کد خبر:9097
پ
۱۴۰۲-۲۸۵۵
در جاده کربلا و غربت امام حسین(ع)

در جاده کربلا، امام حسین «علیه‌السلام» را خارجی می‌دانستند

سوریه به روایت مدافع‌حرم/ قسمت هفتم در جاده کربلا، امام حسین «علیه‌السلام» را خارجی می‌دانستند *نویسنده: غلامعلی نسائی نوع نگاهش خیلی فراتر از آدم های که تابحال دیده بودم، بود. خیلی خاص بود، از گذشته سوریه گفت که؛ «این‌جا در جاده کربلا، امام حسین را خارجی می‌دانستند.!» در کتب عربی، اهواز را بخشی از خاک […]

سوریه به روایت مدافع‌حرم/ قسمت هفتم

در جاده کربلا، امام حسین «علیه‌السلام» را خارجی می‌دانستند

*نویسنده: غلامعلی نسائی

نوع نگاهش خیلی فراتر از آدم های که تابحال دیده بودم، بود. خیلی خاص بود، از گذشته سوریه گفت که؛ «این‌جا در جاده کربلا، امام حسین را خارجی می‌دانستند.!» در کتب عربی، اهواز را بخشی از خاک کشور عربستان، خلیج فارس «خلیج عربی»، از این دست تاریخ نگاری انحرافی بیان کردند. از مدارس و فرهنگ و اجتماع آموزشی سوریه و جریانات اخوانی ها گفتند

گروه محور مقاومت هوران – روایتی از مدافع حرم – سید مهدی موسوی – شام روز ۲۳ مهرماه ۹۶ ابوساجد گفت؛ فردا جلسه‌ائی در مدرسه ایرانی‌های دمشق داریم. محوریت جلسه با حضور سردار استوار مسئول دبیرستان‌های سپاه خواهد بود، جلسه‌ائی که نمی‎دانستم من را به گجا می‎برد و چه اثری در زندگی‌ام خواهد گذاشت.

به گزارش هوران – روزهای قبل سفر به سوریه دوست نازنین «پزمان پورجباری»، گفت: سید مهدی توی این سفر با آدم‌های آشنا خواهی شد که دلت را خواهند برد، تو را به یاد دوران دفاع مقدس خواهند انداخت. کمربندهایت را محکم ببند، بند پوتین‌ات را محکم تر کن. داری میری عملیات. صبح روز ۲۴ مهر ۹۶ به اتفاق «زلفی، عسگرپور و ابوساجد»، رفتیم مدرسه ایرانی‌های دمشق، نزدیک منطقه مزه، تفریبا در مرکزیت دمشق قرار داشت.

سلام و چاق سلامتی کردیم. وارد جلسه شدیم، عبدالهی مسئول مدارس ایرانی در لبنان و اردون حضور داشت، فکری مسئول مجتمع امام خمینی که مدرسه ایرانی‌ها در دمشق و سردار استوار بودند. سردار استوار مردی با قدی متوسط، کمی تپل با ریش‎های پُر، موهای فرفری پیچیده‌ی سیاه و سفید، همه جمع را یکی یکی از نظر گذراندم تا در دهنم نگه دارم که با چه کسانی آشنا می‎شوم.

عبدالهی از مدارس و برنامه‌های که انجامش داده بودند، خدماتی که به پاکستانی‌ها، افغانی‌ها، از دو مدرسه آیت‌الله امین توی منطقه گفت، مدرسه محسنیه و یوسفیه، از سطح خدمات احتماعی به مدیران از حقوق ۱۰۰ دلاری معلمان که خیلی در رنج و مشقت قرار دارند. از وضعیت دانش‌آموزان، از لبنان و آوراه‌گان سوری گفت که عربستان با هزینه‌های که در منطقه می‌کند، روی آوارگان سوری کار می‎کنند.

بعد سردار استوار گفت: مدل آموزش و پرورش سوری مدلی کاملا غربی، وابسته و وارداتیه، فقط در مدارس آموزش رخ می‌دهد، در امور تربیتی هیچ اتفاقی نیفتاده است. در سوریه بحث فضائل دینی و تدین بسیار ضعیف است. آسیب‌های جدی وجود دارد که «آقای بشار اسد»، چندی پیش از ما خواستند که در خصوص فضائل و مدل آموزش پرورش اسلامی انقلابی ایرانی را به سوریه ارائه بدهیم،

ولیکن عملا دست ما ایرانی‌ها در سوریه خالی بود،

از محدودیت‌های مباحث مذهبی در سوریه گفت، حرف‌های که می‎زد برای من جذاب و اثر پذیر بودند.

سردار انسان بسیار فکور و دقیق‌بین و با حوصله بود.

نوع نگاه خیلی فراتر از تیپ آدمهای که تابحال دیده بودم. تیپ فکری خاصی داشت. از گذشته سوریه گفت که این‌جا در حاده کربلا، امام حسین را خارجی می‌دانستند. در کتب عربی همچنان اهواز را جزو کشور عربستان و خلیج عربی و از این دست تاریخ نکاری انحرافی را بیان کردند و حرف‌های از مدارس و فرهنگ و اجتماع آموزشی، جریانات اخوانی‌ها و کاراهی که انجام دادند.

صحبت‌های استوار من را مغلوب کرد، راجع به آموزش و تربیت به من نگاه تازه‌ائی داد، می‎گفت: پرورش و تربیت بر عکس آنچه که ما فکر می‌کنیم که سال‌ها زمان می‏برد، گاهی در یک سرعت کوتاه هم رخ می‌دهد که مدلش را در دوران دفاع مقدس داشتیم. از نصایح امام جواد گفتند که هر تحولی باید آهستگی و آرامی رخ بدهد. آهسته و ناگهانی، از تجربیات و کاراهای که در خراج از کشور داشتند، صحبت کرد.

جلسه که تمام شد به همراه سردار استوار و بقیه رفقا به طرف «حی‌المین»، رفتیم که جلسه‌اوی در مدرسه یوسفیه و محسنیه داشته باشیم. از ماشین که پیاده شدیم وقتی داشتیم به سمت بازار می‎رفتیم خودم را به سردار رساندم و گفتم: من دنبال این بودم که الگوها و خدمات و شاخص‌ها درس بگیرم و سولاتم را بپرسم. دو سوال که پرسیدم سردار با تندی جوابم را داد.

گفت: تو هم دنبال این هستی که از این بهره خودت و ببری!؟

زد تو برجکم و فرو ریختم. چه حرفی بود که زد؟

حسابی دلخور و درگیر و ناراحت شدم. ولی دنبال راهی بودم که نظرش را نسبت به خودم تغییر و جذب کنم. به همراه عسگرپور و زلفی، ابوساجد و سردار استوار – عبدالهی و فکری وارد مدرسه یوسفیه شدیم. مدرسه دخترانه‌ائی که در سال ۱۹۰۱ به واسطه حاج یوسف اهل بیروت برای شیعیان ساخته شده و به تربیت بچه‌های شیعی می‌پرداخت. و نوه‌هاش بیایند درس بخوانند.

تو مدرسه صحبت های که با مدریر در خصوص روشها صحبت‌های شد. من مرید سردار می‌خواستم که باشم، تمام فکر و ذکرم و توجه‌ام با آلام کلامی و روحی‌اش بود.

سگر پور نقش مترجم ما را شت، سردار سوالی از مدیر پرسید که خوب نتوانست مفهوم را برساند، روش‌های تربیتی فکری در مدرسه، ولائی و توحیدی؟

، مدیر گیر کرد، عسگرپور هم نمی‌توانست حرف بزند، لاجرم خودم وارد بحث شدم، چرا که فهمیدم سردار چه سوالی کرده است. به مدیر فهماندم که سردار چی گفته و چی میخواد.

ردار لبخندی زود و خوشش آمد که من به زبان عربی کمی مسلطم و مدری و فهماندم. مدیر خواست که ادامه بدهم. متوجه نگاه عسگرپور شدم، دیدم داره ناراحت میشه که من مداخله ورزی کنم. گفتم: بگید ایشان ادامه بدهند. بحث و تبادل نظرها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم به سمت مدرسه محسنیه که پسرانه بود، توسط علامه محسن امین راه اندازی شده بود.

به همین خاطر نام مدرسه را محسینه گذاشته بودند. سر در مدرسه عکس علامه امین بود. مدرسه بسیار خوبی بود، نظام مدریریتی بسیار قوی که داشت، حتی بچه‌های اهل سنت هم بچه‌های خود را به مدرسه محسنیه می‌فرستادند.

وارد که شدیم، نشان میداد که فضای آموزشی بهتری نسبت دیگر مدارسی که دیده بودم، به چشم می‎آمد. جلسه که شروع شد، صحبت‌های سردار محمودآبادی، «سردار استوار»، دل ما را برد، تو جلسه از مدارس پاکستانی، افغانستانی، فرانسوی و هلندی و مدارس دیگری که توی سوریه بودند، صحبت کرد، از کاراهی که انجام شده بود، اتفاقاتی که رخ داده بود.

تو این فرصت با فضای منطقه حی‌المین هم بیشتر آشنا شدم. جلسه تمام شد و برگشتیم مزرعه، در طول تمام مسیر به سرکار استوار محمودآبادی فکر می‌کردم، قبل از جلسه هم از سردار سولاتی در خصوص دفاع مقدس داشتم، گفتم ما باید بریم سراغ مدل‎ها یا چیزی دیگری را دنبال کنیم. گفت: نه ما باید روح کلی را ببینیم. بعد مدلها خودشان می‌آیند، شاید باید مدلی نو ابداع کنیم.

حرف‌های سردار ذهن من را بهم ریخته بود. پیوسته تو فکر بودم که باید چه کنم. هی سولات متفاوت تو ذهنم نقش می‎بست که چکار کنم یا چی را دنبال کنم. نمبی‎تواستم از فکر این آدم بیرون بیام. تلاش می‎کردم برای شناختن بیشتر سوابقش در زندگی، یاد جمله قشنگی از قول شهید آوینی نسبت به شهید همت افتادم که می‌گفت: من هرگز اجازه نمی‎دهم که ندای شهید همت در درون من گم شود.

این فاتح خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. و تو گوئی این سردار استوار بود که قلعه قلبم را فتح کرده بود.

سردار پیگیر راه اندازی مدارس ایرانی فارسی زبان در سوریه بود. صبح تا عصر با هم بودیم غروب بعد نماز مغرب و عشا توی مدرسه ایرانی جلسه برگزار شد.پ توی جلسه طرف بحث خانم دکتری از مسئولین آموزش پرورش دمشق، بخش نخبگان که از شیعیان بود. استوار از مدل مدرسه تیزهوشان پرسید. مدارس پاکستانی‎ها و …. من هم سوال‌های داشتم حرف‌های زدم. دیوانه، دیوانه بیند خوشش آید.

هر چه سردار سوال‌های دقیق‌تر می پرسید، نگاه من بهش مثبت‎تر و عمیق‎تر می‎شد. مدل آدمی که من دنبالش بودم. من را بخودش جذب کرد. جلسه که تمام شد و از ساختمان بیرون آمدیم، گفتم: سردار می‎خوام با هم باشیم، تو ماشین لبت‌تابم را باز کردم، یک سری برنامه‌های که داشتم نشانش دادم، خوشش آمد. قردار گذاشتیم که فردا صبح بیاد مقر سری به من بزند.

این روایت همچنان ادامه دارد …

تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید