کد خبر:6773
خاطرات همسر شهید مکتبی - قسمت سوم
پرچمهای که به دیوار چسبیده بود را یک نواخت سفید میدیدم
پرچمهای که به دیوار چسبیده بود را یک نواخت سفید میدیدم خاطرات ربابه اعلائی همسر سردار شهید صادق مکتبی – فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء – قسمت سوم *نویسنده: غلامعلینسائی من می گفتم خستگی نداره، همین چند روز که روی تخت افتادی کنار ما هستی، خوب بشوی باز رفتی جبهه، دیگر نمی بینمت، فرصتی هست که […]
برادر و مادر و پدر من هفته ائی دو سه بار میآمدند،مرخص که شد، با هم برگشتیم گرگان برای دوران نقاهت، یک هفته نشده با عصا رفت سپاه کار میکرد. بهبودی نسبی که پیدا کرد، رفت جبهه، حدود ۲۱ سال بیشتر نداشت، یک گردان نیرو داشت باید روی سر بچه ها باشد. یک شب رفتیم مهمانی خانه یکی از بچه های سپاه، صادق که بود گاهی بچههای سپاه می آمدند مهمانی گاهی هم ما میرفتیم، با هم که بودند خیلی شاد و شوخ می شدند، شب مهمانی شوخی میکردند.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه