شکست عدنان خیرالله در بین اسرا
بر اساس خاطراتی از آزاده و جانباز، «مجید زارع»
خیلی از بچهها ترکش و گلوله خورده بودند و موج انفجار، بعضیها را گرفته بود. عدهای نیز با دست و پای قطع شده و جسمی پارهپاره، بدون هیچ درمان اولیهای به زمین افتاده بودند و غریبانه، روز میگذراندند. انگار عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده بود.
نویسنده: غلامعلی نسائی
هوران:هفتم خرداد ۶۵ بود؛ سومین روزی که عراقیها دهها رزمندهی ایرانی را که از فاو و شلمچه به اسارت گرفته بودند، با دستهای بسته، زخمی، خسته و تشنه در یک حصار توری، مانند یک قفس بیسقف و سایبان، پشت دروازههای بصره، زیر آفتاب داغ و سوزان عراق برای بازجوییهای اولیه و تخلیهی اطلاعات نگه داشته بودند.
با هر سؤالی که میپرسیدند، در پاسخ میگفتند: حرس الخمینی و با مشت و لگد، با پوتین و قنداق تفنگ به سر و بدن بچهها میکوبیدند.
خیلی از بچهها ترکش و گلوله خورده بودند و موج انفجار، بعضیها را گرفته بود. عدهای نیز با دست و پای قطع شده و جسمی پارهپاره، بدون هیچ درمان اولیهای به زمین افتاده بودند و غریبانه، روز میگذراندند. انگار عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده بود.
ما ۲۸ نفر در شلمچه اسیر شده بودیم. من بودم و «رسول کریمآبادی، حسین برومند، شعبان صالحی، شعبان نائیجی، سعید مفتاح» و دیگر همرزمانم از گردان «یا رسول(ص)». رسول ران هر دو پایش تیرخورده بود؛ تیرکالیبر. یک گلولهی سیمینوف هم بالای پیشانیاش را خراش داده بود و تبدار و بیهوش بود. یک تیر کلاشینکف هم به ساق پای چپ حسین برومند خورده بود.
ساعت ده صبح روز هشتم خرداد، ناگهان چند اتوبوس وارد حصار شدند. اعلام کردند که میخواهند زخمیها را برای درمان به شهر بصره ببرند. تندی هرچه زخمی بود را سوار ماشینها کردیم. زخمیها را که بردند، تانکرهای آب آمدند و محوطهی چند هزار متری را آبپاشی کردند.
سربازهای عراقی، سراسیمه اینسو و آنسو میدویدند و اسیران کمسنوسال را از بقیه جدا میکردند. دست من را گرفتند و جلوتر از همه نشاندند، جوری که خوب دیده شوم. هنوز یک ساعت از این هولولا نگذشته بود که کلی خبرنگار، عکاس و فیلمبردار مرد و زن از هند، فرانسه، آمریکا، شوروی، انگلیس، آلمان، پاکستان، ترکیه، قطر، عربستان و… وارد حصار شدند.
هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگارها نگذشته بود که یکدفعه سروکلهی کلی عراقی قلچماق با صورتهای آفتابسوخته و سبیلهای پهن با ماشینهای نظامی و محافظ پیدا شد.
سربازهای عراقی گفتند، فاتح شلمچه آمده است و دویدند جلو. روی زمین زانو زدند و پوتینهای «عدنان خیرالله» را بوسیدند. ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمیشناختیم؛ فقط شنیده بودیم که شلمچه را سپاه سوم عراق به فرماندهی عدنان خیرالله تصرف کرده است.
عدنان گشتی در بین اسرا زد. دوربینها همه به دنبالش بودند. یکی از افسران یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند و آن را به شکل ظرف آبی درآورده بودند، به دست عدنان داد. سپس یک قوطی آب معدنی سرد را که انگار تازه از یخچال درآورده بودند، داد به دست دیگرش. فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من و در مقابلم نیمخیز نشست. من سرم را پایین انداختم و نگاهش نکردم. دوربینها همه زوم کردند. عدنان خیرالله قوطی آب یخ را باز کرد، ریخت توی ظرف آب و گذاشت جلوی من. سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم. بهیاد امام افتادم و دوستان شهیدم. توی دلم گفتم: «مجید! این اسارت برای تو یک مأموریت بزرگ است.»
اسرا، خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به ظرف آب و لبهای تشنهی مجید چهاردهساله که هفت شبانهروز بود که تشنه بود. وقتی عدنان بیمحلی مرا دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: «اشرب مای.»
با صلابت سری تکاندم که یعنی نه! من آب نمیخورم.
فرمانده سپاه سوم عراق، قدری جلوتر خیزید و یک دستش را روی شانهی من گذاشت. با حالتی دوستانه و معصومانه، صدایش را بلندتر کرد و گفت: «اشرب مای. اشرب مای.»
بازهم توجهی نکردم. بار سوم، ظرف آب را برداشت، دستی به سرم کشید و ظرف را روی لبهای تشنهام گذاشت. دوتا از دوربینهای فیلمبرداری در بیست سانتیمتری صورتم بودند و میخواستند نشان بدهند که فرمانده سپاه سوم عراق، دارد با دستهای خودش به اسرای ایرانی آب میدهد.
عدنان برای چندمین بار گفت: «اشرب مای.»
من با توکل به خداوند، محکم با پشت دست کوبیدم روی ظرف آب. ظرف آب از میان دست عدنان خیرالله، پرت شد و خورد به لنز دوربین فیلمبردار هندی که در چند سانتیمتری صورتم بود. بعد افتاد وسط خبرنگارها. همه میخواستند تصویر رد آبی را که روی خاک پاشیده شده بود و ظرفی که روی زمین افتاده بود، ثبت کنند. سپس روی صورت من و چهرهی غضبناک عدنان که زیر لب میغرید و پوتینهایش را به زمین میفشرد، زوم کردند. آنگاه سکوتی سنگین تمام حصار را فرا گرفت. یک دقیقه بعد، عدنان با حالتی وحشیانه، اما نرم و ملایم، یک قدم جلوتر گذاشت. سربازها و افسران ارشد ارتش عراق ما را احاطه کردند. دوربینها دوباره کادرشان را روی ما دو نفر بستند. فاتح شلمچه دستم را گرفت، مرا بلند کرد، دستی به سرم کشید و گفت: «چرا شما بسیجیها از دست ما آب نمیخورید؟ من که فرمانده با عظمت ارتش عراق هستم، دارم با دستهای خودم به شما آب میدهم. چرا از دست من آب نخوردید؟!»
گفتم: «آقای فرمانده باعظمت ارتش عراق!»
سپس به دوربینها نگاه کردم و ادامه دادم: «ما الآن هفت روز است که اسیر ارتش عراقیم. چهار روز است که اینجا، توی این قفس هستیم.»
دستم را بهطرف خورشید گرفتم و ادامه دادم: «این آفتاب سوزان، چهار روز است که روی تن زخمیهای ما میتابد. ای خبرنگاران، ای فیلمبرداران و عکاسان دنیا! شما که آمدهاید از پیروزی ارتش عراق و از ما اسرا فیلمبرداری کنید، اینجا مثل عصر عاشوراست. امروز چهار روز است که ما تشنهایم، نه چهار روز، هفت روز. تا پیش از ورود شما نزدیک به سیصد اسیر زخمی را به بهانهی درمان از اینجا بردند.»
بعد نگاه کردم به عدنان خیرالله و گفتم: «شما که فرمانده باعظمت ارتش عراق هستید، من از شما یک سؤال دارم. کجای دنیا با اسرا اینطور رفتار میکنند؟ هر یک ساعت، چندتا از دوستان ما اینجا از تشنگی شهید میشوند؛ درحالیکه سربازان شما تانکر آب را میآورند و پشت همین تورها نگه میدارند. شیلنگ آب را باز میکنند روی خاک، مقابل چشمان اسرایی که دارند از تشنگی لهله میزنند. حالا شما آمدهاید و در مقابل دوربین فیلمبرداری خبرنگاران خارجی با دست خودتان به من آب میدهید و میخواهید که من از دست شما آب بخورم. همهی اینها برای تبلیغات جلوی خبرنگارهای خارجی است. درست است؟»
سکوت سنگینی فضا را پر کرد. دوباره حرفم را تکرار کردم.
– جناب فرمانده! درست است؟
عدنان جوابی نداشت که بدهد. مدتی همینطور ماند، بعد نطقش باز شد و گفت: «نه! ما به اسرا آب میدهیم.»
گفتم: «بروید و فردا با همین فیلمبردارها بیایید و ببینید چند نفر دیگر از رفقای ما اینجا از تشنگی افتادهاند. من هرگز چنین آبی را نمیخورم؛ حتی اگر همین الآن از تشنگی شهید بشوم.»
وقتی فرمانده سپاه سوم مقابل اسرا، خبرنگارها و جمع زیادی از سرتیپهای همراهش کم آورد، با عصبانیت دستور داد که سوت آمار را بزنند. خیلی زود همهی خبرنگاران را از محوطه بیرون کردند. خبرنگارها که رفتند، عدنان خیرالله با غضب و تندخویی تمام، خشمگینانه داد کشید: «من از اینجا نمیروم، تا وقتی که این بچه را جلوی چشم من دار بزنید. جوری بکشیدش، که دلم خنک بشود.»
سربازها به تکاپو افتادند. میدویدند و هرکدام تکهای از دار را آماده میکردند. یکی از افسران ارشد که از محافظان عدنان بود، جلو آمد و گفت: «بچه! تو نمیترسی؟ میخواهند تو را بکشند.»
گفتم: «نه! از چی باید بترسم؟ قرار بود چهار روز پیش توی شلمچه شهید بشوم، نشد. حالا این افتخار بزرگ نصیبم میشود.»
بعد آن افسر هم هیچ نگفت و رفت.
از جمع اسرا جدا شدم. نشستم روی زمین و در خیال، روانهی عالمی دیگر شدم.
هیچوقت اینقدر به شهادت نزدیک نشده بودم. رفقای شهیدم یکبهیک از ذهنم عبور میکردند. من به آنها سلام میدادم و با خود فکر میکردم، پس از شهادت با کدام شهید روبهرو خواهم شد. توی حال خودم بودم که باز سرتیپی دیگر از همراهان عدنان خیرالله دستش را روی شانهام گذاشت. ایستادم. مچ دستم را مثل یک دوست چسبید و چند قدم راه رفتیم. ایستاد و مکثی کرد، یک آدامس خارجی از توی جیبش درآورد و گفت: «این آدامس را بگیر و بخور.»
فارسی را خوب حرف میزد. گفتم: »من آدامس نمیخورم.»
خندید و گفت: «از دست من نمیخوری؟»
گفتم: «نمیخورم.»
گفت: «از این آدم نمیترسی؟»
گفتم: «نه! برای چی باید بترسم؟»
گفت: «این آدم یکی از افسران بلندپایهی ارتش عراق است. آموزشهای سخت تخصصی نظامی دنیا را گذرانده تا شده افسر. تو چهطور به این افسر بلندمرتبهی ارتش عراق توهین کردی؟ چرا بهش بیاحترامی کردی؟ گفتم: «من اصلا به آن افسر بیاحترامی نکردم؛ فقط نخواستم آب بخورم.»
مچ دستم را محکم فشرد و با دست دیگرش دستی به سرم کشید. مرا به جای خلوتتری برد؛ جایی که صدایش را کسی نشنود. صمیمانهتر مرا خواند و گفت: «مجید! اگر یک مصاحبه علیه ایران بکنی، من میگویم که تو را اعدام نکنند.»
من با خنده بهش گفتم: «اگر میخواستم علیه نظام جمهوری اسلامی ایران مصاحبه کنم، این کار را با مافوقتان نمیکردم.»
دستم را رها کرد و با لحنی که ۱۸۰درجه برگشته بود، گفت: «مجید! معلوم است که خیلی بچهی کلهشقی هستی.»
و با نا امیدی رفت. او که رفت، اسرا دورهام کردند. شعبان نائیجی دستم را محکم چسبید و گفت: «مجیدجان! هیچ نترس؛ فقط ذکر بگو. خوشا بهحالت که داری شهید میشوی.»
بعد اشکهایش نم نم جاری شد. هنوز دستم توی دست شعبان بود که یکی دیگر از بچهها، با دلسوزی گفت: «آخه مجید! برای چی الکی داری خودت را به کشتن میدهی؟ برو یک مصاحبه بکن، تمام. چرا داری با اینها لج میکنی؟»
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: «آخه شماها را چه شده؟ تا چند روز پیش همه از شهادت دم میزدید، حالا اینجا حرف از کشته شدن میزنید؟ من میدانم که همهی شما اهل شهادت هستید؛ فقط نمیخواهید که من اینجا، مقابل چشمتان شهید بشوم.»
کمکم داشت بساط دارشان آماده میشد که آن سرتیپ دوباره آمد و گفت: «مجید! من هرطوری بود، فرمانده را از اینجا بیرون فرستادم. بهش گفتم، این بچه است. عکس این آدم الآن توی تمام دنیا پخش شده است. اگر او را بکشیم، آبروی ارتش عراق در دنیا خواهد رفت. میگویند؛ آنقدر ظرفیتشان پایین بود که با این بچه، چنین کردند. این اعدام برای ما گران تمام میشود. بالاخره هرطور بود، روانهاش کردم.»
گفتم: «این هم یک ترفند جدید است تا از من یک جاسوس بسازید، ولی اشتباه میکنید.»
سرتیپ با لحنی گفت: « والله العظیم اینطور نیست. ما خودمان از این آدم متنفریم. خیلی به ما ظلم میکند. وقتی تو جلویش ایستادی، خوردش کردی و غرورش را شکستی، من کیف کردم. این آدم، بیجهت خیلی از افسرها و سربازهای ارتش ما را کشته است.
عدنان آدم پلیدی است، ولی توی عراق به اندازهی صدام محبوبیت دارد. تو او را جلوی ما کشتی.»
بعد دستی به سرم کشید و رفت. او که رفت، زخمیها را آوردند. از وضع ظاهریشان معلوم بود که هیچ درمانی صورت نگرفته است. با حیرت از رسول پرسیدم: «چی شد؟ انگار وضعتان بدتر شده.»
رسول گفت: «مجروحان را به یکی از بیمارستانهای بصره بردند؛ جایی شبیه یک بیمارستان نطامی. همهی ما را در محوطهی بیمارستان، روی زمین رها کردند؛ نه آبی، نه غذایی، نه دارویی.»
رسول حال وخیمی پیدا کرده بود و رانهایش بهشدت متورم شده بود. از شدت عفونت میلرزید. ارتعاش، همهی وجودش را پر کرده بود.
صبح روز بعد همهی ما را به خط کردند. دستهایمان را بههم بستند و سوار آیفا کردند. رسول جلوی من بود و شعبان صالحی جلوی رسول. رسول وضع بدی داشت. هر دو قدم که میرفتیم، میافتاد. من و شعبان هم میافتادیم، بعد بقیهی بچهها کشیده میشدند. سیمهای نازک تلفن، مچ دستان همه را بریده و خونین و زخمی کرده بود. با رنج جانفرسایی سوار آیفا شدیم. آنجا دستان ما را باز کردند و بهصورت انفرادی از پشت بستند. رسول چون نمیتوانست روی صندلی فلزی آیفا بنشیند، کف ماشین به شکم خوابید. روی هر آیفا هشت سربازِ مراقب گذاشتند. صدها ماشین نظامی بهطرف شهر راه افتادند.
هنوز دو ساعتی نگذشته بود که در بین مسیر، مردم عادی شهر که با سنگ، چوب، تخممرغ گندیده و گوجهفرنگی به استقبالمان آمده بودند، افتادند به جانمان. به یاد اسیری حضرت زینب(س) افتادم. بیشتر مردم بصره را خانوادههای نظامیان تشکیل میدادند. در شهر اعلام کرده بودند که اسرای فاو و شلمچه را آوردهاند. مردم هلهله و شادی میکردند. دشنام میدادند و با سنگ، چوب و هرچه دم دستشان بود، میکوبیدند به سروصورتمان. دیگر جای سالم در بدنمان نمانده بود.
مرا چون کوچکتر بودم، جلوتر و لبهی ماشین نشانده بودند؛ طوریکه در دید باشم. مرد عربی توی حیاط خانهاش نظرم را بهخود جلب کرد. رفت داخل اتاق، یک قوطی آب معدنی آورد و دوید سمت ما. مردی پنجاه ساله بود. زارزار گریه میکرد و با التماس از سرباز محافظ میخواست که بطری آب را به رسول که کف آیفا افتاده بود، بدهد.
سرباز عراقی بطری آب یخ را گرفت و سرباز دیگری را صدا زد. او که آمد، سرباز عراقی در بطری را باز کرد و آب را ریخت روی دستهای سرباز دیگر که آنها را جلو گرفته بود. دوتایی دستها و صورتشان را شستند و بعد شروع کردند به شستن پوتینهایشان. مرد عرب زانو زد روی زمین و زد زیر گریه. دو دستش را میکوبید توی سرش و هایهای گریه میکرد. سربازها هم مسخرهاش میکردند و میخندیدند.
تکهای یخ ته بطری مانده بود. آمد سراغم و گفت: «اشرب مای.»
با سر اشاره کردم که نمیخورم. رفت سراغ رسول و دهانهی بطری را گذاشت روی لبهای رسول. رسول در حالت نیمه بیهوشی منتظر آب بود. سرباز بطری را بلندتر کرد و یخ تلپ افتاد، اما قُطر دهانه آنقدر نبود که یخ بیرون بیاید. رسول زبانش را چون کودکی چندماهه میبرد طرف سرمای داخل بطری و همینکه قطرهای آب از یخ کنده میشد و میخواست بیفتد روی زبانش، سرباز بطری را از دهان رسول جدا میکرد و با مشت محکم میکوبید به سر رسول، جای زخم گلوله. رسول هم که توی حال خودش نبود، آخی گفت و افتاد، ولی باز همین کار را تکرار میکرد.
چشمانم را بستم. قادر به دیدن آن وضع دلخراش نبودم. از فرط تشنگی و خستگی، در میان آن همه هلهله و شادی به خواب رفتم. چشم که باز کردم، شب شده بود و خودم را در زندان «الرشید» دیدم. چهل روز هم در آنجا گذشت؛ سخت و طاقتفرسا. آنقدر که از پرمشقتترین لحظههای اسارت محسوب میشود. مدتی بعد به اردوگاه ۱۲ رفتیم. توی این مدت همان سرتیپی که بهم آدامس تعارف کرده بود، فرمانده اردوگاههای اسرا در عراق شده بود. یکبار که برای سرکشی آمده بود،پیدایم کرد. هر چند ماه یک بار میآمد، صدایم میزد و بهم میگفت: «مجید کوچوک».
فارسی و عربی را درهم حرف میزد. هر بار که میآمد، پسر دوازدهسالهاش را نشانم میداد و میگفت: «مجید کوچوک! این پسر من است. آوردهام که از تو روحیه بگیرد. من داستان تو را برای بچههایم تعریف کردهام و گفتهام اگر ما صدتا سرباز مثل مجید کوچوک داشته باشیم، اسرائیل را از صحنهی روزگار برمیداریم.»
موقعی که میخواست از اردوگاه بیرون برود، به اخطار میداد که اگر یک تار مو از سر مجید کم بشود، شما را میکشم. هر بار هم که این سرتیپ میآمد و میرفت، عراقیها حسابی من را میزدند. تا سرحد مرگ هم میزدند. آن سرتیپ هم میگفت: «من میدانم که وقتی از اینجا میروم، شما این بچه را کتک میزنید، اما اگر بمیرد، من شما را بیچاره میکنم. اگر مجید کوچوک را بکشید، پدرتان را درمیآورم.»
آخرینبار که میرفت، گفت: «مجید! تو باید زنده بمانی.»