روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)
رفتارهای عاشقانه صادق من را میترساند + عکس
*نویسنده: غلامعلینسائی
اشاره” خاطراتی که میخوانید از روایت های شیرین و خواندنی ادبیات دفاع مقدس به قلم جانباز و رزمنده «غلامعلی نسائی» است که هم نویسنده است هم مدیر مسئول پایگاه خبری هوران، اکنون قسمت دیگری از سری خاطرات «مردان جنگ»، خاطرات سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) – بخش اول از روایت همسر شهید «ربابه علائی» به قلم شیوای این رزمنده اهل قلم برای شما منتشر میگردد.
ربابه علائی – زنگ زدم به صادق گفتم؛ بیا خدا بهت یک دختر مثه دسته گل داده، بیا ببین چه خوشگله، خیلی خوشحال شد. هنوز بچه ده روزش نشده بود، از خاش مرخصی گرفت و آمد. بچه را می گرفت توی بغلش، شوخی میکرد، من میخندیدم، بچه هم لبخندش باز میشد.
گروه جهاد و شهادت هوران – آشنائی من با صادق توی زمستان ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. ما پیشوای ورامین، صادق روستای محمد آباد گرگان، سرنوشت به نحوی آدمها از از یک جاهای عجیب به هم وصل میکند، قبل از این آشنائی، به طور اتفاقی، پدرم توی قطار با عموی صادق مکتبی، حاج «رجب مکتبی» سر صحبت را باز میکنند، به همدیگر آدرس میدهند، این همنشینی توی کوپه قطار منجر رفاقت و دوستی دو طرف خانواده میشود، رفت آمد خانوادگی، حاج رجب بسیار مهربان، خونگرم و مهمان دوست بود.

پدرم «حاج محمد تقی علائی» کشاورزی میکرد، همینطور مداح و شاعر اهلبیت و از مبارزین با رژیم سفاک شاهنشائی بود. دوران جوانی کفن پوشیده بود، در سال ۱۳۶۲ حرکت بزرگی راه انداخت، در سال ۱۳۵۴ توسط ساواک دستگیر، تا سال ۵۷ زندان بود. با پیروزی انقلاب از زندان شاه ازاد شد. مادرم «زهرا جنیدی»، مومنه و خانهدار است. خانواده مومن انقلابی هستیم. یک برادرمحمد پاسدار و شهید شد.
*خانواده مومنه و انقلابی، من متولد ۱۳۳۴پیشوای ورامین و تا سوم راهنمائی درس خواندم و سیکل گرفته بودم. بنای ادامه تحصیل داشتم توی خانهداری به مادرم کمک میکردم. اولین کسی که از خانواده صادق جلو آمد، فضه خواهر صادق بود، تلفنی صحبتی کردند. آمدند پیشوا من را از نزدیک دیدند. قرار گذاشتند صادق هم بیاید، با هم دیدار داشته باشیم. اولین لحظهائی که صادق را دیدم. جوان بسیار زیباروی، محجوب به حیاء و بلخند روی لب داشت.
شبیه شهدا بود. در لحظه اول هر دو به هم علاقهمند شدیم. ملاک صادق برای ازدواج زندگی مومنانهی جهادی بود. ملاک خانواده ما هم همین بود، ایمان و تقوا و اخلاق دینی، پس از دیدار اولیه که فضه مکتبی ترتبیب داده بود، خانواده صادق رسما آمدند خواستگاری، پدرم با حاج صفر مکتبی بابای صادق، حاج رجب، خواهرهای صادق، زهراء و فضه و حلیمه و زینب و مادرشان آمدند، همه چیز به سرعت پیش رفت، خیلی سریع اتفاق افتاد.

خواستگاری که کردند، محرمیت را خواند، چند روز بعد آمدند، رفتیم بازار خرید لوازم عروس و داماد، من هنوز یخام آب نشده بود، صادق توی راه شوخی میکرد، من سنگین برخورد میکردم. رفتیم توی یک طلا فروشی، من یک حلقه بسیار ساده با یک انگشتر ارزان قیمت انتخاب کردم.
