کد خبر:8571
روایتی از همسر شهید صادق مکتبی
یک مرتبه تو رویاء صادق آمد و گفت: ربابه این چیه تو سیاه پوشیدی؟
روایتی از زندگی سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء یک مرتبه تو رویاء صادق آمد و گفت: ربابه این چیه تو سیاه پوشیدی؟ *نویسنده: غلامعلینسائی مدتی بعد از شهادت صادق وقتی میخواستم بروم ورامین، سخت بود، خانواده پدر شوهرم کشاورز بودند، نمیتوانستند هر روز و هر روز با من راه بیفتند بیایند و […]
گفتم: بابا من فکر کردم، الان اگر عروس خودت بود، پسرت شهید شد، نوههاش ازت میگرفت میبرد چه حالی میشدی، پدر شوهرم علاقه شدیدی به فاطمه و مهدیه داشت. خودش به من میگفت: عروسم تو میخوای بروی ورامین برو آزادی. ولی من چطوری میتوانم پدر بزرگشان را تنها بگذارم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه