کد خبر:17707
پ
حسین-شهید-کربلا
مگه‌ مهمانی‌آمدی! / قسمت11

خط اول که شکست، صدای بی‌سیم‌چی قطع شد + اسارت

خط اول که شکست، صدای بی‌سیم‌چی قطع شد + اسارت نویسنده: غلامعلی نسائی عراقی ها خط را شکسته و همه جا را تصرف کردند. ورودی سنگر ما مستقیم تا سنگر دیدبانی به بیرون دید داشت، عراقی ها داشتند یکی یکی سنگرها را نارنجک می‌انداختند و پاک سازی می‌کردند. قشنگ دیده می‌شد عراقی ها دارند به […]

خط اول که شکست، صدای بی‌سیم‌چی قطع شد + اسارت

نویسنده: غلامعلی نسائی

عراقی ها خط را شکسته و همه جا را تصرف کردند. ورودی سنگر ما مستقیم تا سنگر دیدبانی به بیرون دید داشت، عراقی ها داشتند یکی یکی سنگرها را نارنجک می‌انداختند و پاک سازی می‌کردند. قشنگ دیده می‌شد عراقی ها دارند به ما نزدیک می‌شوند.

گروه جهاد و شهادت هوران – گفتم: همین بود، پیغامی که به «مرتضی‌قربانی»، دادم، که این‌جا مشکوکه، این خط وضع درستی ندارد، یک جای کار می‌لنگد، همین بود. یک گردان نیرو اینجا هستیم. دور تا دور ما یا عراقی‌اند یا آب است. فکر کردم به آن دو اسیر عراقی که توی آب آمدند، خودشان فرستادند که عمق آب را اندازه گیری کنند.

یا حسین - مهمانی

دو تا سرباز لگوری را فرستادند دم گاز بعد رصد کردند، دیدبانی کردند از مسیری که عبور می کنند توی آب، من چند بار پیغام دادم به فرمانده لشکر به حاج بصیر که هر گجا هستید، یک گردان این‌جا هستیم که دور تا دور ما خالی است. شک برانگیزی من به یقین تبدیل شد. شاید دشمن حرف ما را شنید که به مرتضی پیام دادم که این خط مشکوکه و دورتا دور ما خالیه، در تعجب بودم که چرا تا بحال ما را دور نزدند، ما که توی شکم این نهنگ بودیم. به مرتضی پیغام دادم که بیاد، نیامد.

تا رفتیم به خودمان بیایم که محاصره شدیم، دویدم سمت بچه‌های ملک، ابراهیم گجاست؟ گفتند: اسیر شد. «ابراهیم عجم، فرمانده گردان مالک اشتر از بچه‌های آزادشهری بود، هنوز خط را تحویل نگرفته، لحظه ورود عراقی‌ها تو سه راهی اسیر می‌شود. بنا بود، امروز ما برگردیم، گردان مالک خط یارسولی‌ها را تحویل بگیرد.
از فکر پشتیبانی و مرتضی آمدم بیرون دویدم دنبال بچه‌ها همه را از سنگرها بیرون آوردم، بچه‌ها زود زود موضع بگیرید که کار خط تمامه، به محمد ساروی گفتم تو سمت راست را داشته باش، من رفتم سمت سه راهی، از روی پل بنتی گذشتم، جلوتر یک تلی بود مسلط می‌شدیم به دشمن، بچه‌ها با تمام قوا جنگیدند.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سنگر دیدبانی را با آرپیچی زدند «محمد»، شهید شد. صدای ناله بچه‌ها و درگیری ادامه داشت.

حدود نیمه‌های شب شده بود که توان ما فروکش کرد، آنها نیروهای تازه نفس داشتند، ما خسته و گرسنه، نه پشتیبانی و مهمات، از دو سه سمت تحت فشار دشمن بودیم، از سمت جبهه خودی که عراقی‌ها نفوذ کرده بودند، از روبروی ما که جبهه خود دشمن بود، با تمام قوا می‌کوبیدند، نزدیک نماز صبح شد، با پوتین و تجهیزات نماز خواندیم، دیگر هیچی مهمات نمانده بود. نه گلوله آرپیچی، نه گلوله کلاسینکف و تیربار، تخیله شده بودیم. یک لحظه به فکرم رسید که توی سنگر حفره روباهی بالادست سنگر خودمان یم تعداد نارنجک برای وقت مبادا که اگر دشمن از خاکریز خواست بالا بیاید، استفاده کنیم.

هنوز خودم را جمع جور نکرده بودم که یک تیر خورد به دستم، سوختم. خیلی عمقی نبود، کمی بعد آرام شدم، با چفیه بستم، میخواستم حرکت کنم، چشمم سوخت، همه جا تیره و تار شد، ای دادو بیداد، چشمم بدجوری می‌سوخت، جائی را نمی‌دیدم. هوا هنوز تاریک بود، درد عجیبی توس سرم پیچید، بقیه جفیه را پاره کردم، دور پیشانی روی چشم‌هایم را بستم، کمی جابجا کردم که بتوانم با یک چشم جلویم را ببینم. بلند شدم هر چه باداد باد، رفتم سراغ سنگر حفره روباهی، هوا داشت گرگ و میش می‌شد، نرسیده به سنگر دیدم کنار آب یک بسیجی تقلا می‌کند، یک جنازه شهید را از آب بیرون بکشد.

رفتم نزدیک با تندی و عصبانیت گفتم: برادر داری چکار می‌کنی؟ نمی بینی بچه‌ها توی محاصره هستند، الان وقت کمک به بچه‌هاست ما محاصره شدیم باید بجنگیم تو داری شهید از آب بیرون می‌کشید. الان باید بجنگیم با دشمن. حرفم یکی دو بار تکرار کردم. همین‌طوری که جنازه را می‌کشید گفت: «این شهید برادر کوچکم هست». جا خوردم. نگاهی کردم. جواب سوالم را گرفته بودم. برادر ارشد، برادر تنی‌اش بود.

دو برادر فامیلی‌شان «بهارنسب»، اهل بابل بودند. که دومی هم همان روز شهید شد.

من رفتم سراغ سنگر مهمات، پریدم داخل سنگر خالی بود. ای داد بیداد، خودم را کشیدم بالا، هنوز جابجا نشده بودم که خمپاره نزدیک خود، پاهایم آش و لاش شد.
سوختم، خون ریزی شروع شد. سرم، چشمهایم، پیشانی‌ام. دستهایم، پای سالمی داشتم که نفله شد. خواستم حرکت کنم که خون ریزی‌ام شدید شد، خودم را کشیدم انداختم داخل حفره روباهی، امیدم را از دست دادم، تیر اندازی از سمت ما خاموش شده بود، معلوم بود، کسی مهماتی ندارد، هوا سرد شده بود، بدنم خون ریزی داشت لرزم گرفته بود. لرزان لرزان بند پوتین را باز کردم، در آوردم.

هر چی توی جیب داشتم، عکس دخترم، کارت شناسائی و مدارکم را زیر خاک قایم کردم. توی جیبم مقداری از خاک «راس‌الشهدای کربلا»، از سوریه آورده بودم. توی پلاستیک کوچکی جا سازی کرده بودم. با دندان پاره کردم، برای تبرک مقداری روی سرم ریختم، به صورتم تبرک کردم. روی زخم‌هایم ریختم. «شهادتین»، را خواندم. استغفار کردم. یک اسکناس توی جیبم داشتم که پشت آن عکس«قدس» بود. گذاشتم روی زمین روی آن تکه سنگی گذاشتم که عراقی‌ها عکس قدس را ببینند، با چه کسانی در حال جنگ هستند.

آماده‌ی از حال رفتن بودم. کم کم از خون ریزی و تشنگی و گرسنگی و خستگی و بی‌خوابی، از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم نمیدانم چقدر خواب یا بی‌هوش بودم.
آفتاب مستقیم می‌زد توی چشم‌هایم و بدنم را داغ می‌کرد. لب‌هایم خشکیده بود. بدجوری احساس تشنگی کردم.در همین لحظه که تازه داشتم بخودم می‌امدم گجا هسنم و چه اتفاقی افتاده از طرف سه راهی صدای انبوه «الله‌اکبر»، شنیدم.

ته دلم خالی شد، با امید واری به اینکه‌ بچه‌های پشتیبانی رسیدند، همه قوایم را جمع کردم و داد زدم، «الله‌اکبر الله‌اکبر الله‌اکبر »، سه چهار بار گفتم که پشت بندش صدای رگباری مسلسل وار بلند شد. ای دل غافل صدای عراقی ها بود بچه‌ها را بیرون بکشند. فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته، سریع پوتینم پوشیدم و از سنگر به هر زحمتی بود خودم را بیرون کشیدم و غلطی زدم، خودم را انداختم داخل سنگر خودمان که سقف‌اش کوتاه بود، موقع خواب سرم را بیرون میکردم که نفسم نگیرد. وارد سنگر شدم، سه نفر داخل بودند. شما این‌جا چکار می‌کنید. یک نفر تیر خورده بود ناله میکرد، دو نفر از بچه‌های بهداری کنارش بودند.

سید جوا حسینی نژاد از قائم شهر و جعفر مزیدا از بچه‌های بهداری از بهشر زیدالله رکنی مازندرانی، هر سه نفر مازندرانی بود. یک نفرشان تیرخورده بود، دو نفر کمکش می‌کردند، ساکت بشود.

گفتم: بادگیر من را در بیاورید، با تیغ زدند پاره کردند، بادگیر از تن من بیرون آوردند، پوتین هم در آوردم. سید جواد تیر خورده بود، درد داشت ناله می‌کرد، به زیدالله و جواد که از بچه‌های بهداری بودند، می‌گفت بروید برای من از سنگر بهداری، آمپول مسکن بیاورید.

به من آمپول بزنید دردم ساکت بشود.

دو نفر خواستند بلند بشوند بروند بیرون که من گفتم: الان که وقت این حرف‌ها نیست من هم تیرو ترکش خوردم درد دارم. مثل اینکه متوجه نیستید، تمام شده ما محاصره شدیم. الان بهترین کار اینکه شما که سالم هستید بروید بیرون کمک بچه‌ها خدا کریمه محاصره را بشکنید. بگو مگو کردیم و زیدالله بلند شد رفت بیرون، جلوی در سنگر که رسید زیر پایش رگباری بستند و زیدالله اسیر شد.

عراقی ها خط را شکسته و همه جا را تصرف کردند. ورودی سنگر ما مستقیم تا سنگر دیدبانی به بیرون دید داشت، عراقی ها داشتند یکی یکی سنگرها را نارنجک می‌انداختند و پاک سازی می‌کردند. قشنگ دیده می‌شد عراقی ها دارند به ما نزدیک می‌شوند. به جواد گفتم رفیقت را که زنده و سالم گرفتند، ما دو نفر سخت مجروع هستیم، چه نارنجک بیندازند، چه نه، ما کار ما تمام است، تو که سالم هستی درست نیست این‌طوری کشته بشوی. بلند شو بزن بیرون، زنده بمانی. کاری از دست هیچ کسی ساخته نیست.

تو بزن بیرون هر چه بادادباد. تو همین حرف و حدیث‌ها بود که عراقی‌ها رسیدند جلوی سنگر و «جعفر مزیدا»، پرید بیرون – یک رگباری زیرپیش بستند، اسیر شد. ما از بیرون دیده می‌شدیم عراقیه داد زد:«تعل تعل» من و حسینی‌نژاد کشان کشان خودمان را کشیدیم بیرون، عراقی ها تا چشم‌شان به ما دو نفر زخمی افتاد، یک پذیرائی جانانه‌ائی از ما کردند. با مشت و لگد، قنداق تفنگ افتنادند به جان ما، حالا نزن کی بزن…..

 «سید جواد حسینی‌نژاد سال ۱۳۹۵ بر اثر جراحات ناشی از شیمیائی شهید شد.»

ادامه دارد

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید