کد خبر:6957
پ
۱۴۰۱-۱۷۳۹
خاطراتی غریبانه از رزمندۀ و جانباز غلام‌علي نسائی

خمپاره های سرگردان

خاطراتی غریبانه از رزمندۀ و جانباز غلام‌علي نسائی فرماندۀ گردان، نصف پلاكم را شكست! *نویسنده: غلامعلی نسائی روزی که دست‌نوشته‌های چمران را ‌خواندم، عاشقش شدم؛ آن‌جا که گفت: «خدایا! آن‌قدر سجده‌ام را طولانی می‌کنم تا مهره‌های کمرم بشکند. آن‌قدر می‌ایستم تا پاهایم فرسوده شود.» اكنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است. چندین نوبت تا […]

خاطراتی غریبانه از رزمندۀ و جانباز غلام‌علي نسائی

فرماندۀ گردان، نصف پلاكم را شكست!

*نویسنده: غلامعلی نسائی

روزی که دست‌نوشته‌های چمران را ‌خواندم، عاشقش شدم؛ آن‌جا که گفت: «خدایا! آن‌قدر سجده‌ام را طولانی می‌کنم تا مهره‌های کمرم بشکند. آن‌قدر می‌ایستم تا پاهایم فرسوده شود.» اكنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است. چندین نوبت تا مرز شهادت رفته ام و ذره ذره شهید شده‌ام، امروز ولی قلم برنداشته‌ام تا خودنمايی کنم؛ مي‌‌خواهم با شهیدان عهدِ محکمی ببندم.

به گزارش گروه جهاد و شهادت هوران – بسیجی پانزده‌ساله‌ای بودم. پسری کوچک، اما چشنده‌ی‌‌‌ عشقی بزرگ. «لیلی‌تر از مجنون»، دل به خطر زدم. تازه از کردستان برگشته بودم. چند روزی از شب عید نگذشته بود كه فراخوانده شدم. روز پنجمِ فروردین ۱۳۶۱ با گردان خط‌شکن همراه شدم. شب از نیمه گذشته بود. گردانِ دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات بود. ناگهان فرياد زدند: «یا علی! یا علی‌بن‌ابی‌طالب!»

گلوله‌های سرخ، هجومِ آتش‌بارها و خرناسه تانک‌ها، زمین و آسمان را در ناگهاني محض فرو بردند. با آن‌همه حجم سنگين آتش، دل به خطر زدیم و مجال و فرصت را از دشمن گرفتيم.
دشمنِ غافل‌گیر شده سقوط کرد و خاکریز اول فتح شد. حالا دیگر صبح شده بود و عراقی‌ها، اسیرِ رزمندگان گردان خط‌شکن شدند. منطقۀ عملیاتی، پادگان حمید بود؛ پشت‌‌سر نیزار و رودررو هویزه و خرابه‌هايش.
ظهر شد. بچه‌ها سنگرهای عراقی‌ها را پاک‌سازی کرده بودند. هوا بی‌قرارتر از ما بود. گردان به گروهان تبدیل شده بود! کم‌کم گرمای هوا و تشنگی ما را به صرافت انداخت.
قمقمه‌ها خالی و شکم‌ها گرسنه بود.
ـ آقا! پس این گردانِ پشتیبانی چی شد؟
بی‌سیم‌چی با نگرانی و دلهره داد مي‌زد: «فرماندۀ! گمانم، گردان در محاصره است.»
از قرارگاه گفتند: «نمی‌شود تدارکات آورد. هرچه می‌توانید، در خوردن و مصرف گلوله‌ها قناعت کنید!»
یکی داد زد: «چه خوب شد! این یکی‌ عالیه. قناعت می‌کنیم؛ نه گلوله می‌خوریم، نه ترکش خمپاره!»
لب‌ها کم‌کم تَرَک برمی‌داشت و رزمنده‌ها گرسنه بودند. عصرِ پرتلاطمی بود. یکی داد زد: «تانک، تانک! بچه‌ها، عراقیا اومدن!»
صدايي ديگر گفت: «خدای من! به اندازۀ تک‌ تک ما، تانک‌های عراقی صف کشیده.»
فرماندۀ گردان دائماً دور خودش می‌چرخید: «آرپیجی‌زن‌ها! باید با هر گلوله یه تانک شكار كنيد!»
حدود سی تا گلولۀ آرپیجی بیشتر نداشتیم. آتش از زمین و آسمان روی ما می‌ریخت. از خوش‌شانسی، اطراف ما مرداب و نیزار بود. عراق هرچه خمپاره می‌ریخت توی مرداب فرو می‌رفت؛ ترکش‌ها به ما نمی‌رسیدند. سه ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت تاریک می‌شد. بچه‌ها تانك‌ها را زدند و عراقي‌ها فرار کردند.
شب شد. در میان نیزارها گم شده بودیم. فرمانده به روی خودش نمی‌آورد که در محاصره‌ایم. جای امني پناه گرفتيم. ساعت ده شب بود واطراف ما همه نیزار. اصلاً نمی‌دانستیم از کجا آمدیم و کجا هستیم. خستگی، تشنگی و گرسنگی بيداد مي‌كرد؛ نه آبی، نه غذايی. همه کنار خاکریز دراز کشیدیم. فرماندۀ دسته‌ كنارم بود. از خستگی خوابم برد. همه خوابیدند. ناگهان با صدايی مهیب، سَرَم بلند شد و محکم به زمین خورد! نفهميدم چه بود. چشم باز کردم، دیدم از آسمان چیزی به طرفم مي‌آيد. ناگهان آتش گرفتم. تمامِ تنم سوخت؛ خمپارۀ‌ شصت بود كه بی‌صدا بین من و فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم كه از سوزِ درد داد زدم: «یا حسین!» و خمپاره دوم دستِ راستم را ربود. تمام سمتِ راست بدنم پاره‌پاره شد. ایستاده بودم و فریاد می‌زدم: «یا حسین! یا زهرا!» گلوله‌ای به پهلويم خورد و افتادم. دردِ شدیدی داشتم، اما خیلی زود آرامش عجیبی وجودم را فراگرفت؛ آرامشی مانند خوابيدن روی پاهای مادر. احساسِ تازه‌ای به من دست داده بود. تنم می‌سوخت و دستم پاره‌پاره شده بود. نالۀ بچه‌ها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سر هم می‌زد. قیچی‌مان کرده بود.
بچه‌ها، شهدا را همان‌جا دفن کردند. نمی‌شد حركت كنيم. زخمی افتاده بودم. می‌نالیدم: «یازهرا! یا حسین! یا قمربنی‌هاشم!» دستم قطع شده بود. هیچ وسیلۀ امدادی نبود. تنم می‌سوخت. تشنگی امانم را بريده بود. دلم گرفته بود. های‌های گریه می‌کردم؛ نمی‌دانم از غربت بود یا از درد! صدها ترکش در بدنم بود و تنم، سوراخ‌سوراخ شده بود.
فرمانده حیران بود؛ نمی‌دانست با جنازۀ من چه کند. دور و برمان را عراقي‌ها گرفته بودند. شهدا را دفن کرده بودند تا دست عراقی‌ها نیفتند. من تنها زخمیِ بازمانده گردان بودم. بیشتر بچه‌هايی که سالم بودند، از معرکه رفته بودند.
حالا سه ساعت از آن واقعه گذشته بود. تنم یخ شده بود. یکی آمد کنارم و بغلم کرد. بدن داغش به من آرامش می‌داد. ساعتي در آغوشش بودم؛ مثل بچه‌اي در بغل مادرش. خسته شد. رفت آب بیاورد. خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده و زبان به کامم چسبیده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالاي سرم، کنارم نشست. آرام و بی‌قرار، دستش را گذاشت روی چشمم و شروع کرد به تلقین خواندن. شنيدم كسي گفت: «نه، تموم نکرده!» فهمیدم در انتظار شهادت من هستند تا دفنم کنند و بروند.
نمی‌توانستند تکانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. آمد بالاي سرم و آرام گفت: «هی پسر! تکلیف خودتو روشن کن. می‌خوای بمونی یا بری؟» شنيدم. با سر به آسمان اشاره کردم؛ یعنی دلم می‌خواهد بروم. خندید و گفت: «انشاا…ا! ما هم منتظریم.»
سعي كردم بخندم. لبخندِ کوچکي زدم. ناگهان بغضم تَرَكید و اشكم جاري شد. خم شد و صورتم را بوسید. گفت: «شرمنده‌ام! نمی‌توانم کاری كنم. می‌دونم خیلی درد داری.» نشست کنارم و زیارت عاشورا را زمزمه کرد. من هم در دلم با حسین(ع) نجوا می‌کردم: حسین‌جان! این‌جا عاشورا است و من تشنگی‌ام به وسعتِ دریا است.
رضا اتراچالی از بچه‌های روستای محمد آباد گرگان گفت: «غصه نخور! خودم می‌برمت.» مرا روي زمین مي‌کشید. نمی‌توانست بلند شود؛ قدّش از خاکریز می‌زد بالا. تنِ پاره‌پاره‌ام را روي خاک مي‌کشید. داد مي‌زدم، اما توجه نمي‌کرد. مرا بُرد توی کانال، يك جای امن. دو نفر دیگر آمدند، بلندم کردند و راه افتادند. يكي‌شان گفت: «راه از این طرفه.» ديگری گفت: «نه، بايد از این طرف برویم!»
حیران توی نیزارها و از همه‌ طرف در محاصره بودیم. یا‌حسین‌گويان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بوديم كه رضا مرا روي زمین رها کرد. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم كه فريادِ رضا را شنيدم؛ «یا زهرا، یا حسین» گفت و افتاد. رضا زخمی شد.
در دلم گفتم: «خدایا! داری با من چی ‌کار می‌کنی؟ مگه من چه گناهی کردم؟ چرا رضا زخمی شد؟!»
زخمي و خونين تا طلوع صبح افتاده بودم. آفتاب زده بود. می‌شد راه را تشخیص داد. توی دشت بودیم، اما نه، میدانِ مین بود و مرداب. راه، ماشین‌رو نبود. باید چند کیلومتر توی معبر و کناره‌های خاکریز مي‌رفتيم تا به جاده مي‌رسيديم.
حدود ده صبح بود كه بچه‌ها به هر سو می‌دویدند و داد می‌زدند: «عراقیا، عراقیا اومدن.» مرا گذاشتند روی برانکارد و حرکت کردند. چند قدمی رفتيم كه صداي سوت خمپاره آمد. مرا انداختند روي زمین. داد زدم. آن‌ها فقط سوت خمپاره را می‌شنیدند. دوباره بلند شدند. چند قدم ديگر و باز هم سوت خمپاره! درد داشت امانم را مي‌بريد. داد می‌زدم و ناله می‌کردم: «منو نبرید! شما رو به خدا نمی‌خواهم.» قسم می‌خوردند كه ديگر مرا نمي‌اندازند، اما وقتي صداي سوت خمپاره مي‌آمد، پرتم می‌کردند. شاید توی مسیر تا نزديك جاده برسيم پنجاه بار مرا انداختند.
تویوتایی پر از شهید آمد. مرا انداختند روي شهدا. رانندۀ تویوتا از ترس گلوله‌ها با سرعت باد می‌رفت. به اين‌طرف و آن‌طرف پرت مي‌شدم. پاره‌پاره شده بودم. ساعت دهِ دیشب تا ظهرِ امروز را با همین وضعیت سر کرده بودم.
سرانجام تویوتا پس از طي مسافتي طولانی در کنار تلّ خاکی ایستاد. شهید شمسی، فرماندۀ گردان امداد آمد و از راننده پرسيد: «چند شهید عقب ماشین است؟»
راننده گفت: «نمی‌دانم!»
توان پلک‌زدن نداشتم. شهید شمسی نگاهی به ما انداخت. بعد پلاکم را بیرون کشید و نصفش را شکست! با این‌که هنوز تنم گرم بود گمان کرده بود شهید شده‌ام! چشمم را بست و روی پیشانی‌ام دست کشید. اسمم را در لیست شهدا ثبت کردند.
تویوتا با سرعت باد توی خاکی‌ می‌رفت. بعد از دقایقی کنار سنگر امداد ایستاد. پرستارها کنار درِ سنگر منتظر بودند. راننده پیاده شد و نگاهی به ما انداخت. با چفیه پیشانی‌اش را خشک کرد .آهی کشید و گفت: «همۀ این‌ها شهیدهستند.» و بچه‌ها را نگاه كرد. دستش را روي نبض كناريِ من گذاشت و آه کشید. ناگهان داد زد: «الله ‌اکبر، زنده است!» بعد مرا كنار زد تا او را بلند كند. تکانی خوردم. خشکش زد. آرام دستش را روی قلبم گذاشت؛ یک‌دفعه فریاد زد: «این شهید، این شهید هنوز شهید نشده!»
فقط می‌دیدم اما نمی‌توانستم حتی پلک بزنم. مرا بغل کرد و داخل سنگر بُرد. شده بودم مثل بچه‌ای شش‌ماهه؛ فقط مردمكِ چشمم توان چرخيدن داشت. نایِ ناله هم نداشتم. وراندازم کرد. نمی‌دانست از کجا بايد شروع کند. اولین کاری که کرد، پنبۀ خیسی را به لبم مالید؛ انگار دریایی از آب را به من خورانده باشند! لبم از تشنگی تَرَک تَرَك شده بود؛ خشکِ خشکِ خشک.
همین‌طور نگاهم می‌کرد. پرسید: «کی زخمی شدي؟»
وقتی چشمم را بستم و باز کردم، فهمید. گفت: «دیشب؟ تو نیزارهای طلاييه؟»
با ابرو اشاره کردم كه: «بله.»
انگار یادش رفته بود درد دارم! همین‌طور هاج و واج نگاهم می‌کرد. ناگهان توپی روی سنگر خورد. همه‌جا لرزید. روی تنم خم شد تا از من محافظت كند. صداي فرياد آمد: «تخلیه کنید! مجروحین رو تخلیه کنید!» بغلم کرد و مرا در آمبولانس گذاشت.
به طرف اهواز حركت كرديم. ساعت دو بعد‌از‌ظهر رسيديم بیمارستانِ جندی‌شاپور اهواز. کفِ سالن مرا خواباند. به من سِرُم تزريق كردند. تنها چیزی که می‌خواستم، فقط آب بود. ناله می‌کردم: «تشنه‌ام، تشنه‌ام، آب، آب!…» ساعتی بعد ما را با هواپیما به شیراز منتقل كردند؛ بیمارستانِ شهید فقیهی. هوا تاریک بود. مرا به اتاق عمل بردند و ديگر چيزي نفهميدم.
نصف شب بود كه دیدم چند پزشک و پرستار دوره‌ام کرده‌اند. دکتر پرسيد: «خوب خوابیدی؟» با اشاره جواب دادم. پرسيد: «می‌دونی چند وقته خوابیدي؟» نمی‌توانستم جواب بدهم. دکتر گفت: «۲۲ روزه كه خوابی!» توی کُما بودم؛ برای همین دورم حلقه زده بودند.
با صدای پای پرستار از خواب بیدار می‌شدم. تمامِ تنم حفره حفره بود. پرستار با تشت آبِ سوزناکی مي‌آمد و تمام سوراخ‌های تنم را ضدعفونی می‌کرد. آب اکسیژنه را می‌ریخت روی زخمم كه هزار برابر از نمک سوزنده‌تر بود. فریاد می‌زدم و تنم می‌لرزید، و او ناله‌هایم را تحمل می‌کرد.
ـ پرستار! درد دارم، می‌سوزم، دستم رو از آرنج قطع کنید!
او آمپولی به من می‌زد كه تا عمق وجودم می‌سوخت. وقتي صداي پاي پرستار توي اتاق می‌پیچید، تپشِ قلب من با صدای پایش یکی می‌شد. قلبم تندتر از پای پرستار، شروع به تپیدن می‌کرد. تنم به شدت مي‌لرزيد. با خودم می‌گفتم: «خدایا! این همه تحمل برای یه نوجوان سخت نیست؟… نه! من نمی‌ترسم، نمی‌هراسم، این اولِ راه است. تازه شروع شده. آخرین دوران رنج برای من، این‌جا به حقیقتی محض رسیده است. باید مرد تحمل باشم!»
پرستار وارد شد. چهره‌اش سرخ بود. می‌خواست حواسم را پرت كند. می‌خواست دوباره جیغ نزنم. می‌گویم: «نمی‌شود ولم كني؟ بگذار تنم بپوسد! بگذار بمیرم!» سرنگي را از جیبش بيرون ‌آورد. دستم را محکم ‌چسبید و سوزن را فرو ‌کرد. مایع در خونم ‌جهید و درد آغاز ‌شد. وقتي در رگ‌هایم دور می‌زد، دردم شدیدتر می‌شد. داد ‌زدم: «یا زهرا! یا زهرا! یا حسین! یا حسین! سوختم…»
چند دقیقه‌ای دستم را می‌گیرد. می‌داند که تحمل درد و دیگر ندارم پرستاری دیگر به کمکش می‌آید. تمام وجودم می‌لرزد. داد می‌زنم: «یا حسین! یا زهرا! یا زهرا! خدا! سوختم.»
حس می‌کنم همۀ آسمان آتشی شده و در تنم ریخته است. پرستار گوشۀ مقنعه‌اش را می‌گیرد. نمی‌خواهد اشکش را ببینم. می‌داند این دردكشنده و تحملش برای یک نوجوان سخت است. لبخندِ غم‌آلودی می‌زند. با لهجۀ شیرازی می‌گوید: «دلاور این‌که گلوله نیست آب است؛ البته کمی درد دارد.»
او طعم گلوله را نچشیده است و نمی‌داند که دردش کمتر است. باورش نمی‌شود! کارش که تمام می‌شود، تشتی از خون را با خود می‌برد. تمام تنم می‌لرزد. مي‌گويم: «پرستار! سردم است. یخ کردم.»
می‌دود پتو می‌آورد. کم‌کم گرم می‌شوم. تمام تنم پر از حفره است؛ حفره‌هایي به عمق پنج تا ده سانتی‌متر. هنوز دستم را ندیده‌ام. نمی‌دانم چه خبر است اما از دردش می‌دانم که اوضاع بدی دارم. باید تحمل کنم. پرستار می‌نشیند، حرف می‌زند، عکس‌های رادیولوژی را در‌می‌آورد ترکش‌ها را می‌شمارد: «یک، دو، سه، چهار، پنج و…» با دقت می‌شمارد؛ ۹۳ تا ترکش‌!
حدود چهل روز بعد به تهران منتقل شدم که طول درمان و جراحی های زیاد خسته ام کرد.
یک روز از بیمارستان سمیه بدون اجازه بیرون رفتم و دیگر سراغ درمان را نگرفتم و به جبهه برگشتم. جنگ که تمام شد، من هم تمام شدم. روزگار به من گذشت، سخت هم گذشت! کوهی ازدرد و رنج جنگ، شد زندگی من، سپس از آخرین دوران رنج
به هوران رسیدم.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید