کد خبر:6525
پ
۱۴۰۱-۱۵۷۴-۱
روایتی از سردار غلام‌علی صادقلی مقدم

من جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بودم، موسی ‎الرضا جانشین من بود

من جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بودم، موسی ‎الرضا جانشین من بود روایتی از سردار غلام‌علی صادقلی مقدم جانشین تسلیحات لشکر ۲۵ کربلا از زندگی جهادی پاسدار شهید موسی‌الرضا خراسانی جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا *نویسنده: غلامعلی نسائی با فشارهای زیادی که دشمن توی تک و پاتک زد. با حضور نیروهای بسیار قوی گردان و فرماندهی […]

من جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بودم، موسی ‎الرضا جانشین من بود

روایتی از سردار غلام‌علی صادقلی مقدم جانشین تسلیحات لشکر ۲۵ کربلا از زندگی جهادی پاسدار شهید موسی‌الرضا خراسانی جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا

*نویسنده: غلامعلی نسائی

با فشارهای زیادی که دشمن توی تک و پاتک زد. با حضور نیروهای بسیار قوی گردان و فرماندهی دقیق و آرپیچی‌زن‎های ماهر مثل شهید خراسانی تا سه راهی خرمشهر جلو رفتیم. شهید خراسانی شجاع و نترس، دلاور مردی بود برای خودش، سرباز امام زمان، یاور واقعی امام. توی مراحل بعدی عملیات نیروها خسته و زخمی و شهید شده بودند و گردان از هم پاشیده بود. از بین نیروهای شاخص گردان، فقط سه نفر باقی‌مانده بودیم.

به گزارش گروه جهاد و شهادت هوران – شهید خراسانی زحمات زیادی برای جنگ کشیدند. آوارگی و دربدری، از لحظه‌ائی که با موسی‌الرضا آشنا شدم، در طول تمام سال‌های که در میدان جنگ حضور داشت، هیچ کوتاهی نکردند، موسی‌الرضا دلاوری یکه تاز بود. یاور امام و شهدا بودند.

روایتی از سردار غلام‌علی صادقلی مقدم جانشین تسلیحات لشکر 25 کربلا

از راست: شهید محمد رضا عسگری – شهید موسی‌الرضا خراسانی – شهید غلام‌علی صادقلی مقدم

در گردان‌های که حضور داشت. در لشکر در تسلیحات و مهمات، برخلاف رده‌های دیگر فرماندهی نیروی فیزیکی لازم است که جابجا کنند، مهمات و تسلیحات و تجهیزات، فرمانده‌هان دفاع مقدس با فرمانده‌های جنگ‌های دیگر زمین تا آسمان با هم فرق دارند، موسی‌الرضا فرمانده‌ائی نبود که زیر سایه و توی چادر یا سنگر و ستاد فرماندهی بنشیند و آمار بگیرد و آمار مهمات بدهد.
خودش مهمات به دوش می‎کشید، بار تویتا می‎کرد و می‏برد خط مقدم تحویل می‏داد. جعبه‌های سنگین ادوات و مهمات، آرپیچی و خمپاره که توی حمل و جابجائی خودشان جنگ و گریز دارند. خطر انفجار دارند. توی سنندج با موسی‌الرضا آشنا شدم، دیدم جوان پر انرژی و با صفائی‎ است.

پر تلاش و با انگیزه بود. مدتی هم مریوان با هم بودیم. عملیات محمد‌رسوالله‌(ص) و عملیات طریق‎القدس، موسی‎الرضا «آرپیچی‎زن» گردان امام محمد باقر(ع) بود. از طریق‌القدس آمدیم فتح‌المبین، شهید محمد رضا عسگری فرمانده گردان امام محمد‌باقر(ع) بود. عملیات فتح‌المبین که با پیروزی تمام شد.

روایتی از سردار غلام‌علی صادقلی مقدم جانشین تسلیحات لشکر 25 کربلا

سمت چپ شهید موسی‌الرضا خراسانی

نیروها که پدافند شدند، گردان‌ها رفتند مرخصی و نیروی تازه نفس جای عملیاتی‎ها را گرفتند، من با موسی‌الرضا مدت کوتاهی مرخصی به گرگان آمدیم. حدود هشت نه روز گذشت با هم برگشتیم پادگان شهید بهشتی، نیروها و گردان را بازسازی کردیم و آماده شدیم برای عملیات بیت‌المقدس، شهید علی اصغر عبدالحسینی، شهید مکتبی و عسگری و موسی‌الرضا خراسانی بودند.
من و شهید عسگری و خراسانی گردان امام محمد باقر(ع) بودیم که از «تیپ کربلا»، ماموریت گرفتیم به «تیپ‌ ثارالله»، آن وقت هنوز لشکر ۲۵ کربلا پا نگرفته بود و نیروهای شمالی تحت فرماندهی تیپ کربلا و تیپ ثارالله بودند.

شهید موسی‌الرضا خراسانی

ماموریت گردان امام محمد باقر(ع) توی بیت‌المقدس «یکم»، سوسنگرد و حمیدیه بود.
از پادگان شهید بهشتی کوچ کردیم به پادگان دشت آزادگان، آن‌جا مستقر شدیم.
گردان‌ها که سازماندهی شدند، شب اول عملیات وارد هور و سیدجابر شدیم.
موسی‌الرضا آرپیچی‌زن بود. به نوعی معاون گردان هم بودند.
باید تا سه خاکریز را می‎شکافتیم و جلو می‏رفتیم.
موسی‎الرضا جسورانه مقابل تانک‌های دشمن ایستاد تا مرحله دوم پیش رفتیم.
با فشارهای زیادی که دشمن توی تک و پاتک زد. با حضور نیروهای بسیار قوی گردان و فرماندهی دقیق و آرپیچی‌زن‎های ماهر مثل شهید خراسانی تا سه راهی خرمشهر جلو رفتیم. شهید خراسانی شجاع و نترس، دلاور مردی بود برای خودش، سرباز امام زمان، یاور واقعی امام. توی مراحل بعدی عملیات نیروها خسته و زخمی و شهید شده بودند و گردان از هم پاشیده بود. از بین نیروهای شاخص گردان، فقط سه نفر باقی‌مانده بودیم.
من و شهید عسگری، موسی‎الرضا خراسانی در ۲۵ کیلومتری اهواز قرار گرفته بودیم.
سه نفری رفتیم خدمت آقامرتضی قربانی، گفتند؛ فعلا خط را نگه دارید. ما هم برگشتیم با موسی‌الرضا خرسانی که خودش راننده بود، وقتی رسیدیم خط، اسرای عراقی را سوار ماشین کرد و تنهائی برد به قرارگاه تحویل حاج قاسم سلیمانی داد.
حاج قاسم سلیمانی از طرف لشکر ثارالله به موسی‎الرضا مسئولیت پشتیبانی غنائم جنگی را داد.
خرمشهر که آزاد شد، موسی‎الرضا تو باسازی و جمع‌آوری تجهیزات جنگی دشمن بالای ۱۰۰ کامیون مهمات و تجهیزات از خرمشهر جمع‌آوری کرد و برد به حاج قاسم سلیمانی تحویل داد.
زاغه‌های مهمات را که ساماندهی و تجهیز کردیم، رفتیم دوباره خدمت آقامرتضی و از تیپ ثار‌الله به تیپ کربلا منتفل شدیم. آمدیم عقبه چند روزی با هم رفتیم مرخصی به گرگان، حدود پنج شش روز نگذشت که باز برگشتیم با هم اهواز و رفتیم به تیپ کربلا مستقر شدیم.
آمدیم پایگاه شهید بهشتی، مدتی ماندیم گردان‌ها که بازسازی شدند، وارد عملیات رمضان شدیم. من و موسی‎الرضا همیشه با هم بودیم. لشکر ۲۵ کربلا حالا پا گرفته است، من جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بودم، موسی ‎الرضا جانشین من بود.
شب عملیات رمضان موسی‎الرضا به من گفت: برادر صادقلی مهمات و تجهیزاتی که امشب بین نیروها تقسیم کردیم، امشب شب عملیات است و آرپیچی کم داریم.
دو ماشین تجهیزات «آرپیچی»، جا مانده و دیر کرده بودند، گردان‌ها همه هرسان و دلخور بودند. هر ساعت به عملیات نزدیک‌تر می‏شدیم و وقت طلا شده بود.
گفتم تو برو پشت خاکریز خط عملیاتی تا ببینم چکار کنیم. از یک طرف هم آقا مرتضی قربانی پشت بی‌سیم پیغام می‎داد.
ماشین رسید یا نرسید؟
گلوله‌ها نرسید که؟
من خجالت کشیدم و نشد بگویم گلوله‌ها جا ماندند.
گفتم؛ می‎رسد. می‏رسد. سوار موتور شدم و گازش را گرفتم به سرعت باد رفتم و رفتم تا رسیدم پشت خاکریز و پیک گردان را پیدا کردم.
گفتم: برو موسی‎الرضا را پیدا کن و بیا به من خبر بده کارش دارم.
پیک رفت و برگشت.
گفت: فلان نقطه خاکریز نشسته و دارد «های های»، گریه می‎کند.
اسماعیل محمدخانی از رزمنده‌های باحال بیسیم‌چی که بعد شهید شد. بهش گفتم: اسماعیل تو برو ببین که موسی‌الرضا چرا گریه می‎کند به من با بی‌سیم خبر بده ماجرا چی هست؟ زد برو …. اسماعیل رفت و رفت، نگاهش می‎کردم.
رفت بالای خاکریز با بی‌سیم ایستاد و شروع کرد با صدای بلند «اذان»، گفتن. «الله‌اکبر الله‌اکبر»، ای بابا چی شده اصلا.
عجب داستانی شد.؟
موسی‎الرضا گریه می‌‎کنه، اسماعیل را فرستادم برو خبر بده و حالا رفته روی شانه خاریز اذان می‎گه؟ چیه ماجرا؟ بچه‌ها را گفتم: برادرا یکی بره ببینه که چی شده این اذان میگه و موسی‌الرضا گریه می‎کنه.؟
یونس را فرستادم رفت خبرگرفت و آمد.
گفت: موسی‌الرضا گریه می‎کنه، بسیمچی گریه موسی‌الرضا را که می‌بیند، می‎رود روی شانه خاکریز و اذان میگه. گفتم: یعنی چی رفته روی شانه خاکریز الان تک تیرانداز دشمن اذانش بند میاره، بگو صادقلی گفت: زودی بیاد پائین و هر دو نفر بیان پیش من. یونس رفت و خراسانی را آورد و گفتم: موسی‌الرضا چی شده! چرا گریه می‎کنی؟
موسی‌الرضا گفت: روز قیامت من جواب این بچه‌ها را چگونه باید بدهم. من مقصرم که ماشین را حواسم نبود، فرستادم عقب، اگر الان درگیر بشویم همه شهید می‏شویم. تقصیر کارم و روز قیامت من جواب‌گو باشم چکار کنم، اگر دو ماشین آرپیچی می‏رسید که مشکلی نداشتم. وسط‌ حرف زدن‌، های‌های گریه می‌کرد.
خیلی ناراحت شدم، همین‌طور که با موسی‌الرضا صحبت می‎کردم دستم را بردم آسمان و گفتم: خدا خودت کمک کن و ماشین آرپیچی‌ها را برسان.
چفیه‌ام را کشیدم و اشک‌های موسی‌الرضا را پاک کردم و گفتم: گریه نکن تو چرا مقصر باشی، خدا خودش کمک می‎کنه و ماشین‌ها می‏رسند.
هنوز حرفم تمام نشده بود که ماشین‌های مهمات از راه رسیدند، بچه‌ها پریدند عقب تویتا و آرپیچی‌ها را گرفتند، هر چه سلاح و مهمات می‎خواستیم خدا رساند.
همه خندان و خوشحال شدیم.
موسی‌الرضا خوشحال و شاد شد، مهمات خط مقدم شب عملیات را بار ماشین تویتا کرد و تنهائی رفت خط مقدم، تحویل گردان‌های خط شکن داد و برگشت.
پنج شش‌سال من و موسی‌الرضا با هم بودیم، از سپاه گرگان تا جنگل آمل و جنگ‌های چریکی با منافقین، کردستان و جبهه‌های جنوب، عملیات‎های زیادی در کنارم بود. روزهای نخست جنگ تو کردستان، «باغ شیخ عثمان»، هنوز درست حسابی محاسن در نیاورده بود، از آن‌جا دیدم یک جوان خوش‌رو و باصفائی است گفتم: کنار خودم باش. از وقتی که گروهان بود، گردان شد و تیپ و لشکر ۲۵ کربلا ‌همین‌طور دنبال خودم آوردمش. فرمانده دسته بود، شد فرمانده گروهان و گردان، شد تسلیحات و مهمات لشکر ۲۵ کربلا، رسید توی شورای فرماندهی لشکر ۲۵کربلا.
حدود یکسال قبل از شهادتش گذاشتم تو مهمات لشکر ۲۵ کربلا.
لیاقت و توانمندی و شجاعت خودش را نشان داد. بعد از عملیات کربلای چهار که منجر به شهادت نیروها شد، دشمن عملیات را فهمیده بود، موسی‌الرضا خیلی دلخور و ناراحت بود. پیش از عملیات کربلای ۵ دیدم موسی‌الرضا توی نیزارهای ام‌الرصاص کنار رودخانه نشسته است و دارد زار زار گریه می‎کند، خیلی دل‌نازک بود. بعد از هر عملیات بچه‌های که شهید می‎شدند، شهید خراسانی بشدت بهم می‏ریخت و با خودش خلوت می‎کرد. یکی را فرستادم که برود از خلوت بیرون بیاورد تا کمتر آسیب ببیند، رفت و گریه موسی‎الرضا را نتوانست تمام کند، من خودم رفتم کنارش نشستم، سرش را بلند نمی‎کرد، گفتم: رفیق چرا گریه می‎کنی؟
گفت: بیاد رفقای شهید گریه می‎کنم. تا کی من باید حسرت دیدارشان را بکشم، هر روز از عمرم دارد می‎گذرد من هنوز این‌جا روی زمین هستم. بیاد شهدای عملیات کربلای ۴ نام چند نفر از شهدا را برد. داشت گریه‌ام می‎گرفت، گفتم: جلوی نیروها گریه نکن بچه‌ها خسته می‏شوند. گفتم: موسی‎الرضا بیا یک خبر خوش بهت بدم.
خواستم روحیه‌اش را عوض کنم. از طریق اطلاعات عملیات لشکر چند روز قبل رفته بودیم شناسائی، گفتم: موسی‌الرضا نقشه جدید عملیات را می‎خوام برات توضیح بدم. خیلی جا خورد، هیچ کسی فکر نمی‎کرد، بعد از شکست کربلای چهار، یک عملیات دیگری انجام بشود. گفتم: انشالله بزودی عملیات دیگری بنام کربلای ۵ انجام می‎شود، همه شهدای که جا ماندند را خواهیم آورد.
موسی‌الرضا خیلی خوشحال شد، تا خبر تازه را شنید برگشت روبروی من نشست، دست من را گرفت و گفت: خدایا خودت را شکر. خندید.
گفتم: چرا می‎خندی؟
گفت: من چند شب قبل خواب عملیاتی که قرار است انجام بدهید را دیدم. توی خواب دیدم که حضرت ابوالفضل را دیدم که جلودار بچه‌هاست، دقیق یک نقطه‌ائی از منطقه عملیاتی را توضیح داد. جائی من یک تیر مستقیم خوردم.
گفتم: انشالله که هیچ وقت تیر نخوری. گفتم آنجا که تو خواب دیدی جای دیگری است، این‌جا نیست. خندید و گفت: بخدا قسم خواب دیدم که تیر می‎خورم. من موسی‌الرضا را فرستادم مرخصی، دیدم از عقبه جبهه از لشکر توی قرارگاه بیسیم زدند که موسی‎الرضا را بفرست مرخصی، روحیه‌اش ضعیف شده است. خیلی وقت بود که مرخصی نرفته بود. به اجبار فرستادم، چند روز کشید تا راضی شد. رفت و زودی برگشت. بنا بود ۲۰ روز خانه بماند و استراحت کند، پنج شش روزه برگشت.
گفتم: موسی‌الرضا چقدر زود برگشتی؟ گفت: باید چکار می‎کردم. زندگی من الان جنگ است. دلم توی شهر دوام نداشت. یک روز مهمات و تسلیحات لشکر را داشتیم از منطقه عملیاتی کربلای چهار به کربلای ۵ می‎کشیدیم، موسی‎الرضا گفت: حاج غلام بیا می‎خوام یک صحبتی بکنم. گفتم: خیره انشالله باز خواب تیرو ترکش دیدی؟ گفت: من رفتم گرگان، خانه مرخصی رفتم. به لطف خدا تازه پسردار شده بودم، خوشحال شدم. گفتم: مبارکه پس چرا برگشتی، بچه چند روزه بود.؟
گفت: بیست روزه بود که من آمدم جبهه الان که رفتم مرخصی دیدم بچه از دنیا رفته و دفن کردند. چهار ماه بود که مرخصی نرفته بودم. خانه هم به من خبرندادند که ناراحت نشوم. حاجی من به سختی زندگی کردم. به سختی بزرگ شدم. روزگار با ما نساخت، الانم نمی‏سازه، خانمم گریه می‌کرد.
موسی‌الرضا درد دل کرد و من بغض‌م گرفت و گریه افتادم.
گفت: حاجی چرا گریه می‌کنی. خدا خودش داد خودش گرفت. فدای سر امام. فدای یک تار موی امام باشد. بچه‌ که خدا داد و خودش گرفت. ما پیرو امام هستیم. پیرو امام‌حسینی هستیم که بچه‌ سه ساله را به میدان برد، دشمن خولی با نیزه تو قلب بچه‌ تشنه لب زد. ما کی باشیم. این‌ها را که گفت گریه‌ام بیشتر شد. خیلی غمگین و ناراحت شدم. دلم شکست. موسی‌الرضا می‎خندید من گریه می‎کردم. نقطه مقابل روزی که توی ام‌الرصاص گریه می‎کرد من می‎خندیدم که روحیه بگیرد، می‎خواست به من روحیه بدهد. زمانی که می‎خواست عروسی کند، توی والفجر مقدماتی بود.

گفت: می‎خوام عروسی کنم، مرخصی گرفت رفت و خیلی زود با پیراهن سفید برگشت، دستش حنا بسته بودند، هنوز رنگ حنا کف دست موسی‌الرضا پاک نشده بود که برگشت خط مقدم. گفتم: داماد چرا این‌قدری زود برگشتی، عجب آدمی هستی می‌ماندی دو سه ما بعد می‎آمدی جبهه که فرار نمی‎کرد. شدی داماد فراری. خیلی داد و هوار کردم، گفتم: زودی برگرد برو خانه. خندید، من عصبانی شده بودم. بابا تو تازه عروس بی‌چاره را آوردی خانه‌ی بخت، الان تنها رها کردی آمدی. برای من می‎خندی. گفت: خودتم می‎دانی وضعیت الان نیازه که باشیم. عملیات هم که در پیش داریم. بمانم چکار کنم، انشالله بعد از عملیات بر می‎گردم.
نزدیک عملیات رمضان بود، منطقه را مرتضی قربانی نشان دادند، محورهای عملیاتی را شناسائی کرده بودیم. موسی‌الرضا را بردم منطقه را که نشان بدهم، گفت: حاجی همین نقطه را من خواب دیدم که تیر می‎خورم. جای که خواب دیده بود را نشان من داد. خندیدم و گفتم: خواب دیدی انشالله خیر باشد، خندید و رفتیم، منطقه را نشان دادم، وقت عملیات شد. باید پشت خاکریز عقب عملیات می‎ماند.
گفت: اصلا من پشت خاکریز نمی‎مانم، چکار دارم این‌جا بیکار و بی‌عار بنشینم. باید با گردان خط شکن بروم جلو، شب عملیات با گردان مسلم‌ابن عقیل(ع) وارد عملیات شد، صبح شد برگشت، ظهر شد، من مانده بودم این طرف دریاچه ماهی آتش دشمن خیلی زیاد بود. یک پشته مهمات زدم روی قایق رفتم خط مقدم، دیدم موسی‌الرضا با قایق داره میاد، رسیدیم به همدیگر و دیدم می‎خنده، یک دستش تیر خورده بود، با چفیه به گردنش بسته بود. تمام لباس‌هایش خونی بود.
خنده‌ام گرفت. گفت: دیدی حاجی خوابم تعبیر شد، درست همان جا که نشانت دادم، تیر خوردم. گفتم: خدا تو را نگه داره، برو عقب، زود برگرد که خیلی به وجودت نیاز داریم. غروب رفتم اورژانس بهداری قرارگاه دیدم روی تخت افتاده، خندیدم و گفتم: تیرش ناکارت نکرده الحمدالله، خندید و گفت: تیرش سرد بود، خورده تو استخوان دستم مانده. یارو عراقیه از دور زد.
گفتم؛ حالا باید بروید بیمارستان اهواز، نمی‏رفت. فرستادم بیمارستان اهواز و جراحی کردند، تیر را در آوردند و برگشت خط. گفتم: بیا برو خانه استراحت کن، گفت: نمی‏روم. ماند تا خوردیم به عملیات بعدی هنوز دستش توی گردنش بود. با همان دست زخمی کار می‎کرد. غروب تو کانال ماهی با هم خداحافظی کردیم من با قایق رفتم موسی‎الرضا با یک قایق دیگر توی عملیات بودیم که دوباره شنیدیم تیرو ترکش خورده، برگشتم دیدم که خیلی زخمی شده، فرستادم دزفول شش روز بستری بود، تیرو ترکش را در آوردند.
با دست پای زخمی برگشت خط.
هر چه جنگ سخت‎تر می‎شد، موسی ‎الرضا خوشحال‌تر بود. می‎گفت: سختی جنگ آدم را می‏سازد. آدمی نبود که بیاد مرخصی بخواد، همیشه باید اجباری به مرخصی می‏رفت، ده پانزده روز بهش گیر می‎دادم تا به مرخصی برود.
توی والفجر هشت، کربلای پنج نیروها مستقر بودند، حدود دویست سیصد نفر نیرو داشت، آقا مرتضی قربانی با موسی‌الرضا رفتند، سرکشی از نیروهای خط، رفت و غروب شد برنگشت، فردا شد، پس فردا شب شد، دو سه شب شد برنگشت، بیسیم می‏زدم به محورها، هرگجا که فکرم می‏رسید دنبالش گشتم. خیلی دلواپس بودم.
بچه‌ها گفتند رفته منطقه ماهوت، دشمن آن‌جا پاتک زده بود، غروب بود، هوا تاریک شده بود، من توی عقبه خط دوم توی ستاد عملیاتی بودم که بیسیم زدند که حاجی بیا مرتضی کارت داره، گفتم: چکار داره؟
رفتم پشت بسیم آقا مرتضی گفت: حاجی رفیقت موسی‌الرضا رفت پیش حاج بصیر
گوشی بسیم از دستم افتاد، دنیا سرم خراب شد و سیاهی رفت. گیج شدم. خیال می‎کردم یک نفر از پشت خط بی‎سیم آب جوش ریخت روی سرم، تمام بدنم رعشه گرفت و سوختم. داغ شدم، یخ کردم. ضعف کردم افتادم.
باورم نمی‏شد که موسی‌الرضا شهید شده باشد، ما هفت سال با هم بودیم. شب روز با هم جنگیدیم. بلند شدم، ایستادم دوباره زمین خوردم. یک مدت گذشت دیدم آقا مرتضی با جیب برگشت و آمد، دیدم دستش پشت کمرش است، تا رسید بغلش کردم زدم زیر گریه، آقا مرتضی گفت: حاج غلام کمرم شکست. حاجی شهادت موسی‌الرضا کمرم را شکست. آفتاد به گریه و دو نفری های های گریه کردیم.
آقا مرتضی کنار جیب تکیه داد و شروع کرد به نوحه و عزاداری موسی‌الرضا و من گریه می‎کردم. مرتضی گفت: موسی‌الرضا دلاور بود، شجاع بود. شیر لشکر بود.
انا‌لله گفت و هنوز خیال می‎‌کنم صدای آقا مرتضی از شهادت موسی‌الرضا توی گوشم است. مرتضی گفت: حاجی گریه نکن، موسی‎الرضا چیزی که می‎خواست، خدا بهش داد و آن هم لقا‌الله بود. به فیض شهادت رسید. بعد از شهادت موسی‌الرضا نوریان جانشین لشکر خیلی کنجکاو شده بود که خانه و زندگی، خانواده و پدر مادر موسی‌الرضا گجا زندگی‎ می‎کنند. من هم تا بحال نرفته بودم، با هم رفتیم گرگان، روستای قلی‎آباد خانه موسی‌الرضا، وارد روستا که شدیم سردار نوریان توی روستا هر از هرکوچه که می‏رفتیم تا برسیم به خانه شهید خراسانی می‎خواست ببینید که خانه موسی‎الرضا چه شکلی است، سوال به سوال رسیدیم در یک خانه و در زدیم.
وارد شدیم، پدر موسی‎الرضا روی سکو نشسته بود.
روی سکو از ما پذیرائی کردند، پرسیدم خانه موسی ‎الرضا گجاست، خانم و دختر را صدا زدند، همه آمدند. پدر شهید گفت: یک اتاق آن گوشه خانه پسرم است و ما همه با هم زندگی می‎کنیم. اتاق کف کرسی نداشت، روی زمین بود، رطوبت گرفته بود، پدرش گفت: اتاق قدیم‌ها انبار شالی بود، گاو می‎بستیم. نوریان اجازه گرفت اتاق را ببینیم. در را که بازکردیم. دیدیم یک وجب بیشتر از کف تا دیوار سیاه شده است و رطوبت دارد، تعجب کرد، من خجالت کشیدم. واقعا موسی‌الرضا توی این اتاق زندگی می‏کرد. حالا ما هم قصر نداشتیم. یک منزل روستائی در علی‌آباد کنار شهر که از سه راهی امیرآباد می‏روی سمت سرخنکلاته، وسط روستا یک خانه که سه چهار اتاق داشت، کف کرسی‌اش البته یک متر بود.
من گفتم: این چه جائی است که زندگی می‎کنند.
پدرش گفت: ما سرمایه که نداریم، موسی‎الرضا هم که دارائی‎اش حقوق سپاه بود، کفاف زندگی خودش را نمی‎کرد. تازه به مردم هم کمک می‏کرد.
نوریان گفت: حاجی صادقلی من فکر می‎کردم که موسی‎الرضا خیلی از بابت خانواده و زندگی خیالش جمع است، حتما پدر و مادرش پولدارن و هیچ حرفی از مشکلات زندگی نمی‏زند. چقدر این شهید آدم محبوب به حیاء و تو داری بود.
آمدیم از قلی آباد بیرون، نوریان گریه افتاد. من هم گریه افتادم. گفتم: این موسی‎الرضا خودش که تا یکی شهید می‏شد، گریه می‌کرد. ما را هم هر بار اشک مان را در می‎آورد. من گفتم: واقعا من هم همیشه فکر می‎کردم که بچه پولدار است که هیچ وقت گله نمی‎کرد، هیچ وقت هم درخواست مالی از لشکر نداشت.
بچه‌های جبهه این‌طوری دست‌شان از دنیا کوتاه بود، من روز قیامت شهادت می‏‎دهم، انشالله اگر لیاقت شهادت را داشته باشیم که در جوار شهدا باشیم.
توفیق این را داشته باشیم که دورتر از موسی‌الرضا بشهادت برسیم، شهادت می‌دهم که پاکی و عشق و محبت و فداکاری موسی‌الرضا زبان‌زد بود. اینطور نبود که بیاید هر روز چیزی بخواد، یا مرخصی طلب کند. نوریان هم گفت: من هم هیچ وقت ندیدم که موسی‌الرضا بیاد از لشکر تقاضای چیزی داشته باشد، یا بخواد به مرخصی برود به زندگی‎اش سروسامانی بدهد. شهید سردار موسی‎الرضا خراسانی هفت سال با شجاعت جنگید، هفت سال در کنارم بود، بازوی لشکر و جان لشکر بود.

ادامه دارد ….

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید