کد خبر:6959
پ
۱۴۰۱-۱۷۳۸
آهنگری که فرمانده شد - قسمت اول 

حاج حسین گفت: آهنگرم و تا ششم نظام قديم درس خوندم

آهنگری که فرمانده شد – قسمت اول  حاج حسین گفت: آهنگرم و تا ششم نظام قديم درس خوندم *نویسنده: غلامعلی نسائی ـ آهنگرم. تا ششم نظام قديم درس خوندم. شام غريبان امام حسين(ع) سال ۲۲ به‌ دنيا آمدم. قبلاً عضو گروه فدایيان اسلام بودم. همان روزهاي اول جنگ، به عشق امام رفتم جبهه. به گزارش […]

آهنگری که فرمانده شد – قسمت اول 

حاج حسین گفت: آهنگرم و تا ششم نظام قديم درس خوندم

*نویسنده: غلامعلی نسائی

ـ آهنگرم. تا ششم نظام قديم درس خوندم. شام غريبان امام حسين(ع) سال ۲۲ به‌ دنيا آمدم. قبلاً عضو گروه فدایيان اسلام بودم. همان روزهاي اول جنگ، به عشق امام رفتم جبهه.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – روایتی خواندنی از بیسیم‌چی لشکر ۲۵ کربلا جانباز شهید؛ علی امانی که به فلم غلامعلی نسائی به شیوائی روایت می شود تا شما گوشه ائی از رشادت‌های بچه‌های شمالی را در ذهن و جان بسپاری – پاییز ۶۱ بود. اتوبوس‌ها در اردوگاهِ شهيدرجایی رامسر صف کشيده‌ بودند.

رزمندگان شهرهای شمالی پس از دورۀ تکميليِ آموزشي، در آن‌جا جمع شده بودند. مه غليظي از سمت کوهستان روي اردوگاه نشسته و نسيم ملايمی از سمت دريا مي‌وزید. اردوگاه رامسر در زمان طاغوت با وسعتي فراخ بين دريا و جنگل، براي سفرهاي شاه خائن و خوش‌گذراني‌هاي خاندان ملعون پهلوي در شمال بنا شده بود،‌ ولی با آغاز جنگ تحميلي، سپاه منطقۀ ۳ مازندران آن را تطهير کرده و براي آموزش نظامي رزمندگان «لشکرخط‌شکن۲۵کربلا» فراهم کرده بود.

بچه‌ها با نظمي آراسته، ايستاده بودند. نرم‌نرم لایه‌های مه، روي صورت بچه‌ها می‌نشست و فضایی دل‌نشين بر دل‌ها طنين می‌افکند. هر شش ستونِ پنجاه‌نفري، يک مسئول داشت. مسئول ما شهيد قربان‌علي گنجي بود و حميد شافي معاونش. ما گوش به فرمان، منتظر بودیم زير آن هواي لطيف و پرمهر شمالي، برنامۀ صبحگاه تمام شود و به ‌سمت اتوبوس‌هايی که منتظرمان بودند، هجوم ببريم.
کارت جنگي را که گرفتم، مشتاقانه دويدم. به يکي ـ دو اتوبوس سرک کشيدم و ديدم پر شده‌اند. رسم بر اين بود که بچه‌هاي هر شهر و محله، گروهي مي‌پريدند توی اتوبوس. من هنوز خوب با بچه‌ها آشنا نشده بودم؛ برای همين تک مانده بودم. سوار اتوبوس ديگری شدم. نگاه کردم. دو ـ سه نفر بیشتر توی اتوبوس نبودند. رديف چهارم، بسيجيِ سی ـ چهل ساله‌ای نشسته بود. کلاه پشمي و اورکت کره‌اي پوشیده بود و قدّ بلند و کشيده‌ای داشت. در همان نگاه اول به دلم نشست. تصميم گرفتم کنارش بنشينم، اما نيرویی دروني مرا از نشستن در کنارش بازمی‌داشت. با خودم گفتم: «من در قوارۀ مردي چنين متين نمي‌گنجم.» من جواني پرشور و شعف بودم و او مردی عاقل‌ گرم و سردچشيده. از کنارش که رد شدم، دستم را گرفت و گفت: «پسر، بيا پيش من!»
طوفاني در دلم برپا شد. نشستم کنارش. احساس غريبي داشتم؛ انگار سال‌ها بود می‌شناختمش. دستش را گذاشت روي شانه‌ام و گفت: «اسمت چيه پسرجان؟ چند سال داري؟»
ـ علي اماني، پانزده سالمه از آمل.
ـ از خود شهر آملي؟
ـ نه حاجي! از روستاي هندوکلا، دوم راهنمایی را که قبول شدم، رفتم آموزش نظامي ۴۵روزۀ گهرباران ساري. تابستان سال ۶۰ هم شش ماه کردستان بودم. بعد يک ماه برگشتم خانه و دوباره رفتم جبهه. باز هم قسمتم کردستان شد.
يک‌مرتبه ساکت شدم. با خودم گفتم: «چه‌قدر پرحرفی کردم!»
خجالت کشيدم. جذبۀ او ظرف وجودم را لبريز کرده بود. براي مدتي، زمان و مکان را از ياد بردم. با صلواتِ يکي از رزمنده‌ها به خودم آمدم. اتوبوس داشت پر مي‌شد. هنوز دست‌هاي مهربانش روي شانۀ نحيفم بود.
ـ حاج‌آقا! اسم شما چيه؟
ـ حسين بصير، از فريدونکنار.
ـ فرمانده‌اید؟
ـ مثل تو هستم؛ يه بسيجي. ببينم علي‌آقا! بارِ چندمه که میای جبهه؟
ـ سومين باره حاجي.
دستي از مهر و عطوفت به سرم کشيد و گفت: «مرحبا، مرحبا!»
ـ حاجي! شما چندمين باره که جبهه می‌‌آیید؟
ـ اولين بارهست.
خنديدم و گفتم: «اولين بارتون که نيست حاجي! از لباستون معلومه که خيلي فرمانده‌اید.»
نرم خنديد و به فکر فرو رفت. اتوبوس به راه افتاد. هواي داخل اتوبوس گرم و دل‌نشين بود. حاجي سرش را به شيشه تکيه داد و دیگر نه من حرفي زدم، نه حاجي. اتوبوس که سبقت گرفت، تکاني شديد همۀ بچه‌ها را به حرف آورد. کم مانده بود اتوبوس کله‌پا شود.
وضعيت که عادي شد، حاجي هم سکوت را شکست.
ـ توی حصر آبادان بودم.
ـ حاجي! قبل از اين‌که جبهه بياي، چی‌کاره بودي؟ اهل خود فريدونکناري؟
ـ آهنگرم. تا ششم نظام قديم درس خوندم. شام غريبان امام حسين(ع) سال ۲۲ به‌ دنيا آمدم. قبلاً عضو گروه فدایيان اسلام بودم. همان روزهاي اول جنگ، به عشق امام رفتم جبهه.
ـ از خاطرات جبهه برام بگو!
خنديد و ادامه داد: «وقتي امام دستور داد حصر آبادان بايد شکسته بشود، ۲۸۰ نيرو رو آموزش داديم و برديم آبادان. سپاهِ آن‌جا، ما رو با خوش‌رویي پذيرفت. خيلي زود براي شکستن حصر، سازمان‌دهي شديم. سلاحي نداشتیم. وقتي رفتيم دنبال سلاح، گفتند: بني‌صدر کتباً دستور داده تحت هيچ شرايطي، به گروه فدایيان اسلام سلاح و تجهيزات ندهیم. به گريه افتاديم تا يه مقدار فشنگ و مهمات و اسلحه به ما دادند. هر بار با گريه و التماس، مهمات و تجهيزات مي‌گرفتيم. مي‌دوني علي‌آقا! ما با چنگ و دندان حصر آبادن رو شکستيم و خيلي سختي کشيديم. اشک ريختيم براي مظلوميت امام. خيلي سختي کشيديم.»
ـ مگر امام دستور نداده بود که حصر آبادان بايد شکسته بشه؟ پس بني‌صدر خيلي خيانت کرد!
ـ بله! بني‌صدر خيلي خائن بود. دستش تو دست منافقان لعين بود.
در کنار حاج‌حسين، اصلاً متوجه سختي راه نشدم. رسيديم به رقابيه. وقتی از اتوبوس پياده شديم، حاج‌حسين با من خداحافظي کرد. دست داديم و سرم را بوسيد. گفت: «ان‌شاءالله دوباره هم‌دیگه رو می‌بینیم» و رفت.
اتوبوس‌ها يکي پس از ديگري رسيدند. بچه‌ها به ترتیب قد، سه‌نفر سه‌نفر به يک ستون منظم شدند و روي زمين نشستند. طولی نکشيد که موتور تریل همۀ بچه‌ها را از جا بلند کرد. گفتند: «علي فردوس، فرماندۀ تيپ ۱ کربلا اومده.»
يک چشم فردوس ترکش خورده بود و نمی‌دید. همه به احترامش صلوات فرستاديم. دستور داد بنشینیم. هوا خيلي سرد بود.
بسم‌اللهی گفت و شروع به صحبت کرد. از وضع جنگ و منطقه، محورهاي عملياتي و استعداد دشمن گفت. يک‌مرتبه بدون مقدمه گفت: «حسين‌آقای بصير بیاد جلو!»
جا خوردم. توي دلم گفتم: «اي دل غافل! اين حاجي گفت فرمانده نيستم. بابا، اين يه کاره‌ای هست.»
دل توي دلم نبود. تا حاج‌بصير آمد، همه صلوات فرستاديم. متين و آرام ايستاد و سلام کرد. علي فردوس دستش را گذاشت روي شانۀ حاج‌بصير و گفت: «اين حسين‌آقای بصير رو که مي‌بينيد، از رزمندگان شجاعِ شمالي، هم‌محليِ شما، باتقوا، باايمان و مخلصه.»
حاج‌بصير نشست روي زمين و سرش را انداخت پایين. از تعريف او دل‌خور شده بود.
علي فردوس ادامه داد: «از امروز قراره حاج‌بصیر فرماندۀ شما باشد. اين فرماندۀ شما قبل از جنگ چند سالی را در افغانستان هم‌پاي مجاهدان مسلمان افغانی جنگيده است. حصر آبادان بوده، فتح‌المبين بوده، بيت‌المقدس بوده، رمضان بوده. از روز اول جنگ، جبهه بوده.»
بعد دست گذاشت روي شانۀ حاج‌بصير و پرسيد: «حسين‌آقا! مي‌خواهي اسم گردان رو چی بذاري؟»
حاج‌بصير از جا بلند شد. علي فردوس ما را به حاج‌حسين سپرد و خداحافظي کرد. حاج‌بصير نگاهي به جمع انداخت و شروع به صحبت کرد. گفت: «بچه‌ها! ما انتخاب شديم که براي هدف و اعتقادمون جانبازي کنيم. اول بايد يه اسم براي گردان انتخاب کنيم.» بعد اشاره کرد به پيرمردي که رديف دوم، جلوی من نشسته بود. گفت: «پدرجان! شما بلند شويد.»
پيرمرد که دوزانو نشسته بود، دست‌هايش را گذاشت روي زمين و با صداي بلند گفت: «يارسول‌الله!»
تا نام حضرت رسول(ص) را برد، همه صلوات بلندي فرستاديم. حاج‌حسين گفت: «يا رسول‌الله؛ گردان يا رسول‌الله. بشين پدرجان! گفتي، تمام شد.»
پيرمرد، حيران ايستاد که چه چيزي را گفته و اصلاً براي چي بلند شد. سري چرخاند، بهت‌زده بچه‌ها را نگاه کرد و آرام نشست. حاج‌حسين گفت: «پدرجان! مي‌خواستم شما بلند شوید و نام گردان رو انتخاب کنيد. بزرگ‌تر از همۀ ما در این‌جا شمایيد. الحمدلله به لطف خدا، شما نام گردان رو انتخاب کرديد. گردانِ يا رسول‌الله.»
همه صلوات بلندي فرستاديم.
حاج‌بصير ادامه داد: «بچه‌ها! ما این‌جا جمع شديم تا به تکليفمون عمل کنيم. هرکس که مي‌تونه تو اين گردانِ پياده خدمت کنه، ما در خدمتش هستيم. هرکس هم که نمي‌تونه، همين حالا بگه. ما مأموريت‌هاي سختي در پيش داريم.»
سپس هريک از بچه‌ها، مسئولیت خود در گردان را انتخاب کرد. حاج‌بصیر به من اشاره کرد و گفت: «علي‌آقا! تو دوست داري کجا باشي؟»
ـ هر جا که شما دستور بديد؛ من تابع دستور شمام.
ـ می‌تونی بی‌سیم‌چی باشی؟
ـ بله، مي‌تونم.

این داستان ادامه دارد – منتظر باشید …

انجمن نویسندگان استان گلستان هوران 

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید