کد خبر:6062
روایتی از ربابه علائی همسر سردار شهید صادق مکتبی
رفتارهای عاشقانه صادق من را میترساند+عکس
روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) رفتارهای عاشقانه صادق من را میترساند + عکس *نویسنده: غلامعلینسائی اشاره” خاطراتی که میخوانید از روایت های شیرین و خواندنی ادبیات دفاع مقدس به قلم جانباز و رزمنده «غلامعلی نسائی» است که هم نویسنده است هم مدیر مسئول پایگاه خبری هوران، اکنون قسمت دیگری […]
هنوز یک هفته هم نگذشته صادق رفت جبهه، بصورت تلفنی و نامه با هم حرف میزدیم، از لحاظ خانوادگی همدیگر کامل میشناختیم، خواهرهای صادق میآمدند خانهی ما، من چند وقت میرفتم خانه پدر صادق، خانوادگی خیلی بهم نزدیک بودیم.
توی پوشیدن لباس دقت میکرد، یک روز میخواست جایی برود، سه چهار بار کفش پوشید، میآمد صدا میزد، ربابه بیا ببین این کفش به من میاد؟
مردم خاش توی خانههای روستائی با حیاطهای بسیار بزرگ، حوض و تلمبهی آب، درخت نخل با دلهای صاف مهربانی، مخصوصا مردم خاش با ما که خانواده بچههای سپاه بودیم خیلی مهربان بودند، مهمانپذیر، دست و دلباز زندگی برخورد داشتند.
من توی آشپرخانه بودم، صدای در آمد، از اتاق بدون چادر بیرون نمیآمدیم، باتوجه به حساسیت منطقه در حیاط خانه چندان قفل و بستی نداشت، آمدم بیرون دیدم یک نفر با لباس بلند محلی توی حیاط روبروی من ایستاده، همزمان صادق هم رسید، گفت: اقا شما کی هستی آمدی توی حیاط؟ یک فقیر بود، یاعلی میگفت، لهجه غلیطی که داشت من نفهمیدم چی گفت، صادق متوجه شد فقیر است، از جیبش پولی در آورد داد، از حیاط بیرون رفت.
زندگی ما جهادی بود، صادق دائم توی جبهه بود، میرفت و میآمد، خودش هم بزرگ و بزرگ تر میشد، هر چه میگذشت زیبا روی تر و شاد تر میشد، فاطمه راه افتاده بود، زیر زبانش باز شده بود، یک روز سفره انداخته بودیم، نهار بخوریم، صادق به فاطمه میگفت: بابا برو بشقاب بیار، فاطمه بدو میآمد، بشقاب را میدادم، میبرد به باباش میداد. سر سفره میگذاشتند، پدر و دختر همدیگر میبوسیدند، دوباره صادق میگفت: فاطمه بابا برو قاشق بیار، فاطمه میپرید و قاشق میآورد. برو نمک بیار، سفره را که چیدند، نهار را کشیدم آوردم و نشستیم. صادق میگفت: فاطمه بابا تو به من غذا بده، فاطمه با دستهای ظریف قاشق بر میداشت توی دهان بابا غذا میگذاشت.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه