شهید صادق مکتبی/ فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)
دختر شهید عمویش را صدا کرد و گفت: عمو عمو بیا ببین بابام چه خوشگل خوابیده!
*نویسنده: غلامعلینسائی
لحظه ائی که نشستم کنار تابوت، سرم را بردم نزدیک صورتش، شهید شده بود. ولی انگار خواب بود. خوابی عمیق و طولانی با چهره زیبا و نورانی، ناگهان یک حائلی آمد جلوی صورتم، ناگهان من از دنیای مادی جدا شدم و توی واقعیت با صادق حرف میزدم، شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید که دیدار واقعی رخ داد.
به گزارش گروه جهاد و شهاددت هوران – هوران – خاطرات همسر شهید شهید صادق مکتبی- ربابه علائی – از ماشین پیاده شدیم، حیران شدم، همه سیاه پوشیدن، دارند گریه میکنند، خدایا چه اتفاقی افتاده مگر پدر شوهرم از دنیا رفته، پدر شوهرم آمد جلو، خدایا چه اتفاقی افتاده است.
فاطمه را من از گرفتند، رفتم داخل. صادق شهید شده بود، ناگهان دنیا روی سرم خراب شد، آسمان تپید و من از حال رفتم. شب شد و صبح فردا همه عزاداری میکردند و گریه میکردند، من و فاطمه هم شوکه شده بودیم. سخت بود برای من که بیشتر از چهار سال زندگی نکرده بودم، مهدیه را هم بار دار بودم.

دو روز بعد صادق را آوردند، اول آوردند محمدآباد بعد توی سپاه، نماز که خواندند در تابوت را باز کردند، فاطمه رفت بالای سر پدرش، حاج محمد برادر صادق را صدا زد، عمو عمو بیا بابام خوابیده؟ صدا زد عمو بیا ببین بابام خوابیده، همه با صادق وداع کردند، من کنار تابوت صادق نشستم و با صادق حرف زدیم، خدا حافظی کردم. یقین داشتم صادق از من راضی هست، بهش گفتم من را ببخش من هم از تو راضی هستم. قبل از شهادت به یکی از رفقای نزدیکش که با ما رفت آمد خانوادگی داشت، گفته بود من خیلی از همسرم راضی هستم.
بعد از شهادت صادق به من گفت، من میدانستم که ما با هم خیلی خوب بودیم، صادق که توی جبهه بود، من توی خانه همه سعیام را میکردم که از هم راضی باشیم. همینطوری هم بود. و اینکه فردای محشر صادق به درد من بخورد و من را شفاعت کند.
لحظه ائی که نشستم کنار تابوت سرم را بردم نزدیک صورتش، شهید شده بود ولی انگار خواب بود، چهره زیبا و نورانی داشت، ناگهان یک حائلی آمد جلوی صورتم و من از فضا و دنیای مادی ناگهان جدا شدم، من داشتم تو واقعیت با صادق حرف میزدم، شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی دیدار واقعی رخ داد.
صحبتهام که با صادق تمامی نداشت باید میرفت، من که بلند شدم. صادق را بردند امام زاده عبدالله گرگان، آنجا من حالم خراب شد، بیهوش شدم و من را بردند بیمارستان و حدود ده روز بستری بودم. از لحظه ائی که صادق را آوردند امام زاده و میخواستند دفنش کنند من را بردند بیمارستان و از هم جدا شدیم.

من تو مراسم خاکسپاری و سوم و هفتم صادق بیمارستان بودم. من و صادق هنگام بارداری مهدیه حدود دوماهه بود که با هم رفتیم دکتر، وقتی برگشتیم برای من هدیه گرفت، فاطمه را گرفت بغل و خیلی خوشحال بود، همان موقع قبل شهادت گفت: ربابه اگه من شهید شدم، اسم بچه را اگر دختر بود «مهدیه» و اگر پسر بود «حامد» بزارید.
در سیستان بلوچستان یک رفیق پاسداری داشت، خیلی به هم وابسته و دوست بودند، با هم عهد بسته بودند، صادق به حامد گفته بود اگه شهید شدی من پسردار بشوم اسم تو را میگیرم. به همین رفیق صادق شهید شد، صادق دلش میخواست که پسر باشد اسم پسرش را حامد بگذارد.
حتما نمیگفت پسر باشد، دختر و پسر برای صادق فرق نداشت.
مدتی بعد از شهادت صادق وقتی میخواستم بروم ورامین، سخت بود، خانواده پدر شوهرم کشاورز بودند، نمیتوانستند هر روز و هر روز با من راه بیفتند بیایند و برگردند، راه دور بود، از طرفی هم پدر و مادر خودم هم مشکلات خودشان را داشتند.
مهدیه که دنیا آمد من باید این دو بچه را میگرفتم و با سختی میرفتم ورامین، روی این را نداشتم که تقاضا کنم که با من بیاید، دلم میخواست با من باشند و تنها نباشم. یک برادرم حدود ۱۴ ساله بود، از ورامین میآمد گرگان و خانه من میماند، با هم برمی گشتیم ورامین، از آن طرف هم باید تنهائی برمی گشت.








