شهید مدافع حرم محمدصادق صادقیزاده
محمدصادق طلبه و معلم بود که شهید لشکر فاطمیون شد
برای دیدار با خانواده شهید مدافع حرم محمدصادق صادقیزاده راهی استان قم شدم. شهیدی که مزارش در بهشت معصومه (س) و در ردیف شهدای لشکر فاطمیون، جای گرفته است. مکانی مقدس که شهدای مدافع حرم ایرانی، پاکستانی و افغانستانی در آن مأوا گرفتهاند؛ شهدایی که مزارشان میعادگاه عاشقان است
به گزارش هوران – برای دیدار با خانواده شهید مدافع حرم محمدصادق صادقیزاده راهی استان قم شدم. شهیدی که مزارش در بهشت معصومه (س) و در ردیف شهدای لشکر فاطمیون، جای گرفته است. مکانی مقدس که شهدای مدافع حرم ایرانی، پاکستانی و افغانستانی در آن مأوا گرفتهاند؛ شهدایی که مزارشان میعادگاه عاشقان است؛ شهدایی که بعد از مجاهدتهای فراوان در لشکر فاطمیون و زینبیون به مقام شهادت دست یافتند و حالا میزبان دل سوختگان شهدا شدهاند. به سمت منزل شهید صادقیزاده راهی میشوم، شهیدی که برای ادامه تحصیل راهی ایران شد، اما خبرهای رسیده از جبهه مقاومت او را به سمت جهاد با تکفیر و داعش کشاند. محمدصادق صادقیزاده از همه تعلقات دنیاییاش گذشت تا سرباز خوبی برای حضرت زینب (س) باشد. معلم و طلبهای که حضور در سنگر جبهه و جهاد را برخود تکلیف دانست. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با پاینده محمد صادقیزاده پدر شهید صادقیزاده است.
تصاویر زیبا روی دیوار
با راهنماییهای مادر و پدر شهید وارد ساختمان میشوم. همان ابتدای ورود تصاویر امامخمینی (ره)، رهبری و شهدا بر دیوار خانه خودنمایی میکند. وارد خانه میشوم، خانهای کوچک و جمع و جور. با راهنمایی مادر کناری مینشینم و کمی بعد همکلامیام را با پدر شهید آغاز میکنم.
پاینده محمد صادقیزاده پدر شهید و روحانی است. شش سالی میشود که به ایران مهاجرت کرده و میگوید: «بعد از شهادت پسرم به ایران آمدیم. محمدصادق دو سال بعد از حضورش در ایران، در راه دفاع از حرم به شهادت رسید. من هفت فرزند دارم و معلم رسمی وزارت معارف افغانستان هستم. در آنجا کارهای فرهنگی و تبلیغاتی انجام میدادم. بچهها را با نان و رزق حلال طلبگی و معلمی پرورش دادم.»
کار، تحصیل و سوریه
پدر شهید از چرایی آمدن محمدصادق به ایران میگوید: «محمدصادق مانند من طلبه و معلم بود. در دانشگاه شرکت کرد و قبول هم شد، اما آن رشتهای که دوست داشت، نیاورد. تمایل زیادی به رشته پزشکی و مهندسی داشت، اما در رشتهای دیگر پذیرفته شد، حتی از دانشگاههای پاکستان هم بورسیه شد، اما نپذیرفت و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل در حوزه و دانشگاه به ایران بیاید. من، محمدصادق را برای حضور در ایران بدرقه کردم و تصمیماتی که میگرفت را باور داشتم و میدانستم که همیشه راه درست انتخاب میکند.»
ایشان در ادامه میگوید: «محمدصادق سال ۱۳۹۲ راهی ایران شد. ابتدا به تهران آمد و مدتی کارگری کرد تا بتواند مایحتاج زندگیاش را تأمین کند و هر کاری که برایش میسر بود و میتوانست رزق حلالی کسب کند، انجام میداد. من مشوق بچهها بودم تا درسشان را ادامه بدهند. پدربزرگ محمدصادق هم طلبه بود و همه اینها باعث شد بچههایم در یک محیط مذهبی و معتقد پرورش پیدا کنند.»
دفاع از اهل بیت (ع)
پدر شهید از چرایی حضور پسرش در جمع مدافعان حرم اینگونه روایت میکند: «محمد صادق به ایران آمد تا ادامه تحصیل بدهد، اما وقتی متوجه وضعیت جبهه مقاومت شد و احوالات مردم سوریه را از دوستان و هموطنان خود شنید، درس، کار و زندگیاش را کنار گذاشت و تمام تلاشش را کرد تا به جمع بچههای فاطمیون ملحق شود. محمدصادق برای جلب رضایت با من تماس گرفت و موضوع رفتنش را با من در میان گذاشت. او گفت میخواهد برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود و من هم موافقت کردم. گفتم اختیار با خودت است، هر طور دوست داری میتوانی مسیرت را انتخاب کنی! به پسرم اطمینان کافی داشتم، میدانستم که میتواند درست تصمیم بگیرد. اندیشه مقاومت، جهاد و غیرت دینیاش نشئت گرفته از مکتب اسلام بود. چه طور میتوانستم مخالف باشم و به او اذن جهاد ندهم، سالها برای دیگران از اسلام، حقانیت دین و اهلبیت (ع) صحبت کرده بودم، محمدصادق خودش درس آموخته مکتب امام حسین (ع) بود، برای همین روی اهل بیت (ع) تعصب داشت.»
اسارت، جانبازی و شهادت
پدر شهید به شرایط منطقه و جبهه مقاومت اشاره میکند و میگوید: «ما از طریق رسانهها در افغانستان از شرایط منطقه اطلاع داشتیم. میدانستیم که داعشیها و تکفیریها چه شقاوتهایی را انجام داده و میدهند. حضور در منطقه و رویارویی با جبهه نفاق و تکفیر اسارت، جانبازی و شهادت دارد. به خوبی میدانستم که رفتن محمدصادق برابر با شهادت است. همان ابتدای اعزام وقتی با من تماس گرفت و از دفاع اهل بیت (ع) برایم صحبت کرد، به او گفتم راهی که میروی خطر دارد، شهادت دارد. او گفت من به خوبی میدانم.
محمدصادق اخلاقش اینطور بود که کسی نمیتوانست جای او تصمیم بگیرد و بخواهد او را راهنمایی کند. تحقیق و با علم و آگاهی راهش را انتخاب میکرد و پیش میرفت. پسرم از نظر فکری طوری نبود که کسی بخواهد به او جهت بدهد. الحمدلله اندیشه بالا و فکر سرشاری داشت و با استعداد بود. در کنار همه اینها مادرش نگرانیهای خودش را داشت، اما سخنان محمدصادق دل مادر را هم همراه کرد و او هم بر مدافع حرم شدن فرزندش رضایت داد، راضیکردن ما کار سختی نبود.»
تکلیف جهاد
پدر شهید میگوید: «محمدصادق سال ۹۴ شش ماه به سوریه رفت و در سال ۱۳۹۵ هم مجدداً چهار ماهی آنجا بود. در دو مرحله اعزام شد و نهایتاً به شهادت رسید. محمدصادق وقتی بعد از اعزام به ایران بازگشت، با ما تماس گرفت و گفت من آمدهام. گفتم پسرم شما وظیفهات را انجام دادی، اما گفت حالا ببینم چه میشود. گفتم بمان، اما اصرار داشت که برود. محمدصادق از ظلم، تعدی و اقدامات تکفیری داعش بسیار برایم صحبت کرد و از وظیفهای که ما در این شرایط بر عهده داریم، سخن گفت.»
مجاهد نستوه
همرزمان شهید بعدها از مسئولیتپذیری و تواناییهای محمدصادق برای پدر روایات و خاطرات زیادی را بیان کردند. او در ادامه به آنها اشاره میکند و میگوید: «بعد از شهادت محمدصادق یکی از رفقایش را دیدم. او از پسرم تعریف کرد و از مسئولیتهای زیادی که بر عهدهاش بود، برایم گفت. محمدصادق رو سفیدمان کرد و الحمدلله توانسته بود از عهده مسئولیتهایی که به ایشان سپرده شده بود، بربیاید. پسرم در دوره دوم اعزامش توانسته بود خیلی خوب زبان عربی را یاد بگیرد و روان صحبت کند. او تبحر زیادی در مورد تجهیزات نظامی پیدا کرده بود. همرزمان و دوستان محمدصادق خیلی زیاد از او برایم صحبت کردند.»
وداع آخر
پدر شهید از آخرین تماس فرزندش میگوید: «آخرین تماس من و محمدصادق به دو ماه قبل از شهادتش برمیگردد و بعد از آن هم دیگر خبری از او نداشتم تا روزی که خبر شهادتش را شنیدم. سپاه ابتدا خبر شهادت محمدصادق را به نوههای عمو و عمهام که در ایران زندگی میکردند، داده بود. آنها هم این خبر را به بستگانم در افغانستان منتقل کرده بودند. حدود ساعت هشت صبح کلاس درس من شروع میشد، در همان ایام یک روز صبح زود که میخواستم صبحانه بخورم و برای تدریس سرکلاس بروم، پسرعمویم آمد و دو دقیقه بعد یکی دیگر از پسرعموهایم وارد خانه شد. بعد از آن پسر عموی پدرم آمد. این آمدنها در اول صبح من را به فکر برد و با خود گفتم شاید چیزی شده است. بعد رو به مهمانهایم کردم و گفتم چطور شده شما همگی یکباره و یکجا به خانه ما آمدهاید، هماهنگ کرده بودید؟!
یکی از آنها گفت، نه من میخواستم به هیراد بروم و آمدم سر راه شما را هم ببینم. آن یکی گفت، آمدم یک سندی بنویسم، میخواستم از شما کمک بگیرم. هر کدامشان یک بهانه آوردند و بعد همسرم صبحانه آورد و از آنها پذیرایی کرد.
گفتم من باید سر ساعت هشت کلاس باشم، اما آنها گفتند، عجله نکن حالا میروی. دیرم شده بود برای همین راه افتادم و همراه با مهمانهایم رفتم. در مسیر پسرعمویم که او هم طلبه بود، به من نزدیک شد. گفتم چیزی شده است؟ گفت یک خبر ناگواری را شنیدم، امیدوارم که درست نباشد. گفتم در مورد محمدصادق؟! گفت بله. گفتم دیگر تفسیر نکن. متوجه شدم که پسرم به شهادت رسیده است. کسی دیگر صحبت نکرد و همه به سمت خانههایشان رفتند. من آمدم مدرسه رسالت یا همان مدرسه آیتالله صالحی و گفتم محمدصادق به شهادت رسیده است و مشورتی با دوستان کردم. دیگر تاب نیاوردم و آنجا گریهام گرفت. از آنها خواستم در صورت امکان زمینه رفتن من را به ایران فراهم کنند.»
خبر شهادت
پایندهمحمد در ادامه میگوید: «یک هفته دوندگی کردم تا توانستم گذرنامهام را بگیرم. بعد هم تنهایی راهی ایران شدم. آن زمان مادرش و اعضای خانواده کسی از شهادت محمدصادق خبر نداشت. در یک هفتهای که پیگیر رفتن به ایران بودم با کسی از شهادت محمدصادق حرفی نزدم. به همسرم و بچهها گفتم باید به ایران بروم. یک شورای علما در ایران برگزار میشود که حتماً باید بروم و در آن مراسم شرکت کنم. البته آنها هم به تردید افتاده بودند. پسرکوچکم به مادرش گفته بود، فکر میکنم اتفاقی برای محمدصادق افتاده است، نوهعمو که بابا را در خیابان دید، گریه کرد! اما من حرفی نزدم. شبانه به هیراد رفتم و از آن طرف هم خودم را به مشهد رساندم. اولین بار بود که به ایران میآمدم.
از مشهد به تهران بلیت گرفتم و سه ماشین از اقوام پیگیر من شدند و من را با خودشان به خانهشان آوردند و چند شبی خدمتشان بودم. بعد هم با چند نفری از دوستان به دفتر محل اعزام محمدصادق رفتیم. شهادت محمدصادق تأیید شد و بعد از دریافت برگه به معراج شهدا رفتم و پیکر فرزند شهیدم را آنجا دیدم. آخرین بار دو سال پیش بود که ایشان را راهی کردم و از او خداحافظی کرده بودم. آن روز دیدارمان بعد از جدایی و فراق محقق شد. هیچگاه فکرش را هم نمیکردم که محمدصادق را در لباس شهادت زیارت کنم.»
پیکری که جا ماند
پدر شهید از نحوه شهادت پسرش برایمان روایت میکند و میگوید: «محمدصادق و چند نفر از دوستانش داوطلبانه برای بازگرداندن پیکر شهدا از میدان معرکه راهی میشوند که در مسیر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت میرسند.» همرزمانش میگویند: «فرماندهان از بچهها خواستند اگر کسی تمایل دارد، داوطلبانه به میدان برود و پیکر شهدا را به عقب بیاورد. محمدصادق داوطلب میشود، اگر پیکر شهدا دست داعشیها بیفتد آنها را مثله میکنند.
باید بچهها را به عقب برگردانیم برای همین هم او داوطلب میشود و به همراه چند نفر سراغ شهدا میروند که به شهادت میرسند و پیکرش آنجا میماند. متأسفانه منطقه زیر آتش شدید دشمن قرار میگیرد و پیکر ایشان یک ماه و نیم در منطقه میماند تا زمانی که منطقه به دست نیروهای خودمان میافتد و میتوانند پیکر شهدا را به عقب برگردانند. وقت شناسایی و به عقب بازگرداندن پیکرش گویا باد خاکهای بیابان را به سمت محمدصادق آورده بود، دوستانش میگفتند نیمی از پیکرش زیر خاک و نیمی دیگر بیرون مانده بود. با این شرایط اصلاً تغییری نکرده بود، آدم احساس میکرد که تازه شهید شده است.
بعد از آن محمدصادق را به قم انتقال دادیم و به بهشت معصومه (س) آوردیم. همراه با ایشان پنج شهید دیگر از لشکر فاطمیون و یک شهید از شهدای لشکر زینبیون تشییع شدند. تشییع باشکوهی که مردم بسیاری هم آمده بودند و قوت قلب ما شدند. یک روز بعد از آن به مشهد رفتم و اقوام در آنجا هم مراسمی برای شهید برگزار کردند. فردای آن روز به کابل برگشتم.
تعدادی از اقوام که مطلع شده بودند، در فرودگاه به استقبالم آمدند. شب به منزل رسیدم، مادرش قبل از اینکه من حرفی به او بزنم، از طریق فضای مجازی مطلع شده بود. گویا ایشان و خانواده مراسم تدفین و تشییع شهید را از فضای مجازی مشاهده کرده بودند. با حضور همه بستگان، داییها و عموها مراسم باشکوهی در محل خودمان گرفتیم. ۴۰ روز بعد، مراسم اربعین شهادت محمدصادق را برگزار کردیم و همراه با مادرش به ایران آمدیم و چند ماه بعد بچهها به ما ملحق شدند. آنطور که به ما گفتند، محمدصادق ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ به شهادت رسیده بود.»
معلم ۱۶ ساله
پدر شهید در انتهای مصاحبه از شاخصههای اخلاقی محمدصادق برایمان میگوید: «محمدصادق برای ما خیلی دوست داشتنی بود. نه اینکه شهید شده این را بگویم، او نه تنها برای من، بلکه برای خانواده و برای تمام قریه و اقوام دوست داشتنی بود. میتوانستم آینده درخشان او را ببینم. بسیار مستعد بود و با اندیشه بالا رفتار میکرد. او در کارهای منزل و خانه با مادرش همکاری میکرد. خیلی به امام حسین (ع) علاقه داشت و در مراسم عزاداری و ایام ولادت با موتورسیکلت هرجا که مراسم اهل بیت (ع) بود، خودش را میرساند. پسرم روضهخوان و مداح بود و در هیئتشان پا به کار بود. همان عشق امام حسین (ع) او را به اینجا کشاند و شهادت را نصیبش کرد.»
یک خاطرهای از ایشان دارم که برایتان روایت میکنم. من در کابل بودم که از ده خودمان با من تماس گرفت و گفت میخواهم معلم شوم، اما من را استخدام نمیکنند. گفتم چطور معلم شدی؟ گفت معلم کم در مدرسه داشتیم و داوطلب زیاد بود، از آن بچههای داوطلب امتحان گرفتند و هر کسی نمره بالا گرفته بود، معلم میشد. من امتحان دادم و برنده شدم. وقتی میخواست استخدام شود، گفته بودند، سن شما کم است، اما محمدصادق خیلی دوست داشت که استخدام شود. بعد از بررسیهای نهایی او که ۱۶سال بیشتر نداشت، معلم شد و دو سالی درس داد تا اینکه نهایتاً به شهادت رسید.
مادرانههایی در سکوت
مادر شهید محمدصادق صادقیزاده آرام و بیصدا کناری نشسته و فقط حرفهایمان را میشنود؛ حرفهایی که خاطرات را برایش مرور میکند و او را به لحظاتی میبرد که قد کشیدنهای محمدصادق، شیطنتها و رفت و آمدنهایش، بازی گوشیها و همه تلخ و شیرینیهای روزهای با هم بودنشان را به یادش میآورد. آخرین جملات پدر و مادر شهید هم میشود دعای عاقبت بخیری برای کسانی که یاد و نام شهدا را زنده نگه میدارند.