طلا و لباس، ارزش زندگی نبود، تنها چیزی که برای ما مهم بود فقط «تفاهم» بود.
*برای شروع زندگی همهچی بسیار ساده برگزار شد. نه اتاق عقدی نه سفره پر زرق و برق، بریز و بپاش بیهوده، توی یک فضای معنوی، با حضور دو طرف خانواده با سلام و صلوات درود و الحمدالله رب العالمین، باشادی و پر از لبخند عقد کردیم.
هنوز یک هفته هم نگذشته صادق رفت جبهه، بصورت تلفنی و نامه با هم حرف میزدیم، از لحاظ خانوادگی همدیگر کامل میشناختیم، خواهرهای صادق میآمدند خانهی ما، من چند وقت میرفتم خانه پدر صادق، خانوادگی خیلی بهم نزدیک بودیم.
صادق رفته بود منطقه، گاهی وقت میکرد برای من تلفن میزد یا نامه مینوشت، نامه ها هم کوتاه و در حد احوال پرسی بود. نامههای که میفرستاد، بیشتر بصورت «تلگرافی» بود.
تلگراف کوتاه و خلاصه در حد دو خط بود. تو مدتی که نامزد بودیم حتی یک بار هم نتوانست مرخصی بیاد، حدود هفت ماه گذشت، آمد، دو سه روز بیشتر طول نکشید، عروسی ساده گرفتیم. توی ورامین محله پیشوا همه خانواده و فامیلهای صادق آمدند، یک نهار ساده، شب هم همه برگشتیم گرگان، رفتیم روستای محمد آباد، داستان زندگی ما از اینجا شروع شد. صادق از لحاظ تیپ و لباس خیلی به خودش میرسید، زیبا پوشی را دوست داشت. آدم شلختهائی نبود که لباسهای گشاد و کفشهای رنگ رو رفته بپوشد.
توی پوشیدن لباس دقت میکرد، یک روز میخواست جایی برود، سه چهار بار کفش پوشید، میآمد صدا میزد، ربابه بیا ببین این کفش به من میاد؟
من میخندیدم، می گفتم؛ چرا که نیاد، میخندید، من میرفتم داخل خانه، باز صدا میزد ربابه ببین حالا به نظرت این به من بیشتر نمیآد، میخندیدم و میگفتم اره بابا این از قبلی بیشتر بهت میاد، دو سه بار کفش عوض کرد. آخری بود که گفتم: صادق این دیگه خیلی بیشتر از خیلی و از همه بیشتر بهت میاد. با همین برو …
می خندید و از خانه بیرون میرفت. خنده صادق هیچ وقت از لبهایش نمیافتاد.
تمیز و شیک میگشت، شیک پوشی را دوست داشت، لباس جنگ و سپاه را هم که میپوشید، خیلی به خودش توجه داشت لباس مرتب و منظم باشد.
صادق در کناری زیبا پوشی با اخلاق دینی، رفتار مومنانه و پاکدستی داشت. در کنارش من سادگی را دوست داشتم، من هم مثل دیگر زنهای زندگی اهل تجملات و آرایش و بریزو بپاش، حتی یک لحظه من بی چادر نبودم.
سال ۱۳۶۰ پنج شش ماه اول زندگی را من تو خانه پدر شوهرم بودم، یکهفته نگذشت صادق رفت سیستان و بلوچستان، فرمانده عملیات سپاه خاش بود، نمیتوانست زیاد مرخصی بگیرد.، شش ماه گذشت ما را برد سیستان و بلوچستان تو خانه سازمانی، یک مجتمع محلی سازمانی در خاش، شبیه به یک روستا که نه آب داشت نه گاز، سه خانواده پاسدار هر کدام در یک اتاق کاهگلی و بسیار ساده زندگی میکردیم.









