آهن‌ربا دیگران را به خودش جذب می‌کرد. به هر جایی می‌رفت، بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و عشق می‌کردند علی‌آقا را می‌بینند. همیشه هم جلوی نیرو‌ها بسیار متواضع بود، دست به سینه می‌گذاشت و می‌گفت من قابل نیستم و خجالت‌زده‌ام نکنید. دو جمله زیبا از ایشان همواره در ذهنم مانده است. در جریان عملیات والفجر ۸ ما ۷۴ روز جنگیدیم. آن زمان علی‌آقا هنوز مجرد بود و گفت اگر از این عملیات برگردم ازدواج می‌کنم. از عملیات برگشتیم، هر وقت در مورد ازدواج با علی‌آقا حرف می‌زدم، ایشان می‌گفت هر چی خدا بخواهد همان بهترین می‌شود، در نهایت هم با خانواده‌ای وصلت کرد که از بهترین خانواده‌های شهر هستند. علی‌آقا ازدواج کرد و بعد از عملیات کربلای ۵ من دیگر در اطلاعات نبودم. یک روز دیگر همسرم به من گفت هر وقت علی‌آقا را دیدی بگو که می‌خواهیم یک شب به خانه‌شان برویم. وقتی شهید چیت‌سازیان را دیدم و این موضوع را با علی‌آقا در میان گذاشتم، دیدم ایشان مدام در حال معذرت خواهی کردن است، وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت حقیقتش را بخواهی، مقداری از اسباب و اثاثیه‌ام در خانه پدر خانمم و مقداری هم در خانه پدرم است و هنوز جایی از خودم ندارم. اگر لب باز می‌کرد در بهترین جای شهر به او خانه می‌دادند، ولی یک اتاق از خودش نداشت. علی‌آقا اینطوری زندگی می‌کرد. ما بعد از هر عملیاتی که برمی‌گشتیم، علی‌آقا می‌گفت همه لباس سبز سپاه را بپوشید. ما این لباس را می‌پوشیدیم و شهر به شهر با لباس می‌رفتیم دنبال مجروحان و شهدا، می‌رفتیم تا آن خانواده عزت و احترام پیدا کند. اگر علی‌آقا می‌گفت بمیرید، همه برایش می‌مردند. هر چیزی را می‌گفت همه با جان و دل قبول می‌کردند. در اطلاعات عملیات نیرو‌هایی کنار شهید چیت‌سازیان جمع می‌شدند که داش‌مشتی‌های همدان از آن‌ها حساب می‌بردند. شهید حسین فلاح یکی از همین نیرو‌ها بود که در کربلای ۴ شهید شد. جنس شهید چیت‌سازیان از آن جنس‌هایی بود که از قلدری بدش می‌آمد و این نیرو‌ها را سمت خودش جمع می‌کرد تا در آن‌ها تغییر ایجاد کند. از کسانی هم که دکمه‌های‌شان را از بیخ می‌بستند خوشش نمی‌آمد. روحیه داش‌مشتی داشت. خودم به جز علی‌آقا با هیچ کس در زمان جنگ پیمان عهد و اخوت نبستم. علی‌آقا با علما هم ارتباط نزدیکی داشت. شهید چیت‌سازیان در میدان جنگ مثل شیر می‌جنگید، ولی در مقابل فرزندان شهدا مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت. مقابل گلوله‌های دشمن سرخم نمی‌کرد ولی مقابل خانواده شهدا تمام تنش می‌لرزید.

اینطور که شما بیان کردید، زمینه‌های تغییر در وجودتان از قبل از دیدن شهید چیت‌سازیان به وجود آمده است. خودتان این تغییر و تحول درونی را چطور نگاه می‌کنید؟
تأثیر اولیه را روی من شهید «علی هاها» گذاشت. یک روز من داشتم مخفیانه وضو می‌گرفتم تا خالکوبی‌های دستم را کسی نبیند. شهید «علی هاها» آنجا بود و متوجه خالکوبی‌هایم شد. من با دیدن او خودم را جمع و جور کردم. از جنگ ۱۰ ماه می‌گذشت و شهید «علی هاها» مسئول محور عملیاتی مریوان بود. وقتی متوجه خجالت کشیدن من شد، تنها چیزی که گفت این بود: «من افراد زیادی را در جبهه دیده‌ام که به شهادت رسیده‌اند و بدن‌شان پر از خالکوبی بوده است.» آنقدر ایشان بزرگوار بود، این حرف را برای آرامش من گفت و این طرز برخورد اثر مثبت زیادی روی من گذاشت. پس از ایشان من با شهید چیت‌سازیان آشنا شدم. آشنایی با شهید چیت سازیان این تأثیر اولیه را صدچندان کرد. من حدود یک ماه با شهید «علی هاها» رفاقت کردم ولی مدت زیادی همراه شهید چیت‌سازیان بودم. زندگی تنگاتنگی در جبهه و شهر داشتیم و این اثرگذاری برایم صدچندان شد.

جانبازی‌تان چطور اتفاق افتاد؟
پس از شهادت علی‌آقا، رزمندگان در عملیات بیت‌المقدس ۲ عزاداری می‌کردند و می‌گفتند: «ای علی چیت‌سازیان راهت ادامه دارد.» نماز مغرب را خواندیم و به طرف منطقه حرکت کردیم. من هم چند شب پیش با بچه‌های اطلاعات تا کمین عراقی‌ها رفته بودم و می‌دانستم وضعیت چگونه است. عملیات به خوبی پیش رفت و فردا بعدازظهر منطقه تثبیت شد. در جاده در حال حرکت بودیم که گلوله توپ جلوی‌مان به زمین خورد و موج انفجارش من را بلند کرد و به زمین زد. همان زمان دیدم پایم به پوست آویزان است و کشکک آن یکی پایم کنده شده و پایم خم مانده است. به سختی روی آرنج‌هایم بلند شدم. همان زمان شاهد شهادت دو بسیجی به نام‌های دهقان و جوکار بودم. روی زمین دراز کشیدم، دست‌هایم را روی هم قفل کردم و روی سینه‌ام گذاشتم. شهادتین را گفتم و آسمان را نگاه می‌کردم. فقط به علی‌آقا فکر می‌کردم. ناگهان دیدم من را سوار برانکارد کردند. دو پایم آسیب زیادی دیده و چندین ترکش هم به بدنم خورده بود.

دیگر به جبهه برنگشتید؟
در خانه تحت درمان بودم که جریان عملیات مرصاد پیش آمد. هنوز تحت درمان بودم و به سختی راه می‌رفتم و یک پایم هم قطع شده بود. وقتی خبر حمله منافقین را شنیدم، عصایم را زیر بغلم زدم و لباس پوشیدم تا به منطقه بروم، اما هر کاری کردم اجازه ندادند به منطقه بروم. گفتند وضعیت منطقه طوری است که من نمی‌توانم در آنجا حاضر شوم. وقتی به خانه برگشتم عیالم به من گفت چرا برگشتی، اگر نیاز باشد خودمان هم به منطقه می‌آییم. من در زندگی‌ام هیچ وقت از چیزی نترسیده‌ام. در جنگ هم از مرگ نمی‌ترسیدم و آماده هر اتفاقی بودم. الان ۳۰ سال است با بدن مجروح روایتگری جنگ را انجام می‌دهم. به مناطق عملیاتی می‌روم و با دانشجویان دیدار می‌کنم. این را مثل نماز واجب می‌دانم و اگر کسی زنگ بزند، نمی‌توانم بگویم نمی‌آیم. این‌ها را هم بگویم که من در جنگ سیگاری شدم، اما الان ۳۰ سال است سیگار را ترک کرده‌ام. یک روز شخصی به نام آقای سعدی که پاهایش از زیر زانو قطع است، در مشهد کنارم ایستاد و من در حال سیگار کشیدن بودم. به من گفت در میان تمام ورزش‌ها در شنا نفس کشیدن محدود است و اگر می‌خواهی موفق شوی باید سیگار کشیدن را ترک کنی. همان جا سیگار را زمین انداختم و تا امروز ۳۰ سال از آن زمان می‌گذرد. در خلیج فارس شنا کرده‌ام و آمادگی بدنی‌ام برای ورزش و شنا خیلی بالاست.

منبع
روزنامه جوان آنلاین
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید