میثاقنامه محمد باقر/ قسمت دوم
ملتها بدانند ما با برای آزادی مسلمانان در بند زندانهای یهودی پا به میدان نبرد میگذاریم
سردار شهید محمدباقر ساورعلیا/ جانشین گردان امام حسین(ع)
*نویسنده: غلامعلی نسائی
تمام آرزوی خودش شهادت بود و ظهور و فرج آقا امام زمان(عج) تعالی بود. دوست نداشت سر خود کشته بشود، میگفت میخواهم تا جان دارم در راه خدا مبارزه کنم. آرزی من این است که در جبهههای نبرد علیه دشمن کافر بشهادت برسم نه اینکه در بستر بمیرم بلکه شهادت فیض گونه میطلبم.
به گزارش گروه جهاد و شهادت هوران – خاطرهائی از زبان یکی از همرزمان شهید سردار ساور علیا که میگه: چند شب بود که به یکی از بچه ها مشکوک شده بودم از خودم سؤال كردم در سکوت و ظلمت شب بدون این که کسی بداند کجا می رود؟ تصمیم گرفتم که امشب او را تعقیب کنم.
شب با یکی از دوستان همسنگرم بدون سر و صدا او را تعقیب کردیم، هر چه پیش می رفتیم ترسناکتر می شد تا این که در جایی ایستاد كه خیلی خوب دیده نمیشد گفتیم: از کدام طرف و كجا رفت؟ کمی پیش رفتیم و دیدیم صدای گریهای بلند و بي امان به گوش ميرسيد كه با ذکر دعا و مناجات همراه بود. یکی هم یک روز دیدم دارد با خودش توی سنگر مناجاتنامهائی تنظیم کرده و میخواند، «شکر میکنم خدای بزرگ را که به من توانایی و جسم سالم عطا فرمود: تا بتوانم در راه اسلام با دشمنان قرآن با کافران بجنگم. اینجانب محمد باقر ساور علیا فرزند عیسی اعزامی از کردکوی از روی اختیار و با رضایت کامل و آرامش قلب این «میثاقنامه» را مینویسم.
من به انقلاب اسلامی ایران و مکتب الهی و رهبری امام امت و خط و مشی سیاسی ایشان و انقلاب در جهت رواج اسلام و آیین مقدس الهی ایمان دارم و شهادت که نهایت آروزی هر مسلمان مومن و متعهد است با آغوش باز پذیرایم.
ملتها بدانند که ما با روحی آزاد، با چشمانی باز، با گوشی شنوا، با اراده خودمان برای رضای خدا و پیروی از اسلام عزیز و سربلندی امام امت که همانا سربلندی اسلام است و برای در هم کوبیدن کاخهای سر به فلک کشیده و برای آزادی مسلمانان در بند زندانهای یهودیان پا به میدان نبرد میگذاریم و به یاری خداوند متعال تا رفع فتنه در جهان دست از جنگ و نبرد برنمیداریم،
ما پیرو حضرت امام حسین (ع) هستیم و به قول امام مانند ایشان قیام کردیم و همانند ایشان به شهادت میرسیم. محمد باقر علاقه زیادی داشت که به فلسطین برود و در کنار همرزمانش در آنجا بجنگد، طی یک دوران محمد باقر در جبهههای نبرد حق علیه باطل به عنوان رزمنده تدارکاتچی و راننده تویتا و پیک خدمت میکرد، بیش از ده پانزده بار جبهه رفت. از رزمنده آرپیچیزن، تک تیزانداز تا فرماندهی، در ماهای آخر جنگ به عنوان جانشین گردان در عملیاتهای بسیاری مردانه جنگید، فرماندهی که همیشه در خط اول جنگ و جلوتر از نیروهای رزمنده حضور داشت. در پشت جبهه با کمک بچههای محله خود و با ماشینی که از سپاه در اختیار داشت، کمکهای مردمی را جمعآوری میکرد و به خطوط مقدم جبهه میرساند. محمد باقر وقتی مرخصی بود، دلش با رزمندههای جبهه و جنگ بود، هر وقتی هم که جبهه بود، دلش پیش مردم بود و برای مردم و نظام و انقلاب میجنگید.
لحظهائی دست از کار و تلاش شبانه روزی نمیکشید، در دل تاریکی شب به تمام نقاط جبهه و جنگ سرکشی میکرد تا مبادا در نقطهائی، سنگری بچهها مشکل داشته باشند، توی عملیاتهای جبهه همیشه خدا پیشتاز بود و خودش را فدای همرزمانش میکرد. قبل از هر عملیات با رزمندههای که میخواستند وارد خط بشوند، روبوسی و وداع خاصی میکرد. توی سنگری که حسینیه جبهه بود، مداحی میکردند و زیارت عاشورا میخواندند.
یکی دو شب به عملیات توی سنگر به راز و نیاز میپرداخت و برای همرزمانش دعا میکرد. حسین رفتعی از همرزمان محمدباقر روایت میکند؛ در جبهه، توی یکی از مناطق عملیاتی جنوب تونل دژ میکندیم که بیشتر از بیست سیمتر بیشتر با عراقیها فاصله نداشتیم. محمد باقر توی سنگری یک روزنه درست کرده بود که نقطه کمین شده بود و عراقیها را زیر نظر داشت. میدید که شبها به یک نقطه تیراندازی میکنند، توی تونل هم چند متری عراقیها یک سوراخی بود که عراقیها متوجه شده بودند بچهها را میزدند،
محمد باقر شک کرده بود که این اتفاق از گجاست که بچهها را میزنند.
من و محمد باقر رفتیم تا از تونل سرکشی کنیم.
محمد باقر جلوتر میرفت، یک مرتبه ایستاد و گفت از همینجا میزنند.
متوجه روزنهائی شد که عراقیها بچهها را میزنند، محمد باقر کلاهش را جلوی سوراخ نگه داشت، تک تیرانداز فوری زد. بلافاصله محمد باقر گفت بچه ها اینجا کیسه بگذارید که دوباره کسی تیر نخورد، تو هر کاری برای خودش مهارت خاصی داشت، همیشه سعی میکرد از نیروهای گردان محافظت کند تا کسی بیخودی زخمی و شهید نشود. میگفت: بچهها دست ما امانت هستند. شهادت وسیله و هدف برای رسیدن بخدا نیست، یک فیض الهی است که باید به وقت خودش اتفاق بیفتد. بچهها باید جان خودشان را برای ضربه زدن به دشمنان خدا نگه دارند.
تمام آرزوی خودش شهادت بود و ظهور و فرج آقا امام زمان(عج) تعالی بود. دوست نداشت سر خود کشته بشود، میگفت میخواهم تا جان دارم در راه خدا مبارزه کنم. آرزی من این است که در جبهههای نبرد علیه دشمن کافر بشهادت برسم نه اینکه در بستر بمیرم بلکه شهادت فیض گونه میطلبم.
من برخودم مشهود است که سالهای پایانی جنگ شهید خواهم شد.
محمد باقر در دوران هشت سال دفاع مقدس و در طول تمام سالهای جنگ از سال ۱۳۵۹ که شروع جنگ تحمیلی بود، تا سال ۱۳۶۷ که پایان جنگ رقم خود توی تمام سالهای زندگی اش همراه جنگ بود. چه از جنگ گنبد تا درگیری با منافقین و زندان بویه و به حساب منافقین رسیدن و چاقو خوردن، چندین مرتبه سخت زخمی شد، یک بار از ناحیه نخاع دچار آسیب جدی شد، بطوری که مدتی در بیمارستان تهران بستری بود که مادرش روی سرش ایستاده بود و به عنوان همراه شبانه روزی کنارش تختش میخوابید. همانطور که دوران کودکی بیمار بود، مادرش به سختی او را بزرگ کرد و به عرصه رساند،
سه سال آزگار ازین دختر به آن دکتر از این بیمارستان به آن بیمارستان برای درمان و دوا بچه را به دندان کشید و عاقبت با توسل به حضرت امام رضا شفا گرفت و خوب شد. یک بار دیگر ترکش خورد، موج گرفتگی سختی که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بود. آنجا نذر کرد که اگر بزودی خوب بشود اینبار به مدت شش ماه در جبهه بماند و مرخصی نیاید. پس از مدتی در خواب دائی شهیدش را میبیند که به محمد باقر بشارت جاودانگی میداد. آنجا یقین پیدا میکند که حتما شهید خواهد شد. به خودش انرژی داد و سریع و خیلی زود بهبودی پیدا کرد، چند روزی رفت منزل برای استراحت و دوران نقاهت.
مادر و همسرش گفتند حالا که زخمی هستی حداقل یک ماه بمان خوب شدی برو ولی بیتاب رفتن بود و خیلی زود عازم جبهههای نبرد شد، تا شش هفت ماه مرخصی نیامد، هر بار نامه میداد و از خانوادهاش عذرخواهی میکرد که چرا دیر به دیر مرخصی میآید. سعید زمانی از همرزمان سردار شهید محمد باقر ساور علیا روایت میکند؛ در ابتدای سال ۱۳۶۷ بود که توی جبهه منطقه شلمچه بودیم. یک روز نزدیکهای ظهر، چند دقیقه مانده بود که اذان بگویند تا نماز بخوانیم. همه توی سنگر دورهم نشسته بودیم و داشتیم صحبت و بحث میکردیم که در عملیات آتی چه راهبردهای را دنبال کنیم. چه تجهیزاتی لازمه کار عمیاتی است. بنا شد پس از ج بندی برای آوردن دستگاهای بیسیم بصورت تیمهای چهار پنج نفری به خرمشهر برویم تا تجهیزات لازم را بیاورم. اذان که گفتند، نماز را خوانیم و آمادهی رفتن ب خرمشهر شدیم. آن روز محمد باقر ساورعلیا یک حال بسیار عجیبی داشت، انگار روی زمین، روی پای خودش اصلا بند نبود، هی میرفت و میآمد. وقت رفتن شد، مدام پشت سرش را نگاه میکرد و با خودش حرف میزد، من پشت سر ماشین تویتای سردار ساور علیا بودم که با پنج شش نفر در حرکت بودند.
وارد خرمشهر شدیم. ادوات و تجهزات و بیسیمها را بار ماشینها کردیم و هنوز غروب نشده با همین ترکیب تیمی، من پشت سر سردار ساورعلیا که با توتا میرفت با سیمرغ در حرکت بودم. هنوز مدتی تو مسیری که در حرکت بودیم، نگذشته بود که خمپارههای سرگردان دمن کی پس از دیگری زمین خوردند و منفجر میشدند، بچهها سرعت ماشینها را بیشتر کردند. دشمن آتش بیشتری میریخت، این حس به وجود آمد که کاروان ماشینهای ما را ر آتش گرفتند.
آتش سنگین و سنگین تر شد، توی همین مسیر سردار محمد باقر ساور علیا سخت زخمی، چند نفر از بچههای رزمنده بشهادت رسیدند. فوری انتاق دادند پشت خط بردند بیمارستان، هنوز عملیات شروع نشده بود که دیدم باند پیچی شده برگشت.
پرکاری و پر تحرکی ایشان از مهمترین خصوصیاتی است که از او سراغ دارم. شبها، مخصوصاً شبهای جمعه را به سرکشی از رزمندهها و انجام فرایض دعا و مناجات با پروردگار مشغول بود.
هیچ وقت در او ترس را ندیدم و این به خاطر توسل و توکلی بود که به خدا داشت. در عملیات کربلای ۵ موقع عقب نشینی نیروهای رزمنده ایرانی در یک کانال با دشمن میجنگیدیم و بچهها در حال دفاع بودند، نیروهای دشمن همزمان وارد کانال شدند و یکی از نیروهای بعثی با شهید سردار ساورعلیا درگیر شد و بر روی بدن شهید نشست، من چند متریشان بودند تا خواستم حرکت کنم که ناگهان شهید نا امید شد و کار خود را تمام شده دید، من حیرت کردم محمد باقری که اینهمه جسور توانمند بود، در همین حین ناگهان عکس فرزند بزرگش امین از جیبش بر روی خاک افتاد، وقتی چشم شهید به عکس فرزند و لبخندش افتاد، ناگهان نوری از امید در دلش روشن شد طوری که قدرت شهید چند برابر شد و در حالی که نیروی دشمن بر روی کمرش نشسته بود،
شهید ساورعلیا او را به حالت سینه خیز به جلو برد، خودش را به آرپیچی۷ آمادهی گلولهگذاری شدهای که در فاصله نزدیکشان به آنها داخل کانال افتاده بود رساند، آرپیچی را برداشت با یک دستی و شلیک کرد و از حال رفت و بیهوش شد. پریدم جلوتر دیدم بعثی دشمن سوخته و فریاد میزند. وقتی که به هوش آمد مشاهده کرد که جنازه سوخته عراقی روی بدن ایشان است. متوجه شد آتش عقب آرپی جی او را سوزانده، آنگاه از تاریکی هوا استفاده کردیم و خودمان را به نیروهای ایرانی رساند پشت کانال رساندیم. از این دست رشادتها از محمدباقر در سی چهل ماه جبههاش بسیار دیده شد،
هر بار که از ماموریت جبهه به خانه بر میگشت با همه آنخاطرات تلخ و شیرین و سختیهای جنگ، هیچ یک را با خودش به منزل نمیبرد، تو گوئی از یک سفر تفریحی برگشتهاند. رفتارش توی زندگی روز مره منزل با همسرش و خانواده اخلاق بسیار نیکو و خوبی داشت، پدر مادر خودش را بسیار دوست داشت و برای آنها احترام بسیار میگذاشت. در زندگی روزمره با دورانی که جبهه و ماموریت بود هیچ تفاوتی نداشت، توی جبهه رفتار اخلاق مومنانه و دوستانهائی با همرزمانش داشت.
با توجه به دوری از خانواده توی جبهه که بود، هیچ وقت تحمل ناراحتی خانوادهاش را نداشت، چون بسیار خانواده دوست بود و همیشه عکس فرزندان خود را در جیب همراه خودش داشت. از کمک به دوستان و همنوعان خودش هرگز کوتاهی نمیکرد. دو زندگی همزمان با هم را هدایت میکرد، فرماندهی در جبهه و زندگی در محل و شهر خود. روزهای اول جنگ که در خصوص منافقین فعالیت داشت، احساس میشد که حضورش در پشت جبهه لازم باشد، ولی محمد باقر تاب دوری از جبهه و رزمندههای جنگ را نداشت و برای اعزام به جبهه جنگ تحمیلی با کوشش بسیاری که از خود نشان داد،
توانست نظر مسئولان اعزام را جلب و به سوی جبههها روانه شود. موقعیت حساسی که در برخورد با معاندین در شهر داشت نظر مسئولین اینبود که توی سپاه بیشتر لازم است تا جنگ، از سوئی هم در جبهه به او نیاز بود که حضور داشته باشند، ایثار و از جان گذشتگی فراوان او، از او عنصری کارآمد و شجاع با آورده بود. از نظر فرماندهان وقت لشکر ویژه خط شکن ۲۵ کربلا محمد باقر نیروی کیفی و بسیار کار آمدی بود. ردههای مختلف فرماندهی و عملیاتی را گذرانده بود و اعتماد سازی بالائی از خود ساخت تا جایی که در مقاطعی از جنگ بهویژه ایام منتهی به شهادتش به سمت جانشینی گردان امام حسن مجتبی(ع) منصوب شد.
نشان و گواه تلاش صادقانهاش، زخمهای بیشماری بود که در بسیاری از عملیاتها برتنش نشست منجمله والفجر ۸، شلمچه، بیت المقدس ۷ و چندین عملیات دیگر که مردانه میجنگید، محمد باقر میل و اشتیاق فراوانی داشت که در فرماندهی که هست همیشه فردی باشد حاضر در نوک پیکان در عملیاتها، دوری جستن از آنچه که جزو فعالیتهای پشتیبانی رزم محسوب میشد.
دوست داشت شبانه روزی در خط مقدم باشد و این حضور در چند متری دشمن به او قوت قلب زیادی میداد. حضورش در خط حمله دشمن یکی دیگر از شواهدی است که نشان از روح شیدا و بیقرار او داشت.
سرانجام شهید ساور علیا که افتخار حضور ۳۷ ماهه حضور در میادین پرخطر جنگ را نصیب خود کرد در ۱۹ خرداد ماه ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت خمپاره دودزای دشمن به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
پرکاری و پرتحرکی محمدباقر از مهمترین خصوصیاتی است که از او سراغ داریم، به نیروهای خودش خیلی علاقهمند بود. یکی از رفقا تعریف میکرد که در عملیات والفجر۸ و شلمچه با هم بودیم. ایشان نیرویی بودند که همیشه میل به کار و فعالیت داشتند و از بیکاری بیزار بودند. در عملیات فاو دشمن غالبا از آتش سنگینی بر علیه ما استفاده می کرد و استفاده از ادوات شیمیایی هم به آن اضافه می شد. در آن حال برای تردد و جابه جایی نیاز شدیدی به راننده با جرأت بود و بیشتر راننده ها هم برای خدمات رسانی و انتقال مهمات به خط مقدم لازم بودند.
من به خاطر دارم وقتی ایشان پذیرفته بودند که به وسیله یک تویوتا وانت خدمات رسانی کنند خصوصا انتقال مهمات به خط، ملاحظه کردم که تمام ماشین از در و پیکر ترکش خورده و شیشه های ماشین خرد شده و در همان حال مجروح شیمیایی هم شده بودند.
ایشان پس از آن چند ماهی در بیمارستان تهران تحت درمان بودند و بعد از یک بهبودی نسبی از تلاش دست نکشیدند و خانه نشینی را بر خود حرام می دانستند و مجددا به جبهه اعزام شدند و در بیشتر عملیاتها سعی می کردند در نوک پیکان باشند.
مادرش میگه، رفتارش با من و پدرش خیلی خوب بود و بسیار احترام میگذاشت، شبهای عزاداری جوانها را دور هم جمع میکرد و شبزندهداری میکردند، عاشق امام خمینی بود، در جنگ گنبد شرکت کرد و بسیار از جبهه و جهاد دفاع میکرد، هنگامی که مجروح شده بود نذر کرده بود که زودتر خوب شود و دوباره برای خدمت به وطن به جبهه برود، به خانواده شهدا خیلی احترام میگذاشت.
دوستانش میگفتند در جبهه به تمام سنگرها سر میزد و برای بچههایی که شام نداشتند، شام میبرد و نیازهای آنان را تأمین میکرد، وقتی به جبهه میرفت انگار به عروسی میرفت و وقتی به مرخصی میآمد، برای رزمندگان وسیله جمع میکرد و با کامیون برای آنها میفرستاد.
ابراهیم ملامحمدزمانی همرزم شهید روایت دیگری دارد که در عملیات والفجر ۸ و کربلای ۵ با هم بودیم، محمدباقر نیرویی بود که همیشه میل به کار و فعالیت داشت و از بیکاری بیزار بود، در عملیات والفجر ۸ دشمن غالباً از آتش سنگینی علیه ما استفاده میکرد و استفاده از ادوات شیمیایی هم به آن اضافه میشد.
در آن حال برای تردد و جابهجایی نیاز شدیدی به راننده باجرأت بود و بیشتر رانندهها هم برای خدماترسانی و انتقال مهمات به خط مقدم لازم بودند.
به خاطر دارم وقتی ایشان پذیرفته بودند که بهوسیله یک تویوتاوانت خدماترسانی کنند، بهویژه انتقال مهمات به خط، ملاحظه کردم که تمام ماشین از در و پیکر ترکش خورده و شیشههای ماشین خرد شده و در همان حال مجروح شیمیایی هم شده بود.
پس از آن چند ماهی در بیمارستان تهران تحت درمان بود و بعد از یک بهبودی نسبی از تلاش دست نکشید و خانهنشینی را بر خود حرام میدانست و مجدداً به جبهه اعزام شد و در بیشتر عملیاتها سعی میکردند در نوک پیکان باشد.
سردار ساور علیا از رزمندههای تلکسی فعال در جبهه بودند که هر بار به مرخصی میآمدند، هنوز یکی دو هفته نگذشته بود که فراخوان میخورد و بلافاصله عازم جبهه میشد. هیچ وقت نشد که بگوید، اینبار حال و جانش را ندارم که به جبهه بروم بلکه جنگ و جببه برای محمد باقر میدان عروسی بود. چرا که خدا را خوب شناخته بود.
ادبیات زندگی سردار ساورعلیا مبارزه با ظلم و استکبار ستیزی بود و در همین راه به فیض شهادت رسید.
سردار شهید محمد باقر ساورعلیا:
از خدای مهربان میخواهم که لیاقت شهادت در راهش را به من بدهد، تا میتوانید در خدمت اسلام و انقلاب و رهبری باشید.
ادامه دارد ….
تولید محتوا – انجمن نویسندگان استان گلستان هوران