کد خبر:9079
پ
۱۴۰۲-۲۸۵۷
اسفندیار / قسمت سوم

ام‌البنین؛ خواهر اسفندیار شمالی دربدر در پی خبری از برادر

ام‌البنین؛ خواهر اسفندیار شمالی دربدر در پی خبری از برادر گروه حماسه و مقاومت هوران – ام‌البنین خواهر شهید اسفندیار خادملو  روایت می کند؛ علاقه زیادی به من داشت. ما نه تا برادر و خواهر تنی و ناتنی بودیم. از هشت‎سالگی توی خانه من بزرگ شد، من مادر دوم برارقلی بودم. شوهرم را پدر خطاب […]

ام‌البنین؛ خواهر اسفندیار شمالی دربدر در پی خبری از برادر

گروه حماسه و مقاومت هوران – ام‌البنین خواهر شهید اسفندیار خادملو  روایت می کند؛ علاقه زیادی به من داشت. ما نه تا برادر و خواهر تنی و ناتنی بودیم. از هشت‎سالگی توی خانه من بزرگ شد، من مادر دوم برارقلی بودم.

شوهرم را پدر خطاب می‎کرد. زندگی‌اش خیلی عجیب و پیچیده بود. مثل داستان حضرت موسی که از نوجوانی چوپانی کرد. توی تلاش و کار و زندگی، خودش را وقف هدایت مردم کرد. شوهرم آرام آرام اسفندیار را با حرفه‌های کار و زندگی آشنا کرد تا روی پای خودش حرکت کند. چوپانی و دامداری کرد. کنار دست شوهرم روی تراکتور کار می‎کرد و زمین مردم را شخم می‏زد.

همه فن حریف در آمد. خیلی زرنگ و باهوش بود. بزرگتر که شد، رفت نجاری، جوشکاری و درو پنجره‌سازی، رفت کرج و تهران، تبریز و … دست‌رنج خودش را می‏خورد. سربازی که رفت و برگشت. برای خودش مردی شده بود. توی پیروزی انقلاب خیلی نقش داشت. رفیق‎های خوب دور خودش جمع کرد و شدند و تیم و دسته، گروه انجمن اسلامی تشکیل داد.

ازدواج کرد و مستقل شد، باز هر دم به دقیقه می‏آمد خانه ما و حال احوال من و بچه‎ها را می‏پرسید. گاهی شب‎ها همه فامیل دور هم جمع می‏شدیم. اهل دورهمی بسیاری بود، دوست داشت حداقل هفتگی همه فامیل همدیگر را ببینند، می‎گفت: خداوند خانواده‌های را که با هم انس بیشتری دارند، را بیشتر دوست دارد. می‏گفت: بیا به شما و بچه‎ها نماز یاد بدهم.

گفتم: ما نماز که یاد داریم، مگه میشه که بلد نباشیم. گفت: نمازی که من می‏گویم با نماز شما فرق دارد. خیلی مومن و اهل دل شده بود. تعداد زیادی از بسیجی‎های بندگز را جمع می‏کرد و می‏آورد خانه، جا نبود، مسجدی می‎نشستند. من می‎گفتم: برادرجان، حداقل به من خبر بده تا من تهیه درست و حسابی ببینم. تو سر زده، ده بیست نفر را می‏آوری، من خجالت می‏کشم. نباید درست پذیرائی نکنم. خوب نیست، گرسنه برگردند.

م‌ی‏گفت: این بچه‎ها دل‎های بزرگی دارند، اهل تعارف و بگیر و ببند و شکم پرستی نیستند. اهل دورهمی هم هستند. خدا روزی رسانه، این‎ها تجملاتی نیستند. به نان و خشک و پنیر و گوجه راضی‎اند. می‎رفت بیرون تخم مرغ و گوجه و نان می‏خرید. املت درست می‎کردند. می‌خوردند و شبانه می‎رفتند مزار شهدا، نماز شب می‏خواندند. دعا می‏کردند، زیارت عاشورا می‏خواند و صبح برمی‎گشتند.

نان گرم تازه می‏گرفتم. با پنیر و چای شیرین صبحانه می‏خوردند. عضو بسیج که شد، رفت توی سپاه و یک پایش حبهه بود، یک پایش بندرگز، به خانواده شهدا علاقه زیادی داشت، هر بار که به مرخصی می‎آمد، می‏رفت سرکشی از خانواده‌ شهدا، مخصوصا شهدای که پدر و مادر پیر داشتند. از حقوق ناچیزی که می‏گرفت، برای خانواده شهدا خرج می‏کرد.

برای «شهید قنبراسدپور» تابوت سفارشی ساخت. یک مدت نجاری کار کرده بود و همه فن حریف و آچار فرانسه قرن انقلاب بود.

دعا می‏کرد که راه کربلا باز بشود تا مادرش را روی کولش تا کربلا پیاده ببرد. سفارش کرده بود که اگر من نتوانستم مادرم را به کربلا ببرم، شما بعد از شهادت من، مادر را ببرید.

اسفندیار که شهید شد. جنگ که تمام شد. پرنده‎‌ها که پریدند. راه کربلا که باز شد. برادرم محمد خادملود «جانباز انقلاب»، مادرم را برد کربلا و اسفندیار به آرزوی خودش رسید.

با هیچ کسی دشمنی و خصومت نداشت، به همه با محبت رفتار می‎کرد، همه مردم از اول تا آخر شهر، جماعت کارگر و کاسب و نانوا و حمامی و لبو فروش و پاسدار و بسیجی و … کسی نبود که با برارقلی را نشناسد.

صبح پائیزی آخر آبان، رفتم بازار برای خرید. توی کوچه علی عابدینی از رفقای اسفندیار من را دید و سلام و احوال پرسی کرد.

گفت: از برارقلی خبرنداری؟

گفتم: مگر شهید شده؟

گفت: نه همین‌طوری می‎خواستم خبر بگیرم.

نگران و دلواپس شدم. نفهمیدم زمین هستم، آسمان هستم. دل‎آشوبه گرفتم. به زحمت توی بازار خرید کردم و زودی برگشتم خانه، پرس‎ جو کردم، دستم جائی بند نبود. به همسرم گفتم: رفت چندجا خبرگرفت و برگشت گفت: خبری نیست، کسی چیزی نمی‎داند. اسفندیار خوبه، دلت بی‌خود شور می‏زند. غروب رفتم نانوائی. نانوا گفت: از برارقلی چه خبر؟

گفتم: الحمدالله تو جبهه‌اند و خبری ندارم، ایشالا بسلامتی همین روزها میاد، شما مگه خبری داری؟ گفت: نه والله، فقط خواستم خبر بگیرم.

برگشتم خانه، توی راه بچه‌های سپاه، از رفیق‌های برارقلی با تویتا بودند، سری تکان دادم، ایستادند و پریدند پائین، سلام و چاق سلامتی کردند. حالم را پرسیدند و گفتند: ایشالا برارقلی امروز فرداست که بیاد.

گفتم: ایشالا. ایشالا. دل‎تان روشن.

یکی نفرشان گفت: تو که خبری از اسفندیار نداری؟

گفتم: نه برادر والله من بی‎خبرم، خبرها که دست شماست؟

گفتند: انشالله بزودی بیاد، فردا یا پسی فردا میاد.

خداحافظی کردند و رفتند، هنوز خانه نرسیده بودم که دو سه نفر دیگر از برادرم خبرگرفتند، کی می‏آد و کی‏ برمی‏گردد.

گفتتم: هنوز که نیامده، بیاد، انشالله یک هفته نشده برمی‏گرده جبهه، گفتم: دلواپس آمدنشید، یا نیامدنش؟ سرشان را انداختند پائین و رفتند.

حالم بد بود. از این‌که سوال‎های نمایشی می‎کردند.

ولی اصلا این دل وامانده من شور نزد که این‎همه آدم امروز قاصد شهادت برادرم هستند.

دلم نمی‏خواست فکرش را بکنم. همیشه فکرم می‏کردم. جنگ تمام می‏شود، برارقلی برمی‎گردد پیش زن و بچه‌اش و خانه می‎سازد و مثل بقیه به زندگی می‎چسبد. صبح محل کارم بودم، یکی داشت از برادرم حرف می‎زد که شهید شده،

پریدم گفتم چی شده؟ برارقلی شهید شده؟ گفتند: چی، کی شهید شده؟ خودشان را زدند به دنده چپ و حرف عوض کردند. ولی من از حال رفتم و افتادم. وقتی بلند شدم، دور و اطرافم جمع بوند.

سرو صورتم آب زدند و بلند شدم.

چادرم را برکشیدم و پریدم و دویدم سمت خانه برادرم، برادر بهتر از جانم، رسیدم در خانه، هول زده بودم. تنم می‎لرزید. دلم نمی‏خواست واقعیت داشته باشد. نمی‎خواستم با حقیقت روبرو بشوم.

ایشالا که دروغه، حتما که دروغ است. با یک سبد آشوب توی دل و جان و روحم رفتم داخل، خانه برادرم در و دیوار و دروازه و دزدگیر و آیفون و زنگ که نداشت. زنگ خانه‌اش یاآلله بود.

وارد که شدم. تق تق زدم به در اتاق و سلام کردم….

همسر شهید خالصی نشسته بود.

به ام‌کلثوم گفتم: اول صبح خانم خالصی این‌جا چه می‌کنه؟

گفت: همسایه است دیگه، همیشه می‌آد پیشم، دلتنگ که می‌شه، دلش که می‎گیره، منم دلداری‌اش می‎دهم. توی دلم گفتم: از امشب و فردا و پس‎تری فردا، تو را کی‎می‎خواد دل‌داری بدهد. دیدم خبری نیست و خبری نشده، آرام شدم. چیزی هم نگفتم. که دلواپس بشوند.

*داستان اسفندیار قصه ما ادامه دارد…. 

*تولید محتوا: پایگاه خبری هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید