کد خبر:6062
پ
۱۴۰۱-۱۴۴۳
روایتی از ربابه علائی همسر سردار شهید صادق مکتبی

رفتارهای عاشقانه صادق من را می‌ترساند+عکس

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) رفتارهای عاشقانه صادق من را می‌ترساند + عکس *نویسنده: غلام‌علی‌نسائی اشاره” خاطراتی که می‌خوانید از روایت های شیرین و خواندنی ادبیات دفاع مقدس به قلم جانباز و رزمنده «غلامعلی نسائی» است که هم نویسنده است هم مدیر مسئول پایگاه خبری هوران، اکنون قسمت دیگری […]

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

رفتارهای عاشقانه صادق من را می‌ترساند + عکس

*نویسنده: غلام‌علی‌نسائی

اشاره” خاطراتی که می‌خوانید از روایت های شیرین و خواندنی ادبیات دفاع مقدس به قلم جانباز و رزمنده «غلامعلی نسائی» است که هم نویسنده است هم مدیر مسئول پایگاه خبری هوران، اکنون قسمت دیگری از سری خاطرات «مردان جنگ»، خاطرات سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) – بخش اول از روایت همسر شهید «ربابه علائی» به قلم شیوای این رزمنده اهل قلم برای شما منتشر می‌گردد. 

ربابه علائی – زنگ زدم به صادق گفتم؛ بیا خدا بهت یک دختر مثه دسته گل داده، بیا ببین چه خوشگله، خیلی خوشحال شد. هنوز بچه ده روزش نشده بود، از خاش مرخصی گرفت و آمد. بچه را می گرفت توی بغلش، شوخی می‌کرد، من می‌خندیدم، بچه هم لبخندش باز می‌شد.

گروه جهاد و شهادت هوران – آشنائی من با صادق توی زمستان ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. ما پیشوای ورامین، صادق روستای محمد آباد گرگان، سرنوشت به نحوی آدم‌ها از از یک جاهای عجیب به هم وصل می‌کند، قبل از این آشنائی، به طور اتفاقی، پدرم توی قطار با عموی صادق مکتبی، حاج «رجب مکتبی» سر صحبت را باز می‌کنند، به همدیگر آدرس می‌دهند، این همنشینی توی کوپه قطار منجر رفاقت و دوستی دو طرف خانواده می‌شود، رفت آمد خانوادگی، حاج رجب بسیار مهربان، خونگرم و مهمان دوست بود.

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

پدرم «حاج محمد تقی علائی» کشاورزی می‌کرد، همین‎طور مداح و شاعر اهلبیت و از مبارزین با رژیم سفاک شاهنشائی بود. دوران جوانی کفن پوشیده بود، در سال ۱۳۶۲ حرکت بزرگی راه انداخت، در سال ۱۳۵۴ توسط ساواک دستگیر، تا سال ۵۷ زندان بود. با پیروزی انقلاب از زندان شاه ازاد شد. مادرم «زهرا جنیدی»، مومنه و خانه‌دار است. خانواده مومن انقلابی هستیم. یک برادرمحمد پاسدار و شهید شد.

*خانواده مومنه و انقلابی، من متولد ۱۳۳۴پیشوای ورامین و تا سوم راهنمائی درس خواندم و سیکل گرفته بودم. بنای ادامه تحصیل داشتم توی خانه‌داری به مادرم کمک می‌کردم. اولین کسی که از خانواده صادق جلو آمد، فضه خواهر صادق بود، تلفنی صحبتی کردند. آمدند پیشوا من را از نزدیک دیدند. قرار گذاشتند صادق هم بیاید، با هم دیدار داشته باشیم. اولین لحظه‌ائی که صادق را دیدم. جوان بسیار زیباروی، محجوب به حیاء و بلخند روی لب داشت.

شبیه شهدا بود. در لحظه اول هر دو به هم علاقه‌مند شدیم. ملاک صادق برای ازدواج زندگی مومنانه‌ی جهادی بود. ملاک خانواده ما هم همین بود، ایمان و تقوا و اخلاق دینی، پس از دیدار اولیه که فضه مکتبی ترتبیب داده بود، خانواده صادق رسما آمدند خواستگاری، پدرم با حاج صفر مکتبی بابای صادق، حاج رجب، خواهرهای صادق، زهراء و فضه و حلیمه و زینب و مادرشان آمدند، همه چیز به سرعت پیش رفت، خیلی سریع اتفاق افتاد.

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

خواستگاری که کردند، محرمیت را خواند، چند روز بعد آمدند، رفتیم بازار خرید لوازم عروس و داماد، من هنوز یخ‌ام آب نشده بود، صادق توی راه شوخی می‌کرد، من سنگین برخورد می‌کردم. رفتیم توی یک طلا فروشی، من یک حلقه بسیار ساده با یک انگشتر ارزان قیمت انتخاب کردم.

طلا و لباس، ارزش زندگی نبود، تنها چیزی که برای ما مهم بود فقط «تفاهم» بود.

*برای شروع زندگی همه‌چی بسیار ساده برگزار شد. نه اتاق عقدی نه سفره پر زرق و برق، بریز و بپاش بیهوده، توی یک فضای معنوی، با حضور دو طرف خانواده با سلام و صلوات درود و الحمدالله رب العالمین، باشادی و پر از لبخند عقد کردیم.

هنوز یک هفته هم نگذشته صادق رفت جبهه، بصورت تلفنی و نامه با هم حرف می‌زدیم، از لحاظ خانوادگی هم‎دیگر کامل می‌شناختیم، خواهرهای صادق می‌آمدند خانه‌ی ما، من چند وقت می‌رفتم خانه پدر صادق، خانوادگی خیلی بهم نزدیک بودیم.
صادق رفته بود منطقه، گاهی وقت می‌کرد برای من تلفن میزد یا نامه می‌نوشت، نامه ها هم کوتاه و در حد احوال پرسی بود. نامه‌های که می‌فرستاد، بیشتر بصورت «تلگرافی» بود.

تلگراف کوتاه و خلاصه در حد دو خط بود. تو مدتی که نامزد بودیم حتی یک بار هم نتوانست مرخصی بیاد، حدود هفت ماه گذشت، آمد، دو سه روز بیشتر طول نکشید، عروسی ساده گرفتیم. توی ورامین محله پیشوا همه خانواده و فامیل‌های صادق آمدند، یک نهار ساده، شب هم همه برگشتیم گرگان، رفتیم روستای محمد آباد، داستان زندگی ما از این‌جا شروع شد. صادق از لحاظ تیپ و لباس خیلی به خودش می‌رسید، زیبا پوشی را دوست داشت. آدم شلخته‌ائی نبود که لباسهای گشاد و کفش‌های رنگ رو رفته بپوشد.

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

توی پوشیدن لباس دقت می‌کرد، یک روز می‌خواست جایی برود، سه چهار بار کفش‌ پوشید، می‌آمد صدا می‌زد، ربابه بیا ببین این کفش به من میاد؟
من می‌خندیدم، می گفتم؛ چرا که نیاد، می‌خندید، من میرفتم داخل خانه، باز صدا می‌زد ربابه ببین حالا به نظرت این به من بیشتر نمی‌آد، می‌خندیدم و می‌گفتم اره بابا این از قبلی بیشتر بهت میاد، دو سه بار کفش عوض کرد. آخری بود که گفتم: صادق این دیگه خیلی بیشتر از خیلی و از همه بیشتر بهت میاد. با همین برو …
می خندید و از خانه بیرون میرفت. خنده صادق هیچ وقت از لب‌هایش نمی‌افتاد.
تمیز و شیک می‌گشت، شیک پوشی را دوست داشت، لباس جنگ و سپاه را هم که می‌پوشید، خیلی به خودش توجه داشت لباس مرتب و منظم باشد.
صادق در کناری زیبا پوشی با اخلاق دینی، رفتار مومنانه و پاکدستی داشت. در کنارش من سادگی را دوست داشتم، من هم مثل دیگر زن‌های زندگی اهل تجملات و آرایش و بریزو بپاش، حتی یک لحظه من بی چادر نبودم.
سال ۱۳۶۰ پنج شش ماه اول زندگی را من تو خانه پدر شوهرم بودم، یک‌هفته نگذشت صادق رفت سیستان و بلوچستان، فرمانده عملیات سپاه خاش بود، نمی‌توانست زیاد مرخصی بگیرد.، شش ماه گذشت ما را برد سیستان و بلوچستان تو خانه سازمانی، یک مجتمع محلی سازمانی در خاش، شبیه به یک روستا که نه آب داشت نه گاز، سه خانواده پاسدار هر کدام در یک اتاق کاهگلی و بسیار ساده زندگی می‌کردیم.

روایتی از همسر سردار شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

هر کدام از ما متعلق به یک شهر بودیم. اصفهان و گرگان و تهران، اکثر وقت‌ها شوهرهای ما ماموریت بودند، سه نفر خانم با هم می‌ماندیم، مثل سه خواهر زندگی می‌کردیم.

مردم خاش توی خانه‌های روستائی با حیاط‌های بسیار بزرگ، حوض و تلمبه‌ی آب، درخت نخل با دل‌های صاف مهربانی، مخصوصا مردم خاش با ما که خانواده بچه‌های سپاه بودیم خیلی مهربان بودند، مهمان‌پذیر، دست و دل‌باز زندگی برخورد داشتند.
صادق ۴۰ روز رفته بود ماموریت، زن‌های خاش، همسران بچه‌های پاسداری که آنجا بودند من را یک لحظه تنها نمی‌گذاشتند. گرمای هوا و نبود امکانات رفاهی بسیار سخت می‌گذشت ولی قبول کرده بودیم، راهی که آمدیم برای رضای خداوند است، دل‌های مهربانی که اطراف ما بودند، از مشقت‌های ما کم می‌کردند.
مردم سیستان و بلوچستان لباس‌های بلند و سفید، رنگ‌های شاد می‌پوشیدند.

من توی آشپرخانه بودم، صدای در آمد، از اتاق بدون چادر بیرون نمی‌آمدیم، باتوجه به حساسیت منطقه در حیاط خانه چندان قفل و بستی نداشت، آمدم بیرون دیدم یک نفر با لباس بلند محلی توی حیاط روبروی من ایستاده، همزمان صادق هم رسید، گفت: اقا شما کی هستی آمدی توی حیاط؟ یک فقیر بود، یاعلی می‌گفت، لهجه غلیطی که داشت من نفهمیدم چی گفت، صادق متوجه شد فقیر است، از جیبش پولی در آورد داد، از حیاط بیرون رفت.
به صادق گفتم، یک فکری به حال چفت و بست در نمی‌کنی؟
خندید و گفت: خدا شما را حفظ می‌کند.
این گذشت و یک شب تو خانه نشسته بودم، از بیرون صدای شنیدم، پریدم از پنجره نگاه کردم، دیدم یک نفر بالای دیوار با عینک دودی، لباس بلوچی ایستاده، با خودم فکر کردم، این دیگه فقیر نیست، بیشتر اوقات ما توی خانه تنها بودیم، صادق یک کلت ۴۵ خانه گذاشته بود، مسلح و آموزش تیر اندازی هم دیده بودم، چادرم سرکردم، کلت را برداشتم و آمدم بیرون، کلت را به طرفش گرفتم، با صلابت داد زدم، های تو کی هستی؟
پرید پایین، دلم ریخت، ایستاد، دست بردم روی ماشه که بچکانم، خندید و گفت: هی نزنی ربابه، همیشه هدف دقت کن، شناسائی کن بعد شلیک کن، خندیدم، ولی تنم داشت می‌لرزید،. من تا هدف شناسائی کنم، دقت کنم طرف شلیک کرده، من چی را بزنم.
گفتم: صادق چرا این کار کردی؟
گفت: موقعیت این‌جا با وجود ضد انقلاب و اشرار امنیت ندارد،، خواستم یاد بگیری، وقتی من نیستم از خودت دفاع کنی.
خندیدم، گفتم: مرد حسابی دلم آب شد، بدنم داشت می‌لرزید، هول کرده بودم. نخندیده بودی زده بودم. آموزشت اصلا خیلی نا امن بود.
روز های آخر بادراری فاطمه بودم که برگشتیم گرگان، صادق چند روزی پیش من ماند و توی روستای محمدآباد گرگان، یک خانه اجاره کرد مستقل باشیم، رفت دوباره خاش، هنوز یک ماه نگذشته بود فاطمه بدنیا آمد.
زنگ زدم به صادق گفتم؛ بیا خدا بهت یک دختر مثه دسته گل داده، بیا ببین چه خوشگله، خیلی خوشحال شد. هنوز بچه ده روزش نشده بود، از خاش مرخصی گرفت و آمد. بچه را می گرفت توی بغلش، شوخی می‌کرد، من می‌خندیدم، بچه هم لبخندش باز می‌شد.
صادق به فاطمه عجیب علاقه‌مند بود، دوستش داشت. نامش را هم به تیعیت از حضرت «فاطمه الزهراء سلام‎الله» گذاشت فاطمه، بین فاطمه و پدرش با توجه به سن کمی که داشت، بشدت انس و محبت عجیب برقرار شده بود، هر چه بیشتر با هم بازی می‌کردند و می‌خندیدند من بیشتر می‌ترسیدم. صادق با همه دلبستگی‌هایش به من و خانواده و فاطمه، مراقب بود که جوری پیش نرود، وابستگی‌شان زیاد بشود، توی رفتارهای که داشت، کاملا نشان می‌داد، یک ترس بزرگی توی دلش دارد. درد فراق، که نتواند از ماموریتی که خدا برایش رقم زده تمرد کند.
میترسید علاقه شدیدی که به فاطمه دارد، باعث بشود که از ماموریت الهی عقب بماند، می‌ترسید و دائم به خودش تذکر می‌داد.
صادق بسیار خانواده دوست و با محبت بود، از پدر و مادر و برادر و خواهر تا همسر و فرزند و فامیل، بسیار هم رفیق دوست بود، حاج حسین مکتبی، کاظم و شعبان علیپور، همیشه با هم و دور هم جمع می‌شدند، شبیه اصحاب کهف خلوت می‌کردند.
فاطمه که دنیا امد، صادق از خاش برگشت، یکی دو ماه کنار ما بود، این‎طوری نبود که دو ماه شبانه روز تو خانه باشد، یک روز خانه بود، می‌رفت سپاه، کارهای عملیاتی انجام می‌داد، سپاه آق قلا، سپاه گرگان، طرح جنگل، زندان بویه، هر گجا که لازم بود، صادق یک لحظه بیکار نبود. دو سه ماه بخاطر فاطمه گرگان ماند، در خاش یک ماجرائی پیش آمد که که من بعدها از خبرها شنیدم، توی خاش توسط اشرار دستگیر شده است یک اتفاقات عجیبی رخ داد، به لحاظ امنیتی نخواستند توی خاش بماند، جنگ هم تازه شروع شده بود، دل توی دلش نمانده بود که برود جبهه، رفت جبهه و فرمانده گردان علی‌ابن ابی‌طالب شد.

*مدتی گذشت و به فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء منصوب شد.

زندگی ما جهادی بود، صادق دائم توی جبهه بود، می‌رفت و می‌آمد، خودش هم بزرگ و بزرگ تر می‌شد، هر چه می‌گذشت زیبا روی تر و شاد تر می‌شد، فاطمه راه افتاده بود، زیر زبانش باز شده بود، یک روز سفره انداخته بودیم، نهار بخوریم، صادق به فاطمه می‌گفت: بابا برو بشقاب بیار، فاطمه بدو می‌آمد، بشقاب را می‌دادم، می‌برد به باباش می‌داد. سر سفره می‌گذاشتند، پدر و دختر همدیگر می‌بوسیدند، دوباره صادق می‌گفت: فاطمه بابا برو قاشق بیار، فاطمه می‌پرید و قاشق می‌آورد. برو نمک بیار، سفره را که چیدند، نهار را کشیدم آوردم و نشستیم. صادق می‌گفت: فاطمه بابا تو به من غذا بده، فاطمه با دست‌های ظریف قاشق بر می‌داشت توی دهان بابا غذا می‌گذاشت.
خوشحال بودند پدر و دختر کنار هم هستند. این رفتارهابی عاشقانه من را می‌ترساند. صادق دو سه روز دیگر می‌رود جبهه، فاطمه تنها می‌نشیند سر سفره به خاطرات پدرش فکر می‌کند. بچه‌ها مثل بزرگترها فکر می‌کنند، می‌فهمند، یک عالمه سوال‌های عجیب توی ذهن‌ دارند، اما قادر به بیان کیفیات و حالات روحی خود نیستند.
فاطمه را می‌برد پارک شهر و بازار می‌گشتند، عروسک می‌خرید. هر چه بود، کوتاه، مثل باد می امد و می‌رفت، این‌طوری نبود یک ماه و ده روز باشد، هفت روز مرخصی، دو روز که توی راه بود، سه چهار روز با ما بود و می‌رفت. دلتنگی‌های فاطمه شروع می‌شد. تا یک ماه بگذرد، فاطمه کم‌کم آرام بشود.
صادق می‌گفت؛ دوست دارم بعد از من فاطمه یک چریک باشد. باید زرنگ و پر انرژی و خلاق بار بیاد. صادق خودش هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بود که فرمانده اطلاعات عملیات سپاه خاش بود. تازه بیست ساله که شد به فرماندهی گردان حمزه منصوب شد. دوست داشت دخترش هم مثل خودش یک نخبه باشد.
با فاطمه ورزش‌های رزمی انجام می‌داد، در کنار بازی و شوخی با فاطمه، درس اخلاق هم داشت، موضوع حجاب، سبک زندگی، می‌گفت: من دوست دارم برای چیزی که می‌جنگم، در خانواده خودم بیشتر دیده بشود، صادق از جبهه که بر می‌گشت، یک هفته بیشتر نمی‌ماند، با هم می‌رفتیم ورامین، از آ‌ن‌جا خدا حافظی می‌کرد می‌رفت جبهه، من توی ورامین، پیشوا خانه پدرم می‌ماندم، بعد دو سه ماه از جبهه چند روز مرخصی میگرفت، می‌آمد ورامین چند روزی بودیم، بر می‌گشتیم گرگان و روستای محمد آباد، هفت هشت روزی که می گذشت خدا حافطی می‌کرد و می‌رفت جبهه، دو سه ماه بعد باز از جبهه می‌مد گرگان و چند روزی می‌ماند، می رفتیم ورامین، خانه بدوشی بود، هر گجا که آخرین پناهگاه من بود، من را می گذاشت، می‌رفت و بر می گشت من را با خودش به پناهگاه بعدی می‌برد، خانه پدرم، پدر شوهرم، خانه خودم، سه پناهگاهی که داشتم.
تو مدتی که گرگان یا ورامین بودیم من و فاطمه را میبرد بیرون با هم تفریح میکردیم، در گرگان به نهارخوران و پارک جنگلی میرفتیم، شام و نهار می خوردیم.
یک روز برای خرید روسری من را برد بازار امام دور فلکه شهرداری گرگان، من می‌دانستم وضع مالی، پولی صادق چه شکلی هست، پاسدار بود، حقوق آن‎چنانی که نداشت، تازه جبهه هم بود حقوقش کمتر بود، نه حق ماموریتی نه پاداش، خیلی حقوق ناچیزی داشت صادق، یک دوری توی بازار زدیم یک روسری انتخاب کرد، «قیمت ۵۰۰ تومان»
بخاطر صمیمت خاص و بی حد و مرزی که بین ما بود، هیچ وقت کلمه اقا، یا خود صادق خانم صدا نمی‌کردیم.
گفتم: صادق جان ۵۰۰ تومان پول روسری؟ با خنده و شوخی، صادق مگه حقوق نجومی داری، رییس بانکی، یا حقوق رئیس جمهوری، یاکارخانه داری؟
گفت: ربابه تو الان مهمتر از همه‌چی هستی برای من.
عزیزم ۵۰۰ تومان که می خوای روسری برای من بخری، ببر بده اجاره خانه که یک ماه جلو باشیم. من روسری ۱۰ تومانی هم راضی هستم.
صادق خندید و گفت: چه فکرهای می‌کنی من پول اجاره خانه را می‌دم. روسری ۵۰۰ تومانی برات می‌خرم، مگر چقدر می‌خوایم تو دنیا زندگی کنیم. با خنده و خوشروئی آن‎چه را که من دوست داشتم‌ برای من خرید، می‌دانست من روسری را دوست دارم، ولی نمی‌خواستم زیر فشار بحران اقتصادی باشد. قبول کردم و دلش را بدست آوردم، خیلی خوشحال شد که من قبول کردم، رفتیم نهار خوردیم و برگشتیم خانه، صادق هم که نبود، خانواده‌ مهربان بودند، فامیل صادق از دختر عمه حوا مکتبی، خواهرها همه هوای من را داشتند، مشکلات و مشقت و سختی هم بود، زندگی جهادی همین‌طوری است، شادی و غم در دنیا وجود دارد.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید