همزاد چمران/ شهید محسن جهانتیغ
جانشین گردان مهندسی جنگ از لشکر ویژه خط شکن ۲۵ کربلا
*نویسنده :محدثه نسائی
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – جانبیبی خواهر بزرگ شهید – توی زاهدان دو بار توسط رژیم شاه و ساواکیها دستگیر شد. مدتی زندانی بود، خیلی محسن را شکنجه دادند، سوال میکردند که تو عضو کدام گروهی هستی.
محسن گفته بود من عضو هیچ گروه و دستهائی نیستم. رهبر من امام خمینی است. نام امام را که میبرد داغش میکردند. شکنجه میدادند. خیلی نترس و مقاوم بود.
از محسن خواسته بودند تمام رفیقهای انقلابی خودت را باید معرفی کنید. اگر قبول کنی و جای آنها را نشان بدهی تو را آزاد میکنیم. محسن هیچ جوابی به ساواک نداد. خیلی اذیت و آزارش کردند. بعد از مدتی آزاد شد. دیدند هیچ نمیتوانند از زیر زبانش بکشند. گفتند: دوباره تو را ببینیم خواهیم کشت. همین هم شد، بار دوم که ساواک محسن را دستگیر کرد، در سرحد مرگ شکنجه داده بودند.
با همه دردسرهای که پیدا کرد بود، باز دنبال امام خمینی رفت، آرزو داشت انقلاب پیروز بشود. برای مردم خدمت کند. توی خانواده هم خیلی به فکر همه ما بود. دوست داشت همه ازدواج کنند و سروسامان بگیرند. هرکاری از دست محسن ساخته بود، برای خانواده کوتاهی نمیکرد.
اول انقلاب رفت توی جهاد سازندگی شب و روز خانه نبود. بعد از تشکیل سپاه و بسیج، توی پایگاه بسیج رفت و بعد عضو رسمی سپاه شد و رفت جبهه و فرمانده شد. میگفت: همه باید برای انقلاب جان بدهیم. نظرش در باره شهادت این بود که ما کشته نمیشویم بلکه دوباره در عالم دیگر نزد خداوند زنده میشویم. روح شهدا انقلاب را نگه میدارند.
برای همین هم منافقین و صدام و آمریکا هیچ غلطی نتوانستند بکنند. وقتی امام گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند، خیلی شاد شد. با مشت میزد به دیوار و میگفت: تو از دیوار آهنی هم محکمتر باشی باز هم ما در مقابلت «ای آمریکای ستمگر ایستادگی میکنیم.
زندگی نامه محسن خیلی عجیب بود، از اول خیلی سختی کشید، تا ششم قدیم درس خواند و آمد تو زمینهای کشاورزی کمک میکرد. توی خانه کتابهای مذهبی مطالعه میکرد.
محسن سوم مرداد ۱۳۳۰، در روستای جهان تیغ از توابع شهرستان زابل به دنیا آمد.
تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سال ۱۳۵۲ ازدواج کرد وصاحب پنج پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیستم تیر ۱۳۶۳، با سمت فرمانده گروهان راه سازی لشکر ۲۵ کربلا در کوشک بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبدالله شهرستان گرگان واقع است. محسن همیشه میگفت: در راه خدا و اسلام باید جنگید و شهید شد، همیشه به ما توصیه میکرد که طرفدار امام خمینی باشیم. باید در راه وطن تلاش بکنیم.
بچههای انقلابی و مذهبی تربیت نماییم. باید بچههای ما ادامه دهنده راه شهدا باشند. ما اول که از زابل آمدیم رفتیم علیاباد، به علت خشکسالی به همراه خانواده به استان گلستان مهاجرت کردیم و در روستای حاجی آباد از توابع شهرستان علی آباد کتول خانه گرفتیم.
پدر ما که شغل کشاورزی پیشه کرده بود، یک سال بعد از خدمت سربازی محسن درگذشت و عملاً مسئولیت خانواده به عهده محسن بود. از روستای حاجیآباد علیآباد دوباره به همراه خانواده به روستای امیرآباد از توابع شهر گرگان مهاجرت کردیم. محسن آدم پر تلاش و کارکن بود. بعد از مهاجرت به گرگان به مدت دو سال به عنوان راننده تراکتور در امیرآباد مشغول به کار شد.
به علت فشارهای سخت اقتصادی به خانواده، بعد از آن به عنوان راننده بلدوزر در جاده گرگان- آق قلا کار کرد. محسن سخت تلاش میکرد تا زندگی را جلو ببرد، محسن دارای مهارت تعمیرکاری موتور اتومبیل درجه سه از صندوق کارآموزی زاهدان بود.
از تاریخ یکم آبان ۱۳۶۱ تا شانزدهم آبان ۶۲ نیز در واحد مهندسی رزمی قرارگاه کربلای جهاد مشغول به خدمت بود، به مدت یک هفته نیز در نیروی زمینی ارتش دوره ی رانندگی با گریدر را گذراند و در دوران دفاع هشت ساله از طریق جهاد سازندگی به جبهه رفت و در همان جا به عضویت سپاه درآمد و به مدت سه سال، یعنی تا زمان شهادت، در جبهه های حق علیه باطل حضوری فعال داشت. تاریخ شهادت بیستم تیر ۱۳۶۳ و محل شهادتش را شلمچه ذکر کرده اند. خاطراتش اینقدر زیاداست که من نمیدانم از گجای زندگی برادرم بگویم.
هر گوشه از زندگیاش خیلی خاطره دارد. مملکت برای محسن مثل ناموسش بود، مثل خانواده اهمیت داشت. آدم برای خانوادهاش جانش را هم میدهد. محسن هم همینطوری بود. به ما خواهربرادرها نصیحت میکرد بچههای اهل انقلاب تربیت کنیم. خودش خیلی انقلابی بود. امام دوست بود. مرد جنگ بود. میگفت: راه خدا را جلوی پای بچهها بگذارید که فقط در این مسیر قدم بردارند.
که راه خدا عاقبتش شهادت باشد. آدم اینطوری برنده و موفق میشود. دنیا هیچ ارزشی مادی ندارد. همه چیز از بین میرود. بعد از کار روی زمینهای کشاورزی وتراکتور و توی ارتش، انقلاب پیروز شد، رفت عضو بسیج شد، رفت آموزش اسلحه و عقیدتی نظامی. بعد از آن که حسابی آماده شد اولین بار در جهاد سازندگی شروع به کار کرد. شهریور سال ۵۹ که جنگ شد صدام به خاک ایران لشکر کشید و تجاوز کرد.
باتوجه به اینکه چهار پنج فرزند کوچک و بزرگ داشت، بچههای خردسال دو سه ماهه تا سه چهارساله و همسرش را تا گذاشت و رفت جبهه جنگ تا با صدامیان کفر بعثی جنگ کند.
خانواده را بیسرپرست گذاشت و به خداوند سپرد و رفت که رفت و تا یکسال و چهارماه و ده روز تمام در جبهه جنگ ماند.
از جبهه که برگشت به از چند روز نمیدانم خدایا بیست یا بیست چهار پنج روز باز آمد که خداحافظی کند، هر بار که رفت برگشت بچههای محسن یکسال بزرگتر شده بودند و بابای خودشان را نمیشناختند.
رفت که رفت تا وقتی که برگشت خدا فرزند پنجم را به برادرم داد و نام او را حسین گذاشتند. بچهی هشت روزه را باز گذاشت رفت جنگ، دوباره و سه باره و چندباره میرفت که میرفت و خانواده و زن و بچه را به امان خدا رها میکرد. اشرف دوستی همسر شجاع و فداکاری بود برای محسن، توانست در نبود محسن بخوبی از تربیت پنج بچهی قد و و نیم قد بر بیاد.
خداوند به اشرف خانم قوت داده بود. محبت داده بود و هر وقت ما میرفتیم منزل برادرم میدیدم اشرف هیچی برای بچهها کم نگذاشته است. خودش وقتی در سن سربازی بود،
پدر ما پیر و سالخورده بود که محسن توی سربازی خدمت بود، پدر ما از دنیا رفت و محسن حسرت دیدن پدرش را همینطور با خودش داشت. میگفت: من خودم به یتیمی بزرگ شدم.
خدا وند ولی حمایت کرد و بچههای من را اشرف مثل پدر بالای سرشان بود و هیچ وقت کمبود پدر را حس نکردند. میگفت: اگر من که بچه و عیالوارم نروم جبهه، بچههای جوان و مجرد هم نروند چه کسی میخواهد از وطن ما ایران دفا کند.
بخاطر ایران و ایرانیها، برای امام خمینی و برای اسلام و خاک پاک سرزمینم جمهوری اسلامی ایران سربلند که در دنیا یکتا کشور محمدی اسلامی است باید دفاع کنیم.
هر بار که میخواست به جبهه برود همه بچههای خود را با خودش قبل رفتن میبرد شهر و تفریح میکردند و بر میگشتند. میآمد برای خداحافظی با خواهرا و برادرها حضوری و تلفنی صحبت میکرد.
به خانواده به فامیل اهمیت میداد. خیلی سرحال و با نشاط خداحافظی میکرد و عازم جبهه جنگ میشد.
از جبهه جنگ برای ما نامه میداد و عکس میفرستاد. وقتی هم مرخصی میآمد جوانهای ۱۷ و ۱۸ ساله محلی و سیستانی را دور خودش جمع میکرد و خاطرات جبهه و جنگ تعریف میکرد.
بچههای محل شیفته صحبتهای محسن میشدند. تبلیغ میکرد و بچههایی جوان را به جبهه جنگ میفرستاد. در وداع آخرین برادرم با اشرف دوستی همسر و فرزندانش در روستای آلوکلاته پشت سلطانآباد، خدا حافطی آخرش که آمد خداحافظی کند. به همه دوست و آشنا رفت سرکشی کرد و گفت: من را حلال کنید و ببخشید که عازم جهاد هستم.
جبهه به نظر داداشم جهاد بود. جهاد بزرگی که خدا فرمانده داده بود تا برود برای اسلام بجنگد. از آلوکلاته آمد روستای آمیرآباد به منزل ما چائی خورد و نشست با بچهها و همسرم صحبت کرد و بغلگیران خداحافظی کرد. بعد «مبلغ هفتاد تومان»، پول نقدی کاغذی در آورد داد به دو پسر من «مجید و جواد»، بروید برای خودتان هر چه دوست دارید بخرید.
۷۰ تومان خیلی پول بود. بعد خداحافظی کرد و من سرش را بوسیدم و دستم را بوسید و رفت. من را مثل مادرمان دوست داشت. خیلی به من احترام میگذاشت. بار آخرش بود. از اولین بار تا آخرین بار بیش از ده بار رفت جبهه و برگشت،
ميگفت: من رزمنده ساده روستائی برای خدا میروم. دوست ندارم مردم بگويند براي پست و مقام به جبهه رفته است، ۶ ماه در جبهه بود و به ما نگفت فرمانده است. از جبهه که میآمد یواشکی به فقرا کمک میکرد همه کارهای دست به خیرش همه را به طور پنهاني كمك مي كرد.
از تاریخ ۵/۸۱۳۶۲ تا ۲۰/۴/۱۳۶۳ که شهید شد به عنوان جانشین گردان مهندسی جنگ لشکر ویژه خط شکن ۲۵ کربلا برادرم محسن توی جبهه جنگ ایران و عراق فرماندهی کرد.
محسن گاهی هم هر سه ماه يكبار به منزل خودش ميرفت و مدت ۱۰ روز مي ماند و به كشاورزي مي پرداخت و در اين مدت به مزار شهدا مي رفت. چندین بار در جبهه مجروع شد و رفت بیمارستان و به هیچ کسی هم خبر نداد.
فقط دو سه بار جوری بود که رفیقهای محسن آمدند خبرگیریاش توی خانه و مجبور شد بگوید که مجروع شده است. آخر سال ۶۳ بود که خبر آوردند برادرت شهید شد. شهادت محسن ما را پیش خدا سربلند کرد. افتخار میکنیم که خانواده شهید هستیم.
درباره این شهید بیشتر بدانید:
یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که همان شبی که ایشان می خواست به شهادت برسد، و این را نیز بگویم که: ایشان در بین دوستانش به دکتر معروف بود و اگر تلفن می زدیم و می گفتیم با محسن جهان تیغ کار داریم، کسی او را به این اسم نمی شناخت همه او را به دکتر می شناختند، چون به شهید چمران شباهت داشت که دوستش به او گفت: دکتر چه کسی می باشد. او هم گفت: هیچی، راضی هستم به رضای خدای متعال و آن روزی که می خواست ما را بفرستد، بعد از اینکه نیروها را جا به جا کرد، بچه ها را داخل اهواز آنقدر دور داد تا ساعت ۴ بعدازظهر که وقت حرکت بود که بچه ها را داخل قطار کرد و خودش از قطار پیاده شد.
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران – محدثه نسائی
پایگاه خبری هوراندفاع مقدسروستای آلوکلاته ، هوران ، شهید علی اصغر عبدالحسینی ، روستای سلطانآباد ، خدا حافطی ، خداحافظی شهید ، هوران ، لشکر 25 کربلا ، استان گلستان ، گرگان ، محدثه نسائیسردار شهید محسن جهان ، هوران ، تویسنده ، محدثه نسائی ، هوران ، پایگاه خبری هوران ، جانبیبی ، خواهر شهید ، زاهدان ، رژیم شاه ، ساواکی ، دستگیر ، گرگانگرگانگلستانلشکر ۲۵ کربلامحدثه نسائی