کد خبر:6774
پ
۱۴۰۱-۱۶۵۱۱۲
ایرانیِ كتك‌خور نمونه

اين گروهِ اسرای ایرانی كتك‌خور نمونه هستند!

گردان عطش – قسمت اول  اين گروهِ اسرای ایرانی كتك‌خور نمونه هستند! *نویسنده غلامعلی نسائی منتظر پاسخ اصغرم. اصغر مي‌گويد: «سعيد! امروز عاشوراست؛ روزي که امام حسين(ع) در صحراي کربلا تشنه شهيد شد. تو چه‌طور مي‌خواي آب‌ميوۀ خنك بخوري، در صورتي‌ که امام حسين(ع) آب نداشت؟!» به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – خاطرات […]

گردان عطش – قسمت اول 

اين گروهِ اسرای ایرانی كتك‌خور نمونه هستند!

*نویسنده غلامعلی نسائی

منتظر پاسخ اصغرم. اصغر مي‌گويد: «سعيد! امروز عاشوراست؛ روزي که امام حسين(ع) در صحراي کربلا تشنه شهيد شد. تو چه‌طور مي‌خواي آب‌ميوۀ خنك بخوري، در صورتي‌ که امام حسين(ع) آب نداشت؟!»

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – خاطرات جانباز و آزاده سعيد مفتاح – شب از نيمه گذشته است. ستاره‌ها در حريم شب چهارم خرداد ۶۷، سوسو مي‌زنند و هيچ خط سرخي نگاه ملتهب مهتاب را نمي‌شکند. سکوتي سنگين، شلمچه را فراگرفته است؛ نه صداي گلوله‌اي، نه غرّش تانکي، نه صداي هولناک کاتيوشايي. انگار عراقي‌ها فیتيلۀ جنگ را پايين کشيده‌اند! از اين‌همه آرامش شلمچه نگرانم. بچه‌هاي «يارسول» هم دلواپسند.

اين گروهِ اسرای ایرانی كتك‌خور نمونه هستند!

خاکي فرماندۀ گردان مي‌گويد: «سعيدجان! برو موقعيت گروهان ۱ را بررسي و کمين‌ها را سرکشي کن.
به شعبان و بچه‌ها بگو، خبرهايي هست؛ بيدار و هوشيار باشند!»
ما با دو گروهان در خط اول مستقر هستيم. خط اول، خاکريز بلندي است و در انتهاي سمت راستش، بريدگي است که وارد کانالي مي‌شود. توي کانال، بچه‌هاي لشکر «۴۱ ثارالله(ع)» پدافند کرده‌اند.
در سمت چپ، دشتي سوت‌وكور قرار دارد كه تا چشم کار مي‌کند سيم‌خاردار دارد و اطرافش نيزه‌کشي شده است، با مين‌هاي نامنظم و خاکريزهاي شکسته و بي‌صاحب.
فاصله‌مان تا خاکريز دشمن يک کيلومتر است. شانۀ خاکريزمان را يک کانال به عمق يک‌ونيم متر بريده است و مستقيم مي‌رود در دل عراقي‌ها؛ پشت خط دوم.
گروهانِ ۱ به فرمان‌دهي شعبان صالحي، در فاصلۀ بين دو خاكريز و در نقطه‌هاي کميني كه پنجاه متر بيشتر با کمين دشمن فاصله ندارند، مستقرند.
کارت دانشجويي، مدارک شناسايي و عکس نامزدم مريم را از جيبم درمي‌آورم. عکس مريم را دوباره مي‌گذارم توي جيبم. كلاه‌آهني‌ام را روي سرم مي‌گذارم و سربندِ «يا زهرا(س)» را روي لبه‌اش مي‌بندم. اسلحه‌ام را برمي‌دارم و يحيي را بغل مي‌کنم. مي‌خندد و مي‌گويد: «سعيد! مشکوک مي‌زني‌ها.»
دست مي‌گذارم روي قلبم، روي عکس امام. مي‌گويم: «آقايحيي! امشب حالِ ديگه‌ای دارم. حسّ غريبي وجودم رو پر کرده.»
از سنگرِ فرمان‌دهي مي‌زنم بيرون. از شکاف خاکريز، وارد کانال مي‌شوم. هفت‌صدمتر جلوتر، بچه‌هاي گروهان یک مستقرند.
روزها را مي‌شمارم. فروردين بود که نامزد شديم. بيست روز پس از عقد، راهي جبهه شدم، مي‌شود ۴۵ روز. آن روز رفقای جبهه‌ای آمده بودند براي تبريک. وقتي داشتيم روبوسي مي‌کرديم، يکي از بچه‌ها زد زير گريه. گفتم: «چی شده رفيق!»
گفت: «سعيدجان! فاو سقوط کرد. عراق به فاو تک زده. لعنت به آمريکا! سربازهاي آمريکايي و کويتي هم بودند. اوضاع خيلي وخيم است. اومدم فقط بگم كه ما راهي هستيم. يحيي سفارش كرده هر کجا مشغوليد، ول کنيد و زود بيايد!»
اين را که گفت، همۀ وجودم يک‌جا فرو ريخت. يواشکي با مشت به پهلويش کوبيدم و گفتم: «مي‌مُردي فردا مي‌گفتي؟»
گفت: «فردا نيستم سعيدجان!» سرش را انداخت پايين و با رفقا رفت.

جانباز و آزاده سعيد مفتاح

جانباز و آزاده سعيد مفتاح

مريم سقلمه‌اي به پهلويم زد و گفت: «سعيد! کجايي؟»
نمي‌دانستم چه بايد بگويم. گفت: «مي‌خواي بري؟»
مي‌دانست آدمي نيستم که بمانم. داشت مثل آدم‌هاي منتظر، دل‌تنگ و اندوهگين نگاهم مي‌كرد. فهيمد که احساسش را درك كرده‌ام. از توي جعبه ساعتی با بند فانتزيِ خيلي قشنگ بيرون آورد و به دستم بست. خنديدم و گفتم: «مي‌ترسي گم بشوم؟»
ساکت شد. پارچه‌اي را كه بالاي سرمان گرفته و تويش قند سابيده بودند، برداشت و کشيد روي آينه. آينه را برد تو اتاق، کنار عکس کوچکي از خودش گذاشت. عکسش را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. گفت: «سعيد! مي‌خواي با خودت ببري؟ اگر اسير بشي و بيفتي دست دشمن! اگر شهيد بشي…»
آقارسول مي‌پرسد: «چيزي شده؟»
مي‌گويم: «نه!»
مي‌روم سراغ کوله‌ام و عکس مريم را مي‌گذارم داخل.
به آقارسول مي‌گويم: «اين کوله امانته. اگه اتفاقي افتاد بفرست آمل!»
از سنگر مي‌زنم بيرون و وارد کانال مي‌شوم. هميشه موقع رفت و برگشت، قدم‌هايم را مي‌شمرم. با هر ده قدم، صداي گلوله يا خمپاره‌اي افكارم را به‌هم مي‌ريزد و تا مي‌خواهم افكارم را جمع كنم، دوباره زمينِ زير پايم مي‌لرزد.
به خطّ كمين مي‌رسم. شعبان رسول کريم‌آبادي، اصغر نبي‌پور و مصلحي به ديوار سنگر تكيه داده‌اند. رسول کلاه‌آهني‌اش را گذاشته نوک اسلحۀ کلاشينکف و دارد به قناسه‌چي‌هاي عراقي نشانه مي‌دهد. با خنده مي‌گويد: «نُچ! خبري نيست. يا کور شدند، يا دور شدند، يا خبراييه!»
مي‌گويم: «براي همين اومدم. اومدم ببينم اوضاع از چه قراره. من كه مي‌گم عراق فردا تک مي‌زنه.»
اصغر، رسول و شعبان سر تكان مي‌دهند و حرفم را تأييد مي‌كنند. شعبان مي‌گويد: «امشب خيلي ساکت شده. دلواپسم!»
گشتي مي‌زنيم و برمي‌گرديم. تا نزديک صبح عراق حتي يک گلوله هم شليک نمي‌كند. مي‌روم و گشتي توي کمين‌ها مي‌زنم. عقربۀ ساعت مي‌رود روي هفت. شعبان مي‌گويد: «ساعت چنده؟»
تا مي‌گويم: «هفت»، يک‌دفعه آتش‌بار دشمن آغاز مي‌شود. انگار صد تانک صد تيربار و صد خمپاره، يک‌جا شروع کرده‌اند به آتش. وجب به وجب خمپاره و گلوله مي‌بارد. آن‌قدر آتشِ دشمن سنگين است كه قدرت و تعادل ما را به‌هم مي‌ريزد. جنگي سخت درگرفته است. تا به ‌حال چنين آتش سنگيني نديده‌ام. هوا کم‌كم گرم و سوزان مي‌شود. شرجيِ هوا و بوي گوگرد نفس‌گير مي‌شود.
ساعت نزديك ده صبح است. همراه رسول، شعبان و اصغر سخت با عراقي‌ها درگيريم. نوبت به نوبت آرپي‌جي، تيربار و کلاشينکف شلیک می‌کنیم. مي‌خواهيم مانع عبور دشمن شويم. وسطِ آن درگيري و گلوله، به‌‌شوخي به اصغر مي‌گويم: «اصغرجان! با اين وضع که عراق داره مي‌کوبه، اگه منطقه رو بگيرن، آب‌ميوه‌ها مي‌افته دستشون. ما هم اسير مي‌شيم و اون‌‌وقت نامردا جلوي چشم‌مون اونا رو مي‌خورن. بيا آب‌ميوه‌ها را بخوريم تا دست اين لعنتي‌ها نيفته!»
شب قبل، گردان به هر کدام از بچه‌ها آب‌ميوه‌ داده بود. من و اصغر چون آب‌ميوه‌ها گرم بودند، سهم‌مان را نخورديم و گذاشتيم‌شان توي کلمنِ يخ، تا فردا در اوج گرما نوش‌جان کنيم.
اين را مي‌گويم و مي‌روم سراغ کلمن، تا آب‌ميوه‌ها را بياورم و چهارنفري بخوريم. مي‌خواهم درِ کلمن را باز كنم که اصغر می‌آيد بالاي سرم، تفنگش را مي‌گيرد روي دهنۀ کلمن و مي‌گويد: «سعيد! نمي‌ذارم اين آب‌ميوه‌ها خورده شوند.»
ـ يعني چه؟
ـ همين كه گفتم. حق نداري دست بزني!
ـ اصغرجان! همۀ بچه‌ها سهم خودشونو خوردند؛ اين سهم ماست. مگه قرار نبود بذاريم خنك بشن و امروز بخوريم؟!
دستم را مي‌برم توي کلمن و آب‌ميوه را بيرون مي‌آورم. مي‌گويم: «بيا! اين سهم تو.»

و همين‌طور که نگاهش مي‌كنم، قوطي بعدي را بيرون مي‌آورم. مي‌گويم: «اينم سهم خودم.»
منتظر پاسخ اصغرم. اصغر مي‌گويد: «سعيد! امروز عاشوراست؛ روزي که امام حسين(ع) در صحراي کربلا تشنه شهيد شد. تو چه‌طور مي‌خواي آب‌ميوۀ خنك بخوري، در صورتي‌ که امام حسين(ع) آب نداشت؟!»

اين گروهِ اسرای ایرانی كتك‌خور نمونه هستند!

از سمت چپ: شهید علی اصغر نبی پور – شهید تیموری

حرف اصغر مثل پتک مي‌خورد توي سرم و آب‌ميوه‌ها از دستم مي‌افتند. کلاشم را برمي‌دارم و راه مي‌افتم.
من، اصغر و رسول، كنار هم سخت مي‌جنگيم. من و رسول کلاه‌آهني نداريم، اما اصغر كه وسط ماست، کلاه دارد. ناگهان صداي برخورد گلوله با پيشاني اصغر بلند مي‌شود. اصغر به پشت مي‌افتد. تير درست خورده وسط دو ابرويش؛ زير لبۀ کلاه خون مي‌جوشد و روي گونه‌هايش شره مي‌کند. دهانش کف مي‌کند. دست مي‌گذارم روي صورتش. خون، داغ و جوشان است. بدنش نرم‌نرم مي‌لرزد. با رسول بلندش مي‌کنيم. گريه امانمان را مي‌گيرد. کمي آن‌طرف‌تر توي کانال بچه‌هاي امدادگر برا صدا مي‌زنيم. اصغر را مي‌بوسيم و وداع مي‌کنيم.
عراقي‌ها به سي‌متريِ ما رسيده‌اند. ناگهان رسول «آخي» مي‌گويد و مي‌افتد. برمي‌گردم. رسول توي بغل شعبان است و شعبان دارد خون‌هاي روي صورتش را آرام‌آرام پاک مي‌کند؛ انگار دارد نوزادي را نوازش مي‌کند! دستم روي ماشه است. تک‌تک مي‌زنم و مي‌پرسم: «رسول پروانه شد؟»
شعبان توي آن هول‌وبلا مي‌خندد. مي‌زند روي صورت رسول و مي‌گويد: «چيزي نيست، سطحيه. درست خورده بالاي پيشانيش؛ طوري ‌که تا يه سانت رو شکافته.»
رسول براي مدتي گيج و سردرگم است. سرش را مي‌بنديم. نيم‌خيز مي‌شود، تکاني مي‌خورد و مي‌گويد: «نزديک بود شهيد بشوم!»
کم‌کم سر حال مي‌آيد. شعبان مي‌گويد: «سعيد! تو برو خطّ اول من جات مي‌جنگم. هرچه يحيي رو مي‌گيرم بي‌سيم‌شون خاموشه. احتمالاً عراقي‌ها خطّ اول رو شکستند. شايد هم گردان عقب نشسته. اگر اين‌طور باشد، ما اين‌جا گير افتاديم. مراقب باش شهيد و اسير نشوي. هر طور شده بايد زنده بموني. الآن وقت شهيد شدن نيست. آهاي رسول! تو هم همين‌طور؛ نبايد شهيد بشوي، وگرنه معلوم نيست كه دشمن تا کجا رو بگيرد. برو زود خبر بيار كه چی‌کار کنيم! اگه يحيي رو پيدا کردي، وضعيت‌مون رو براش توضيح بده و بگو ما بايد چی‌کار کنيم؟»
بلند مي‌شوم و مي‌دوم. مي‌روم توي سنگرِ فرمان‌دهي. جا مي‌خورم. سنگر خالي است. تفنگم را آمادۀ شليک مي‌كنم و بيرون مي‌زنم. همه‌جا سوت‌وكور است. چه‌طور متوجه نشدم؟!
مي‌روم پشت سنگر. از آن‌چه مي‌بينم، شوکه مي‌شوم. تعدادي بسيجي دارند بچه‌هاي گردانِ يا‌رسول را که در حال عقب‌نشيني هستند، از پشت مي‌زنند. مي‌دوم به طرفشان. اسلحه‌ام را بالا مي‌برم و داد مي‌زنم: «نزنيد، نزنيد! ديوونه‌ها! اين‌ها خودي‌اند. شما داريد بچه‌هاي گردان يارسول رو مي‌زنيد. بنده‌هاي خدا! عراقيا اون‌طرفند.»
به يک‌متري‌شان كه مي‌رسم، يك‌دفعه چهل ـ پنجاه‌ تا اسلحه مي‌نشيند روي شکم، شانه و سرم. داد مي‌زنند: «ايراني، ايراني. انت حرس خميني!»
چهره‌هاي خاصي دارند. با خودم فکر مي‌كنم: «شايد اينا بچه‌هاي کرمانند!» ولي وقتي به خود مي‌آيم، مي‌بينم اي دل غافل! اين نامردها عراقي‌اند كه لباس بسيجي‌ها را پوشيده‌ و خودشان را به شکل ما درآورده‌اند.
عراقي‌ها مثل سگ و گربه مي‌ريزند روي سرم و با مشت و لگد مي‌زنند. دوتا افسر «جيش الشعبي» دستم را مي‌گيرند. اسلحه را مي‌اندازم. همه‌چيز تمام شده است و من اسير شده‌ام. به یاد مريم مي‌افتم؛ به یاد عکسی که اگر آورده بودم، الآن دست اين نامردها مي‌افتاد. احساس پيروزي بهم دست مي‌دهد. دستم را مي‌چسبند تا ساعتم را باز کنند؛ ساعتي را که مريم سر سفرۀ عقد به دستم بست. نمي‌توانند بازش كنند و دارند دوتايي دستم را مي‌شکنند. مي‌گويم: «ول کنيد! خودم بازش مي‌کنم.»
ساعت را مي‌دهم به افسر عراقي. هرچه توي جيب دارم، خالي مي‌كنند و پوتين‌ها را از پايم درمي‌آورند. مي‌رويم پشت خاکريز. چندتا از بچه‌ها با دستِ بسته روي خاک افتاده‌اند.
ظهر گذشته است. نمازم را آرام، توي دل مي‌خوانم. بلندمان مي‌كنند. از چند خاکريز مي‌گذريم. هوا رو به تاريکي مي‌رود. خورشيد به ته افق چسبيده است.
در بين راه با دست‌هاي بسته دومين نماز اسارت را توي دل مي‌خوانيم. پشت ايفا هشت سرباز بعثي بالاي سرمان ايستاده‌اند. هرازچندگاهي با نوک کلاشينکف تهديدمان مي‌كنند. زمان نفس‌گير شده است و ثانيه‌ها سمج. از مسيرهاي تاريک و ناشناخته عبور مي‌کنيم.

این داستان ادامه دارد ….

تولید محتوا – انجمن نویسندگان استان گلستان هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید