کد خبر:6384
پ
۱۴۰۱-۱۵۴۱
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»

«نام رمزی» بین هم برای روزهای مجادله و تندی و بد اخلاقی داشتیم

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»/ قسمت سوم  «نام رمزی» بین هم برای روزهای مجادله و تندی و بد اخلاقی داشتیم *نویسنده: غلام‌علی‌نسائی یک روز کم حوصله شده بود، می‌گفت من را ببر پارک دوری بزنیم، من که نه ماشین داشتم نه حال و حوصله، با یک بچه تو […]

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»/ قسمت سوم 

«نام رمزی» بین هم برای روزهای مجادله و تندی و بد اخلاقی داشتیم

*نویسنده: غلام‌علی‌نسائی

یک روز کم حوصله شده بود، می‌گفت من را ببر پارک دوری بزنیم، من که نه ماشین داشتم نه حال و حوصله، با یک بچه تو راهی، از روستای محمد آباد باید با مینی بوس می رفتیم شهر، خیلی معطلی و دردسر داشت، ساعت ۴ بعد از ظهر توی آفتاب داغ و سوزان نفس آدم بالا نمی‌آمد.

گروه حماسه و مقاومت هوران – ربابه علائی همسر – شهید صادق مکتبی- خاش توی یک دیار غریب زندگی می‌کردیم، سختی‌های که بود همه را بدون این‌‍که یک تو به صادق بگویم، که این‌جا گجاست، که گله کنم، هیچ وقت نگفته بودم.

خیلی به همدیگه احترام خاص می‌گذاشتیم. من و صادق با هم یک رمزی داشتیم که اگر چیزی به هم‌دیگر گفتیم، باعث ناراحتی همدگیر را فراهم کردیم. نام رمز را هر کدام زودتر گفت، سریع همه ناراحتی‌های که دو طرف داشتیم، برطرف شده و با هم می‌خندیدیم.

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ»/ قسمت سوم 

صادق شش ماهی بود که زنگ نزده بود، خیلی دلتنگ شده بودیم،خواهر شوهر بزرگم، زهرا توی شهر زندگی می‌کرد، خانه ما روستای محمد آباد گرگان بود، من مقداری پول گرفتم، رفتم خانه زهرا، با هم رفتیم مخابرات برای صادق زنگ بزنم، روستای محمد آباد که تلفن نداشت، صادق در گیر جنگ فاو بود، خیلی وقت بود زنگ نزده بود. حدود پنج ماه من شوهرم را ندیده بودم، مرخصی نیامده بود، خیلی دلتنگی داشتم.

با زهرا رفتیم مخابرات و زنگ زدم داشتم حرف میزدم، کمی ناراحتی کردم و گفتم: صادق بیا دیگه من خیلی دلم برایت تنگ شده. چرا نمیای، اینقدر طولانی کردی که من خسته شدم.
صادق گفت: من درگیرم و نمی توانم جبهه را رها کنم بیام. من این روزها نمیام، صبر داشته باش.
من عصبانی شدم و یک حرف تندی به صادق زدم. من و صادق توی زندگی دو سه ساله‌ائی که از اول جنگ با هم شروع کرده بودیم، یک بار هم ربروی هم حرفی که همدیگر را ناراحت کند نزده بودیم، اگر هم یک وقتی شکوه‌، یا گله یا تندی با هم داشتیم، نام رمزی که گذاشته بودیم، توی زندگی مشترک، هنگام ناراحتی نام رمز را که می‌گفتیم، سریع میخندیدم و همچی فراموش می شد.
من تند حرف زدم و یک چیزی گفتم. صادق سکوت کرد، خدا حافظی کردم، گوشی که را گذاشتم، هول کردم، من چرا با صادق اینطوری حرف زدم. من که هیچ وقت اینطوری حرف نمیزدم. آمدیم بیرون و من زدم زیرگریه، های های زیر چادر گریه میکردم. حس و حال راه رفتن نداشتم، نشستم روی پله کنار خیابان، زهرا هم نشست کنارم، صدای من را هنگام صحبت کردن شنیده بود.
زهرا گفت: چیزی نشده، تو مگه چی گفتی به صادق که خودت اذیت می‌کنی، از این بدترها را زنها به هم می گویند و اصلا براشون مهم هم نیست.
تو که حرف بدی نزدی، دلتنگ شدی و گله کردی. حالا مسئله‌ائی نیست گریه نکن، خوب نیست تو بارداری و برای بچه ضرر دارد.
گفتم: نه برای من مهمه، من خیلی اشتباه کردم. تا معذرت خواهی نکنم اصلا برنمیگردم، باید دوباره زنگ بزنیم.
زهرا گفت: ای بابا تو دیگه کی هستی؟
الان بیا بریم، دوباره با هم حرف زدید، حتما عذرخواهی کن، الان بیا فقط برویم، خودت ناراحت نکنید.
گفتم: من نمیام زهراجان، تا زنگ نزم نمیام
زهرا گفت: لجباز، اصلا مگه چقدر دیگه پول داریم که هم زنگ بزنیم هم کرایه برگشت داشته باشیم.
نشسته بودیم کنار مخابرات، من با گریه گفتم: خوب تو برو من تا تلفن نکنم، معذرت خواهی نکنم نمیام. کرایه ندارم به جهنم پیاده میرم محمد آباد.
داشتم گریه می‌کردم، یک اقایی داشت از کنار ما رد می‌شد، یک لحظه ایستاد، گفت: دخترم چرا گریه میکنی؟
زهرا ماجرا را توضیح داد، شوهرش که برادر منه، جبهه است خیلی وقته نیامده مرخصی، یک چیزی گفته حالا پشیمانه،
می‌خواد زنگ بزنه، پول کم داریم، میگم بریم بعدا زنگ میزنیم، اصلا راضی نمیشود برویم. میگه حتما باید زنگ بزنم.
گفت: خواهر من خدا پدرت را بیامرزد، اینکه عیبی ندارد، چیزی نشده، مشتی پول از توجیبش در آورد و دست دراز کرد سمت ما و گفت: بگیرید دخترم هر چقدر پول لازمته بگیر و برو برای شوهرت تلفن کن که آرام بشوی. دخترم فقط بخاطر همین این همه بهم ریختی، داری زار زار گریه می‌کنید؟
آقاهه به اجباز مبلغی پول داد به دست زهرا و رفت، ما رفتیم به صادق دوباره تلفن زدیم.
من « نام رمز» را که بین هم برای روزهای مجادله و تندی و بد اخلاقی داشتیم، در گوشی با صادق زمزمه کردم.
صادق خندید و گفتم: صادق جان از من راضی هستی، تمام شد.
هر دو خندیدیم با هم خدا حافظی کردیم. من با خوشحالی برگشتم، زهرا من را دید و خندید و گفت: کار خودت کردی، دل برادرم و بدست آوردی، خندیدم و با هم برگشتیم، توی تمام دوران زندگی اولین و آخرین باری بود که من این‌طوری با صادق تند حرف زده بودم.
فاطمه هم هر چیزی می‌خواست، برایش تهیه میکردم، وقتی میگفت من پدرم را میخوام، کاری از دست من بر نمی‌آمد، اگر جوری بود که نمی توانستم آرزوهای فاطمه را بر آورده کنم از شهید صادق کمک میگرفتم.
یک روز کم حوصله شده بود، می‌گفت من را ببر پارک دوری بزنیم، من که نه ماشین داشتم نه حال و حوصله، با یک بچه تو راهی، از روستای محمد آباد باید با مینی بوس می رفتیم شهر، خیلی معطلی و دردسر داشت، ساعت ۴ بعد از ظهر توی آفتاب داغ و سوزان نفس آدم بالا نمی‌آمد،
گفتم: صادق من چکار کنم فاطمه میگه من را ببر پارک‌شهر، یک جوری آرام کن، من دیگه خسته شدم.
همینطور که داشتم با خودم حرف می‌زدم، یک مرتبه دو تا از دخترهای همسایه «مالک مازندرانی» آمدند، فاطمه را صدا زدند، گفتند بیا با هم برویم سر زمین، بابام می‌خواد ما را با تراکتور ببره، گفته برو فاطمه را هم بیاورید با هم برویم. فاطمه خندید و پرید. نفس راحت کشیدم از صادق تشکر کردم که به دادم رسیده و فاطمه را با بچه‌های رفیق خودش فرستاد بازی و سرگرم بشود.
همیشه لحظه ائی که سخت می گذشت، حس می‌کردم شهید تو خانه است، مشکلم حل می‌شد.
گاهی وقت ها خیلی کم میآوردم، با خودم نق میزدم، توی تنهائی نگاه میکردم که صادق جلوی من است و دارد به من میخندند و می‌گوید؛ ای بابا ربابه باز عوض شدی، همین که تنها می شوی و سر من و دور می بنی شروع میکنی به ناراحتی و از کوره در میرید، ربابه قرار ما این نبود.
کاملا این روابط دو گانه در من هست همیشه ناراحتی که می کنم صادق هست که میاد و آرامم می کند و میرود من به یقین باور دارد که شهید زنده است. توی ماه مبارک رمضان من ورامین خانه پدرم بودم، تلفن خانه زنگ خورد من گوشی را برداشتم. یک آقائی پشت خط بود،
سلام کرد و گفت: شما صادق مکتبی را می شناسی؟

هوران – این داستان ادامه دارد …

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید