گردان عطش – قسمت اول
اين گروهِ اسرای ایرانی كتكخور نمونه هستند!
*نویسنده غلامعلی نسائی
منتظر پاسخ اصغرم. اصغر ميگويد: «سعيد! امروز عاشوراست؛ روزي که امام حسين(ع) در صحراي کربلا تشنه شهيد شد. تو چهطور ميخواي آبميوۀ خنك بخوري، در صورتي که امام حسين(ع) آب نداشت؟!»
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – خاطرات جانباز و آزاده سعيد مفتاح – شب از نيمه گذشته است. ستارهها در حريم شب چهارم خرداد ۶۷، سوسو ميزنند و هيچ خط سرخي نگاه ملتهب مهتاب را نميشکند. سکوتي سنگين، شلمچه را فراگرفته است؛ نه صداي گلولهاي، نه غرّش تانکي، نه صداي هولناک کاتيوشايي. انگار عراقيها فیتيلۀ جنگ را پايين کشيدهاند! از اينهمه آرامش شلمچه نگرانم. بچههاي «يارسول» هم دلواپسند.
خاکي فرماندۀ گردان ميگويد: «سعيدجان! برو موقعيت گروهان ۱ را بررسي و کمينها را سرکشي کن.
به شعبان و بچهها بگو، خبرهايي هست؛ بيدار و هوشيار باشند!»
ما با دو گروهان در خط اول مستقر هستيم. خط اول، خاکريز بلندي است و در انتهاي سمت راستش، بريدگي است که وارد کانالي ميشود. توي کانال، بچههاي لشکر «۴۱ ثارالله(ع)» پدافند کردهاند.
در سمت چپ، دشتي سوتوكور قرار دارد كه تا چشم کار ميکند سيمخاردار دارد و اطرافش نيزهکشي شده است، با مينهاي نامنظم و خاکريزهاي شکسته و بيصاحب.
فاصلهمان تا خاکريز دشمن يک کيلومتر است. شانۀ خاکريزمان را يک کانال به عمق يکونيم متر بريده است و مستقيم ميرود در دل عراقيها؛ پشت خط دوم.
گروهانِ ۱ به فرماندهي شعبان صالحي، در فاصلۀ بين دو خاكريز و در نقطههاي کميني كه پنجاه متر بيشتر با کمين دشمن فاصله ندارند، مستقرند.
کارت دانشجويي، مدارک شناسايي و عکس نامزدم مريم را از جيبم درميآورم. عکس مريم را دوباره ميگذارم توي جيبم. كلاهآهنيام را روي سرم ميگذارم و سربندِ «يا زهرا(س)» را روي لبهاش ميبندم. اسلحهام را برميدارم و يحيي را بغل ميکنم. ميخندد و ميگويد: «سعيد! مشکوک ميزنيها.»
دست ميگذارم روي قلبم، روي عکس امام. ميگويم: «آقايحيي! امشب حالِ ديگهای دارم. حسّ غريبي وجودم رو پر کرده.»
از سنگرِ فرماندهي ميزنم بيرون. از شکاف خاکريز، وارد کانال ميشوم. هفتصدمتر جلوتر، بچههاي گروهان یک مستقرند.
روزها را ميشمارم. فروردين بود که نامزد شديم. بيست روز پس از عقد، راهي جبهه شدم، ميشود ۴۵ روز. آن روز رفقای جبههای آمده بودند براي تبريک. وقتي داشتيم روبوسي ميکرديم، يکي از بچهها زد زير گريه. گفتم: «چی شده رفيق!»
گفت: «سعيدجان! فاو سقوط کرد. عراق به فاو تک زده. لعنت به آمريکا! سربازهاي آمريکايي و کويتي هم بودند. اوضاع خيلي وخيم است. اومدم فقط بگم كه ما راهي هستيم. يحيي سفارش كرده هر کجا مشغوليد، ول کنيد و زود بيايد!»
اين را که گفت، همۀ وجودم يکجا فرو ريخت. يواشکي با مشت به پهلويش کوبيدم و گفتم: «ميمُردي فردا ميگفتي؟»
گفت: «فردا نيستم سعيدجان!» سرش را انداخت پايين و با رفقا رفت.
جانباز و آزاده سعيد مفتاح
مريم سقلمهاي به پهلويم زد و گفت: «سعيد! کجايي؟»
نميدانستم چه بايد بگويم. گفت: «ميخواي بري؟»
ميدانست آدمي نيستم که بمانم. داشت مثل آدمهاي منتظر، دلتنگ و اندوهگين نگاهم ميكرد. فهيمد که احساسش را درك كردهام. از توي جعبه ساعتی با بند فانتزيِ خيلي قشنگ بيرون آورد و به دستم بست. خنديدم و گفتم: «ميترسي گم بشوم؟»
ساکت شد. پارچهاي را كه بالاي سرمان گرفته و تويش قند سابيده بودند، برداشت و کشيد روي آينه. آينه را برد تو اتاق، کنار عکس کوچکي از خودش گذاشت. عکسش را برداشتم و توي جيبم گذاشتم. گفت: «سعيد! ميخواي با خودت ببري؟ اگر اسير بشي و بيفتي دست دشمن! اگر شهيد بشي…»
آقارسول ميپرسد: «چيزي شده؟»
ميگويم: «نه!»
ميروم سراغ کولهام و عکس مريم را ميگذارم داخل.
به آقارسول ميگويم: «اين کوله امانته. اگه اتفاقي افتاد بفرست آمل!»
از سنگر ميزنم بيرون و وارد کانال ميشوم. هميشه موقع رفت و برگشت، قدمهايم را ميشمرم. با هر ده قدم، صداي گلوله يا خمپارهاي افكارم را بههم ميريزد و تا ميخواهم افكارم را جمع كنم، دوباره زمينِ زير پايم ميلرزد.
به خطّ كمين ميرسم. شعبان رسول کريمآبادي، اصغر نبيپور و مصلحي به ديوار سنگر تكيه دادهاند. رسول کلاهآهنياش را گذاشته نوک اسلحۀ کلاشينکف و دارد به قناسهچيهاي عراقي نشانه ميدهد. با خنده ميگويد: «نُچ! خبري نيست. يا کور شدند، يا دور شدند، يا خبراييه!»
ميگويم: «براي همين اومدم. اومدم ببينم اوضاع از چه قراره. من كه ميگم عراق فردا تک ميزنه.»
اصغر، رسول و شعبان سر تكان ميدهند و حرفم را تأييد ميكنند. شعبان ميگويد: «امشب خيلي ساکت شده. دلواپسم!»
گشتي ميزنيم و برميگرديم. تا نزديک صبح عراق حتي يک گلوله هم شليک نميكند. ميروم و گشتي توي کمينها ميزنم. عقربۀ ساعت ميرود روي هفت. شعبان ميگويد: «ساعت چنده؟»
تا ميگويم: «هفت»، يکدفعه آتشبار دشمن آغاز ميشود. انگار صد تانک صد تيربار و صد خمپاره، يکجا شروع کردهاند به آتش. وجب به وجب خمپاره و گلوله ميبارد. آنقدر آتشِ دشمن سنگين است كه قدرت و تعادل ما را بههم ميريزد. جنگي سخت درگرفته است. تا به حال چنين آتش سنگيني نديدهام. هوا کمكم گرم و سوزان ميشود. شرجيِ هوا و بوي گوگرد نفسگير ميشود.
ساعت نزديك ده صبح است. همراه رسول، شعبان و اصغر سخت با عراقيها درگيريم. نوبت به نوبت آرپيجي، تيربار و کلاشينکف شلیک میکنیم. ميخواهيم مانع عبور دشمن شويم. وسطِ آن درگيري و گلوله، بهشوخي به اصغر ميگويم: «اصغرجان! با اين وضع که عراق داره ميکوبه، اگه منطقه رو بگيرن، آبميوهها ميافته دستشون. ما هم اسير ميشيم و اونوقت نامردا جلوي چشممون اونا رو ميخورن. بيا آبميوهها را بخوريم تا دست اين لعنتيها نيفته!»
شب قبل، گردان به هر کدام از بچهها آبميوه داده بود. من و اصغر چون آبميوهها گرم بودند، سهممان را نخورديم و گذاشتيمشان توي کلمنِ يخ، تا فردا در اوج گرما نوشجان کنيم.
اين را ميگويم و ميروم سراغ کلمن، تا آبميوهها را بياورم و چهارنفري بخوريم. ميخواهم درِ کلمن را باز كنم که اصغر میآيد بالاي سرم، تفنگش را ميگيرد روي دهنۀ کلمن و ميگويد: «سعيد! نميذارم اين آبميوهها خورده شوند.»
ـ يعني چه؟
ـ همين كه گفتم. حق نداري دست بزني!
ـ اصغرجان! همۀ بچهها سهم خودشونو خوردند؛ اين سهم ماست. مگه قرار نبود بذاريم خنك بشن و امروز بخوريم؟!
دستم را ميبرم توي کلمن و آبميوه را بيرون ميآورم. ميگويم: «بيا! اين سهم تو.»
و همينطور که نگاهش ميكنم، قوطي بعدي را بيرون ميآورم. ميگويم: «اينم سهم خودم.»
منتظر پاسخ اصغرم. اصغر ميگويد: «سعيد! امروز عاشوراست؛ روزي که امام حسين(ع) در صحراي کربلا تشنه شهيد شد. تو چهطور ميخواي آبميوۀ خنك بخوري، در صورتي که امام حسين(ع) آب نداشت؟!»
از سمت چپ: شهید علی اصغر نبی پور – شهید تیموری