کد خبر:18001
مگه مهمانی آمدی؟/قسمت دواردهم
پذیرائی به سبک عصر عاشورا بدست بعثیها در کاروان اسرا به سمت کربلا
مگه مهمانی آمدی؟/قسمت دواردهم پذیرائی به سبک عصر عاشورا بدست بعثیها در کاروان اسرا به سمت کربلا نویسنده: غلامعلی نسائی نیروهای بعثی عراقی دستجمعی ریخته بودند روی سرما و حسابی کتککاری کردند، توی آن سردی هوا و نم نم باران، لخت و خونین، قطرههای باران آغشته به خون تنمان، روی پوست ما میلغزید و حسابی […]
توی آن هول و ولا یکی از بعثیها دستم را گرفتم، دنبال ساعت و انگشتری میگشت، در لحظه بیاد ….. افتادم که انگشتر از دستم بیرون آورد، تازه حکمتش را فهمیدم.
خمپاره پشت خمپاره زوزه کشان میامدند، عراقیها را وحشی تر میکردند، به جان ما میانداختند. هر خمپاره که میامد، یک مشت لگد نثار ما میکردند.
افتادم، گفتم: من نمیتوانم حرکت کنم. مگر شما مسلمان نیستید. تهدید کردند که اگر حرکت نکنید، با تیر میزنیم. نوک کلاسینکف را دو نفری سمت من گرفتند.
لباسم پاره و عریان شدم. با یک زیرپوش سفید توی تنم. جاده شبیه به جادهائی بود که از فاو میآمدیم، دو طرفش آب بود، عرض جاده حدود هفت هشت متری میشد.
میآمدند جلو ما میزدیم، می افتادند کشته میشدند، دسته بعدی میآمدند….از روی تلنبار جنازهها من را کشان کشان بردند، بوی جسد گرفته بود.
گفتم: لا مسلم لا مسلم… شما مسلمان نیستید. مگر شما مسلمان نیستید.
همینطور بحث میکردیم یک نفربر از سمت جبهه سه راهی آمد، جلوی نفربر عکس هلال احمر داشت. میخواست برود جلوتر به مجروحین خودشان رسیدگی کند.
یالله بلند شو… من تکان نخوردم. نفربر آمد از کنار ما گذشت و رفت. دو سرباز ناراحت شدند به نفربر خیره شدند. زمینگیر شدیم. تهدید کرد یالله یالله…. تکان نخوردم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه