کد خبر:9936
پ
۱۴۰۲-۳۸۱۲۲
آهنگری که فرمانده شد - قسمت دوم

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

آهنگری که فرمانده شد – قسمت دوم چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند  *نویسنده: غلامعلی نسائی خنديد و سرم را بوسيد. چندين عمليات را پشت سر گذاشتيم. حاج‌بصير چندين بار شيميایی شد. هر بار که زخمي مي‌شد، من هم از این فیض بي‌نصيب نمی‌ماندم. حماسه و مقاومت هوران – حاج‌حسين بلند گفت: «بچه‌ها! اين […]

آهنگری که فرمانده شد – قسمت دوم

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

*نویسنده: غلامعلی نسائی

خنديد و سرم را بوسيد. چندين عمليات را پشت سر گذاشتيم. حاج‌بصير چندين بار شيميایی شد. هر بار که زخمي مي‌شد، من هم از این فیض بي‌نصيب نمی‌ماندم.

حماسه و مقاومت هوران – حاج‌حسين بلند گفت: «بچه‌ها! اين علي‌آقا مسئولیت مخابرات گردان رو به ‌عهده دارد؛ بي‌سيم‌چيِ گردانه.»

به گزارش هوران – شب را آن‌جا ماندگار شديم و صبح خيلي زود جلوي تدارکاتِ ستاد، صف کشيديم. هريک از بچه‌ها به تناسب رستۀ انتخابي خود مسلح شد.

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

من بي‌سيم و کلاشينکفي گرفتم و عصر همان روز به‌ سمت «جفير» حرکت کردیم. سه ماه تمام در آن‌جا پدافند کرديم. تجربۀ خوبي براي روزهاي سخت و پرتحرک جبهه بود.

موقع تسويه‌حساب شد. رزمنده‌ها کوله‌هایشان را بستند و به خانه رفتند، ولی من شش‌ماه دنبال حاج‌بصير دویدم.

هر چند وقت یک بار، نامه‌ای براي خانواده‌ام می‌فرستادم، تا اين‌که گردان به ‌طرف مهران حرکت کرد. مدتي را آن‌جا مانديم. حاجي به مکه رفت.

وقتي برگشت، من مرخصي بودم. پیغام فرستاد که بیا. وقتی رفتم، گفتم: «دیدی حاجي! شوخی‌ شوخی حاجی شدی.»

خنديد و سرم را بوسيد. چندين عمليات را پشت سر گذاشتيم. حاج‌بصير چندين بار شيميایی شد. هر بار که زخمي مي‌شد، من هم از این فیض بي‌نصيب نمی‌ماندم.

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

گردانِ «يارسول» پیش از عمليات والفجر ۸، راهيِ درياي خزر شد. دورۀ فشردۀ آموزش غواصي را به فرمان‌دهي حاج‌بصير، در درياي خزر گذراندیم و سپس از همان‌جا به جبهۀ بهمن‌شير، دور از چشم آواکس‌ها و ماهواره‌هاي جاسوسي آمريکا در روستاي متروکۀ خسروآباد روبه‌روي مسجد فاو و حاشيۀ نهرجاسم مستقر شديم.

از اولين روزي که پاي‌ما به بهمن‌شير باز شد منطقه قفل شد و هيچ‌يک حق بيرون رفتن از خسروآباد را نداشتيم. هوش و درايت فرماندهان با‌ايمان و شجاع لشکر ويژۀ خط‌شکن ۲۵ کربلا، ضريب امنيت را بسیار بالا برده بود. هيچ‌کس به ديگري، حتي به بهترين دوست خود کوچک‌ترين و پيش‌پا‌افتاده‌ترين اطلاعاتي را نمي‌داد. «نمي‌شناسم» و «نمي‌دانم»، وِرد زبان بچه‌ها بود. همۀ بچه‌ها رازداری می‌کردند و به همین خاطر هیچ اطلاعاتی درز نمی‌کرد.
آموزشِ سخت و نفس‌گير آغاز شد. سرماي شديد رودخانۀ بهمن‌شير، استخوان را مي‌ترکاند. هرچند نیروهای آموزشی شمالی و دریادیده بودند، ولی آن‌جا دنیای دیگری بود. هرگز به مخیلۀ تاریک دشمن نمی‌آمد که ایرانی‌ها بخواهند به چنین کار دیوانه‌واری دست بزنند و شناکنان از رودخانۀ خروشان بهمن‌شیر بگذرند.

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

توي روستاي «چوبده» و بین نخلستان‌های سربه‌فلک‌کشیده، لباس غواصي را مي‌پوشيديم و حدود صد متري را با تجهیزات کامل در گل‌ولاي طي مي‌کرديم تا به کنار نهر برسیم. در گروه‌های پانزده‌نفره و با لباس غواصي، بي‌سيم، اسلحه و تجهيزات کامل براي يک عمليات، همراه حاج‌بصیر به آب می‌زدیم، تا نزديک دشمن مي‌رفتیم و برمي‌گشتیم؛ مسيري که ما را برای شب عمليات، کاربلدتر و مقاوم‌تر مي‌کرد. بايد روزی دو بار عرض رودخانه را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. بچه‌هایی که این آموزش سخت را تحمل می‌کردند، جزو خط‌شکن‌های عملیات بودند.

وقتي مي‌رفتيم توي آب، دندان‌هايمان به‌هم مي‌خوردند و بدن‌هایمان براي مدتي بي‌حس مي‌شدند. آب چنان سرد بود که تمام بدن برای لحظه‌هایی لمس و بي‌رمق می‌شد. تنها چیزی که بچه‌ها را گرم می‌کرد و حرکت می‌داد، توکل به خدا بود و عشق به امام حسين(ع). البته بعضی از بچه‌ها می‌بریدند و باید از گروه بیرون می‌رفتند. خودشان هم نمي‌خواستند، اما چاره‌اي نبود. رباط پایِ ابوطالب جلالي که بچۀ کوهستان بهشهر بود، صدمه ديد. توی آب پایش می‌گرفت. محمدزمان کرمي به حاج‌بصير گفت: «پای ابوطالب زخمي است. شبِ عمليات مي‌ماند و دردسرساز مي‌شود. هرچه به او مي‌گويم که با گروه دوم، با قايق بياد، قبول نمي‌کند و مي‌گوید: من تا آخرش هستم.»

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

حاج‌بصير او را خواست. ابوطالب گفت: «حاجي! به‌ خدا قسم مي‌خورم که اگه دست‌وپا‌گير شدم، دامن‌گیر بچه‌ها نشوم و خودم را در آب خفه کنم! قسم می‌خورم که اگه خواستم غرق بشوم، دست کسي رو نگيرم تا آب من را ببرد» بعد به گریه افتاد و اشک‌هایش دل حاج‌حسين را نرم کرد.
وقتي بچه‌ها از آب بيرون مي‌آمدند، قدرت نداشتند اشناير، فين، عينک و ماسک غواصي را از تن‌ جدا کنند. بچه‌هاي تدارکات، آب گرم را توي بُشکه مي‌ریختند تا وقتی رزمنده‌ها از آب بيرون مي‌آیند، دستشان را بزنند توی آب گرم و ذره‌ای حس و حال بگيرند، گرم شوند و لباسشان را درآورند. حاج‌بصير هم خودش توي دهان بچه‌ها عسل مي‌ريخت؛ ليوان چاي را هم مي‌گذاشت جلوي دهانشان تا بخورند و گرم شوند.

پس از هفتاد روز آموزش سخت و نفس‌گير، نيروها به ‌سمت «بوفلفل» حرکت کردند. روبه‌روی شهر فاو مستقر شدیم. هوا داشت تاريک مي‌شد که حاجي سه نامۀ محرمانه به من داد تا براي فرماندهان گروهان ۱ و ۲ و ۳، یعنی يحيي خاکي، نژادبخش و علي‌اصغر بصير ببرم. زود رفتم و برگشتم. فضا عاشورایی شده بود و هرکس مشغول کاري بود؛ يکي نماز مي‌خواند، آن يکي قرآن می‌خواند و استغفار می‌کرد.

چهارلول‌هاي عراقي، رزمندگان شمالی را درو کردند 

هیچ‌کس بي‌کار نبود. حاج‌حسین بصیر پیش از عملیات اتمام حجت کرد، ولی مگر گريۀ بچه‌ها مي‌گذاشت که حاج‌حسين حرفش را تمام کند؟! بغض، گلوي حاج‌حسين را هم گرفته بود و ديگر نتوانست حرف بزند. بچه‌ها دربارۀ عمليات توجيه شدند. کم‌کم وقتِ بستن سربندها رسيد. بچه‌ها یک‌ديگر را بغل مي‌کردند، حلاليت مي‌طلبيدند و در آغوش ‌هم‌ديگر زار زار گريه می‌کردند. يکي ‌يکي قرآن را می‌بوسیدند و از زير قرآن رد می‌شدند. «یا علی مولا» می‌خواندند و می‌رفتند سمت نخلستان‌های اروندکنار.

با حاج‌حسين کنار ستون پیش می‌رفتیم. طولي نکشید که به زیر اسکله رسیدیم. هر گروهِ پانزده‌نفره باید طنابش را گره می‌زد و وارد اروندِ وحشي می‌شد. پيش‌بيني کرده بودند اروند آرام است و در حالت مَد قرار دارد. در اين وضعیت، آب طغيان ندارد و غواص‌ها مي‌توانند به ‌راحتی از عرض اروند بگذرند.
گروهان‌های ۱، ۲ و ۳ همه آماده بودند. بچه‌ها طناب‌ها را انداختند. اعضای يکي از گروه‌ها براي گرفتن گره اول طناب، بحث مي‌کردند. هر کس گره اول را می‌گرفت، جلوي ستون بود و بيشترين خطر متوجه او می‌شد.

همه براي خطر کردن دعوا می‌کردند و هريک از بچه‌ها مدعي بود که من اوّلم. برای این‌که دل هیچ عاشقی نشکند، یکی از بچه‌ها سربندِ «يازهرا» را از پيشاني‌اش باز کرد و به گره اول بست؛ حضرت فاطمه زهرا(س) جلودار نيروها شد.

همۀ اخم‌ها باز شد. همۀ گروه‌ها، گره اول طناب را سپردند به دست‌هاي مهربان بانوي دو عالم. بچه‌ها دل سپردند به عشق و زدند به آب. حدود صد متری که پیش رفتيم، اروندِ آرام، ناگهان وحشي شد؛ جوری ‌که در تمام مدت آموزش، چنین حالتی را از رود ندیده بودیم. رودخانه طغيان کرد. ناگهان مِه، سطح رودخانه را پوشاند و نرم‌نرم روی صورت بچه‌ها نشست. صداي ابوطالب جلالی به گوش رسید که داشت محمدزمان را صدا مي‌کرد:

ـ کارم تمومه. خداحافظ رفقا! من رفتم. خداحافظ…

محمدزمان دست ابوطالب را گرفت و ۱۵۰متري با خودش کشيد، اما دیگر محمد توانش را از دست داد. ابوطالب التماس مي‌کرد که رهايش کند، و رها شد. سرش را می‌کرد زير آب تا کسي صداي ناله‌اش را نشنود.

دستِ بچه‌ها يکي ‌يکي از گره‌ها کنده می‌شد. آب، صداي نالۀ بچه‌ها را مي‌گرفت و نمي‌گذاشت به گوش عراقي‌ها برسد. همۀ بچه‌ها هم‌قسم شده بودند که اگر کسي خواست غرق شود و خواست فرياد بزند، رفيقش سرش را فرو کند زير آب.

حالا در دویست‌متریِ عرض رودخانه، جنازۀ بچه‌ها يکي‌ يکي روي آب شناور می‌شد. کوله‌پشتي، مهمات، اسلحه، بي‌سيم و تجهیزات سنگین بچه‌ها، هرکدام چهل کيلو وزن داشت.

شهيد رجبي، تيربار گرينف با چهار نوار فشنگ سنگين داشت و بعضي‌ها آر‌پي‌جي. از هر گروهِ پانزده‌نفره، تنها هفت ـ هشت نفر توانستند خودشان را به اسکله برسانند؛ بقيه همه شهيد شدند.

هنوز چند دقيقه به اعلام رمز عمليات مانده بود. عراقي‌ای با خيالي آسوده، يک دست سيگار و يک دست آفتابه، اسلحۀ کلاشينکفی روي شانه‌ انداخته بود و به سمت رودخانه می‌آمد. بدون کوچک‌ترين دلواپسي‌ای نشست، آفتابه‌اش را پر کرد و از سينه‌کش خاکريز بالا رفت. گفتم: «حاجي! اين عراقيا امشب خيلي بي‌خيالند. انگار نه انگار بچه‌هامون تا چند دقيقۀ ديگه رو سرشون خراب می‌شوند»

حاجي گفت: «اون‌كه بايد کور و کرشون کند، کار خودش رو کرده، ما چی‌کاره‌ایم؟»

ساعت از دَه گذشته بود که قرارگاه، رمز را اعلام کرد. دهنیِ بی‌سیم را گذاشتم روي بلندگوي دستي؛ طنین «يا فاطمۀ‌الزهرا»، بچه‌های گردان خط‌شکنِ يارسول‌ را از جا کند و توپخانۀ ایران موجی از آتش و وحشت برای دشمن به‌ راه انداخت.

خطّ اول شکست و طولي نکشيد که بچه‌هاي لشکر ۲۵ کربلا روبه‌روي منارۀ فاو مستقر شدند. مرتضي قرباني، شهيد صادق مکتبي، شهيد محمدرضا عسگري و حاج‌بصير، پرچمِ آقا علي‌بن‌موسي‌الرضا(ع) را بر فراز مناره برافراشتند.

دشمن چنان ضربۀ هولناکي خورده بود که توان پاتک نداشت و سردرگم شده بود.

بچه‌ها سنگرها را پاک‌سازي کردند و اسرا را به عقب بردند. شب دوم، خط دوم و شب سوم، خط سومِ دشمن هم شکسته شد. روز، استراحت مي‌کردیم و شب پیش مي‌رفتيم.

شب سوم، روبه‌روي کارخانۀ نمک بودیم که متوجه شديم عده‌ای بسیجی در سمت راست ما و کمي جلوتر دارند تکبير مي‌گويند. همه خوش‌حال شديم که نيروهاي لشکرِ «امام حسين(ع)» به گردان ما ملحق شدند. به سمتشان رفتیم. حدود پنجاه‌متري‌شان، ناگهان حاج‌حسين ايستاد و داد زد: «اي خدا! اينا دشمنند، بزنيدشون!»

گفتم: «حاجي! اينا دشمن نيستند، دارند یا فاطمۀ‌الزهرا و الله‌اکبر مي‌گن. گمانم نيروهاي لشکر امام حسين باشند!»

حاج‌بصير فرياد کشيد: «بچه‌ها! بهشون مهلت نديد!» و خودش شروع کرد به تير‌اندازي.

یک‌دفعه چهارلول‌هاي عراقي، بارانی از گلوله بر سرمان ریختند. آرپی‌جی‌زن‌ها، تانک‌های عراقی را فراری دادند و جنگِ تن‌به‌تن آغاز شد. درگيري شديد شد و تا يکي ـ دو ساعت، آن‌قدر تيراندازي کرديم که زمين‌گير شدند. نصفشان را اسير گرفتيم و رفتيم جلو. شبِ سردي بود. نماز صبح را خواندیم و مستقر شديم.
شبِ ششم، عراق پاتک سنگيني کرد. تا صبح کلي شهيد داديم. تعداد زيادي هم مجروح شدند. ارکان گردان به‌هم ريخت؛ بايد دوباره سازمان‌دهي مي‌شدیم. حاج‌بصير گردان را سامان‌دهي کرد. از جمع گردان، فقط يک گروهان مانده بود. پس از آن پيروزي شب‌هاي اوليه، فشار شديد دشمن ما را حسابي زمين‌گير کرد. توان نظامي دشمن نسبت ‌به اول عمليات به ‌طور باورنکردني بالا رفته بود.

حدود ساعت دَه صبح بود که گروهانی از بچه‌هاي آمل، بابل، محمودآباد و فريدونکنار به ما ملحق شدند. از اين نود نفر، چهل نفرشان آملي بودند. هوا به‌شدت سرد شده بود و باران نرم‌نرم مي‌باريد. بيشترِ منطقه پوشيده از نيزار و مرداب بود. با حاج‌حسين در سنگری کوچک که سقفی حلبي داشت سرِ سه‌راهي‌ای نشسته بودیم. حاج‌بصير گفت: «علي‌آقا! برو نيروها رو مستقر کن و بيا.»

ظهر بود. ناهار بچه‌ها کيک و کلوچه بود. نه از سنگر خبری بود، نه از پتو. هر دو ـ سه نفر کنار تل‌هاي خاکي، درهم فرو رفته و خود را گلوله کرده بودند. تنها مسير رفت‌وآمد، راه باريکی بود که دو طرفش نيزار بود. دشمن هم مرتب مي‌کوبيد. نيروهاي تازه‌نفس را بلند کردم تا در نقطه‌هايی که حاج‌بصير گفته بود، مستقر کنم. هنوز چند قدم نرفته بوديم که خمپاره‌ای، نشست وسط ستون و هشت رزمندۀ آملي شهيد شدند. کمي جلوتر تک‌تیراندازهای عراقی، پیشانیِ دوتا از بچه‌ها را هدف قرار دادند. خمپاره‌ها جنازۀ شهدا را تکه‌تکه می‌کردند. فرياد کشيدم: «بچه‌هايی که از يه شهر و روستا هستند، يه‌جا جمع نشوند! پشت‌سرهم توي ستون نباشند.»

کسي گوشش بدهکار نبود. مي‌گفتند: «اين‌طور شهيد شدن، عاشقانه‌تره. چه خوبه که ما رو دسته‌جمعي تو شهرمون تشيیع کنند!»پ

نيروها را جلو بردم مستقر کردم و برگشتم سه‌راهي. حاج‌بصير، خيس و خسته، بي‌سيم به دست، دل‌گير و مقتدر نشسته بود. گفت: «چی شد علي‌آقا؟»

جریان را گفتم. حاجی گوشي را چسباند به پيشاني‌اش و آرام شروع کرد به گريه. من هم به گريه افتادم. يک ساعت نگذشته بود که قاسمي، بي‌سيم‌چي تازه‌نفس، بي‌سیم زد و گفت: «علي‌جان! ما رفتيم کربلا. خداحافظ، خداحافظ!»

بي‌سيم خاموش شد. ساعت، دو بعدازظهر بود و دشمن یک‌سره می‌کوبید. درگيري آغاز شد. يک ساعت که مي‌جنگيديم، دشمن خسته مي‌شد و سکوتي سخت برقرار مي‌شد. مجبور بوديم صرفه‌جویي کنيم و بي‌هدف شليک نکنيم.

نزديکی‌هاي غروب بود که متوجه شديم در محاصره‌ایم. شب را به ‌سختي گذرانديم.

صبح که شد، هر سي ثانيه يک خمپاره مي‌زدند. آن‌قدر مي‌کوبيدند که زمين مي‌لرزيد. خبری از آب و غذا نبود. توي آن سنگر کوچک، چشمانمان را مي‌بستيم و اطراف‌مان را که خمپاره و توپ مي‌خورد، تصور مي‌کرديم.
غروبِ فردا، بی‌حال و بي‌رمق نماز را خوانديم و حاجي شروع کرد به خواندن زيارت عاشورا.

حس و حال غريبي پيدا کرده بوديم. توي حال خودم بودم که خمپاره‌ای نشست بيست‌سانتيِ جلوي سنگر. نگاه کردم. از اطرافش دود بلند مي‌شد. توي دلم شمردم: «يک، دو، سه.» منفجر نشد. هنوز گیج بودم که خمپارۀ دوم هم بی‌صدا به زمین نشست.

خواستم حاج‌بصير را از حال خودش بيرون بياورم، ولی دلم نیامد. خمپارۀ سوّم لب حلب را گرفت و پرتش کرد آن‌طرف. خاک و گل ريخت روي سرمان. حاج‌بصير گفت: «علي‌آقا! چي شد؟»
ـ حاجي! خمپارۀ سوم هم منفجر نشد.

خمپاره‌ها یکی یکی فرود می‌آمدند. شمردم: «هفت، هشت، نُه، ده… بيست، بیست‌ويک.»

گفتم: «می‌بینی حاجی؟ ۲۱ خمپاره به زمین خوردند و منفجر نشدند. گمانم اين يارو ماسورۀ خمپاره‌ها رو نکشيده!»

حاج‌حسين مکثي کرد و گفت: «نه علي‌جان! اشتباه مي‌کني. اونی ‌كه نمي‌خواد این خمپاره‌ها منفجر شوند، نمی‌ذاره. اوست که ماسوره رو نمي‌کشه، وگرنه اين نامردا ماسوره رو مي‌کشند.»

واقعاً همين‌طور بود. معجزۀ خدا را بارها توي چنين صحنه‌هاي غريبي با چشم ديده بودم و به حاج‌بصير هم اعتماد کامل داشتم.

شب سوم، گرسنگي، تشنگي و سرما همه را کلافه کرده بود و بيشترِ زخمي‌ها از شدت درد، شهيد شده‌ بودند. حاجي هم از اين‌كه نمي‌توانست نيروهايش را از محاصره خارج کند، ناراحت بود. صبح فردا فرماندۀ عراقي روي فرکانس بي‌سيم آمد و ما را دعوت به تسليم کرد. حاجي داد زد: «برو گم‌شو لعنتي!»

حاجي چنان محکم حرف مي‌زد که عراقي‌ها فکر مي‌کردند ما را توي ييلاق و قشلاق، محاصره کرده‌اند. خداوند، آرامش عجیبی به ما داده بود.

ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید