اگر شهید نمیشد . . .
احمد با هیکل ورزشکاریاش دل به شهادت داد
تشکیل تیم فوتبال ولیعصر گنبدکاووس و جمعکردن جوانهای محل، بخشی از هدفی بود که در سر داشت. دوستانش میگویند اگر شهید نمیشد به تیم ملی هم میرسید اما احمد فدایی آرزوهای بزرگتری داشت. او به دنبال جاودانگی بود. برای همین، دل از فوتبال؛ عشق هیشگیاش کند و راهی جبهه شد تا به معراج شهادت برسد.
حماسه و مقاومت هوران – شهید «احمد فدایی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۴۶ در گنبدکاووس به دنیا آمد و در دفاع از میهن اسلامی بیست و یکم تیر ۱۳۶۷ در موسیان هنگام درگیری با نیروهای عراقی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش سال ها در منطقه ماند تا اینکه سال ۱۳۷۱ پس از تفحص پیدا و سپس در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید زادگاهش به خاک سپرده شد.

حضور در جبهه با شناسنامه دستکاری شده
محله سیاوش گنبدکاووس، چند کوچه ساده و قدیمی دارد که یکی از آنها به خانه شهید احمد فدایی منتهی میشود . وارد که میشوم اولین چیزی که مرا به خود جلب میکند عکسهایی از شهید احمد است که زیر آن با متنهایی با خط نستعلیق نوشته شده و در کنارش عکس رهبر معظم انقلاب اسلامی و شهید حاج قاسم سلیمانی و پدر مرحوم شهید قرار دارد.
لحظاتی که محو تماشای این عکسها بودم با صدای مادر شهید به خودم آمدم «خوش اومدی دخترم» و بعد با روی گشاده اتفاقات تک تک عکسهای پسرش را برایم توضیح داد.

معصومه عسگری گفت: احمد اولین بار میخواست به جبهه برود یکسال سنش کم بود اما او تصمیمش را گرفته بود و من میدانستم که راهی برای اعزام پیدا میکند.
وی گفت: پسرم هیکل ورزشکاری داشت و کسی با نگاه کردن به قیافهاش متوجه سن کم او نمیشد برای همین تاریخ تولدش را دستکاری کند و راهی جبهه شد.
وی اظهار داشت: مرحله بعدی اعزام احمد، با خدمت سربازیاش همراه بود که این بار به عنوان بیسیمچی به منطقه عملیاتی موسیان اعزام شد.
وی بیان کرد: فرزندم از کودکی علاقه خاصی به ورزش داشت. همین علاقه باعث حضور در مسابقات فوتبال شهر شد و این علاقه تا جایی بود که با اینکه صبح ها بنایی می کرد تا با درآمدش کمک خرج خانواده باشد ولی پس از کار به همراه دوستانش فوتبال بازی میکرد.

این مادر شهید افزود: احمد عادت داشت هر وقت از بنایی به خانه برمی گشت حتی شده یه چیز کوچک اما برای خوشحالی ما هدیه ای میگرفت . هر وقت هم که تیم فوتبالش برنده میشد با جعبه شیرینی به خانه بازمیگشت تا ما را در خوشحالی خودش شریک کند.
وی اظهار کرد: پس از شنیدن خبر شهادت فرزندم سال ها منتظر برگشت پیکرش بودم تا بار دیگر جوان رعنا و ورزشکارم را در آغوش بگیرم. روزی که پس از سال ها چشم انتظاری به آغوشم برگشت مشتی استخوان بود که همان هم باعث خوشحالی من شد. شیرینی گرفتم و بین دوست و آشنا پخش کردم تا همه را خوشحالی خودم سهیم کنم.
این مادر افزود: فرزند اول ستون خانواده است . پس از احمد صاحب ۱۶ فرزند دیگر هم شدم اما احمد با آن ویژگیهای اخلاقی و معرفتی رنگ و بوی دیگری دارد. با این که داغ او را هیچ وقت فراموش نمیکنم اما اگر باز هم به عقب برگردم لحظهای در موافق با اعزام او به جبهه تردید نخواهم کرد.

از افطار تا فوتبال
محمود فدایی برادر شهید هم گفت: احمدآقا فقط با مردم با مهر و عطوفت برخورد نمیکرد. یادم هست حتی با حیوانات هم با همان مهربان بود و با حساسیت بالا از حیوانات خانگی مراقبت میکرد.
وی افزود: ماه رمضان ها پس از افطار، قرائت قرآن و حضور در هیات مسجد حجتیه گنبدکاووس با دوستانش به اطراف مصلی رفته و در زمین خالی فوتبال بازی می کردند و برنامه ریزی ایشان برای من که ۱۵ سال از ایشان کوچکتر بودم جالب بود که هم به کار بنایی می رسیدند، هم ورزش، هم عبادت و هم به خانواده که دیگر هم همانند ایشان حداقل در اطراف خودم ندیدم.
وی اظهار داشت: تیم فوتبال ولیعصر از تیمهای معروف گنبدکاووس بود که ما همیشه برای دیدن مسابقاتش میرفتیم. احمدآقا هم بعد از پیروزی تیمش برای ما برادرها بستنی میخرید.

در اجرای آیین نخل گردانی محرم همیشه پیش قدم بود
رقیه فدایی خواهر شهید هم گفت: برادرم مهربان و آرام بود که از بزرگ تا کوچک فامیل او را قبول داشتند و کارهایان را با او در میان میگذاشتند.
وی افزود: یکی از آیین هایی که ماه محرم در مسجد محل ما برگزار میشود آیین نخلگردانی است که در آن حدود سی جوان نخلی را درست می کنند که برادرم هم در اجرای آن همیشه پیشقدم بود.
سکینه فدایی خواهر دیگر شهید هم گفت: هر زمان برایم مشکلی پیش می آمد احمدآقا مرا راهنمایی میکرد و سنگ صبورم بود.
وی بیان کرد: بهترین مشورتی که از احمدآقا گرفتم زمان ازدواجم بود که مرا در انتخاب شریک زندگیام همراهی کرد و همیشه خودم را مدیون او میدانم.
این خواهر شهید گفت: زمانی که اولین فرزندم به دنیا آمد مثل پدر نگرانم بود و از این اتاق به آن اتاق قدم میزد و دعا می کرد. زمان آخرین اعزامش به جبهه را خوب به خاطر دارم. در گوش نوزادم گفت: «خداحافظ دایی جون. من میرم تا شما توی آسایش باشین».








