کد خبر:5971
شهیدان مظلوم و گمنام
محبت یک مشت استخوان/ برای شهیدان مظلوم و گمنام
محبت یک مشت استخوان/ برای شهیدان مظلوم و گمنام راديو داخل تاكسي يك مرتبه آهنگ ديگري كه بوي جنگ را ميداد، گذاشت. من چيزي از جنگ نميدانستم؛ يعني بعد از جنگ بهدنيا آمده بودم، ولي زياد دربارة دفاع مقدس چيزي سرم نميشد، اما با نواي راديو خودم را به جبهه رساندم و در كنار خاكريزها […]
ياد خاطرات پدرم افتادم كه وقتي تلويزيون جنگ را نشان ميدهد، ناگهان بلند ميشه و داد ميزنه: هاها، اينجا تو اين نيزارها، من همينجا زخمي شدم؛ همينجا دستهام قطع شد. همينجا توي همين نيزارها سي نفر از بچههاي گردان ما شهيد شدن. چون دشمن حمله كرده و راه بازگشت نبود شهدا را لاي پتو پيچاندند.
حالا چي؟ بايد شب تا صبح پشت اين قارقارك، هي رجز بخونم و گدايي كنم.» هي نق زد و غر زد.
تلويزيون تازه شروع به اخبار كرده بود كه تا دست و صورتم را شستم و آمدم كنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. كار هر روزهاش بود. بعد نشستم اولين لقمه را زدم. ديدم باز دارن از شهداي گمنام ميگن.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه