کد خبر:6386
پ
۱۴۰۱-۱۵۴۴
روایتی از مادر سردار شهید سید کاظم کاظمی

فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند.

برای فرمانده گمنام  فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند *نویسنده: غلامعلی‌نسائی ساواک دنبال سید بود، فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند. تمام زندگی ۲۷ ساله سیدکاظم در چند ثانیه مثل فیلم که روی تند گذاشته باشند ریخت توی وجودم. بیرون آمدم. به گزارش گروه حماسه […]

برای فرمانده گمنام 

فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند

*نویسنده: غلامعلی‌نسائی

ساواک دنبال سید بود، فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند. تمام زندگی ۲۷ ساله سیدکاظم در چند ثانیه مثل فیلم که روی تند گذاشته باشند ریخت توی وجودم. بیرون آمدم.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – مرصع رنجبر مادر شهید سید کاظم کاظمی – اولین بچه‌ی ما دختر بود. من و آقاسید علی‌نقی پسر می‎خواستیم. سیدکاظم را از امام‌رضا(ع) خواستیم. کاظم که دنیا آمد، سید سر زمین بود، غروب که برگشت خانه شلوغ شده وستاره‌ائی به خانه ما افتاده بود. یکی از خانم‌ها از آقا سید علی‌نقی مشتلق گرفت و خبر داد. خانواده مذهبیِ اهل مسجد و نماز هستیم. سید کاظم خیلی زود راه افتاد.

نماز که می‎خواندم از یکی دو سالگی کنارم می‎ایستاد، ادای من را در می‎آورد و نماز می‎خواند. هر چه که در خانواده اتفاق بیفته، بچه‌ها توی ذهن خودشان می‎پرورانند. از چهار پنج سالگی شروع کرد به نماز خواندن، روزهای جمعه روز خواب سی کاظم بود، می‎خوابید و بلند می‏شد و نمازش را قضا می‎خواند.
پدرش کم نگذاشت برای تربیت بچه‌ها، از کودکی راه و چاه را نشان‌شان داد. با ما می‎آمد سرِزمین، روی درخت‌ها بازی می‎کرد و توی بیابان می‏دوید، سر نترسی داشت. ساعت ۸ شب زمستان دیدم بلند شد از اتاق رفت بیرون، رفتم دنبالش، گفتم: می‎خوای بری خانه بابات «پدربزرگ»،. اهل شیطنت و دعوا و رفیق بازی و این مسائل نبود، توی زندگی خیلی کنجکاو بود و می خواست از همه‌چی سر در بیاره!
خیلی سوال می‎پرسید.
از خدا و آسمان و ستاره‌ها و زمین و دریا و صحرا، گیاهان و حیوانات و پرندگان، دنبال خلقت‌های خدا بود، آن مقطع مردم گاری و اسب و الاغ داشتند. با پدرم رفته بود سرزمین از کارگرها چند تا خربزه گرفت گذاشت توی خورجین بابابزرگش، خورجین را گره زد و پرید ترک دوچرخه با هم آمدند خانه، چهارساله بود. آمدند توی حیاط، بابا بزرگ هر کاری‎کرد، گره باز نشد.
سید کاظم گفت: بابا بزرگ، بیا گره را من باز می‌کنم.
رفت دو تا سنگ برداشت، زیر و روی گره گذاشت، محکم کوبید و گره باز شد. بابابزرگ خندید و سیدکاظم را بوسید. پدر بزرگ پدری‌اش که زود ازدنیا رفت و سید کاظم را ندید. «ملک رنجبر»، پدر من، بابا بزرگ مادری‌اش می‌شد.
پدرم همیشه می‏گفت: این سید کاظم خیلی عقل سرش می‏شود. سرِ باز کردن گره خیلی مبهوت مانده بود، آمد بالا و گفت: برای سیدکاظم اسفند دود کن، خیلی دوستش داشت. یک روز همدیگر را هم را نمی‏دیدند، آن روز شب نمی‎شد.
گندم‌کار بودیم، پشت حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. جو وگندم و پنبه می‎کاشتیم و با دست درو می‎کردیم.
سید کاظم با داس کوچکی که داشت، بین کارگرها، توی گندم زار گم می‌شد.
از بچه‌گی دوست داشت پا به پای بزرگترها کارکند. خیلی بچه‌ی فعالی بود، نمی‌خواست زیر منت کسی باشد. می‌خواست همه چیز از زحمت کشیده‎ و دست‎رنج خودش باشد. یک روز خرمن کوب داشتیم،
سید کاظم شش ساله بود. یک پیت حلبی روغن ۸ کیلوئی‌گرفته بود و می‌رفت گوشه و کنار خوشه‌های افتاده روی زمین را از اطراف خرمن جمع می‎کرد. می‎دیدی یک پیت حلبی پر خوشه گندم و جو آورده است.
توی آردان مغازه خواربار فروشی داشتیم. کنار دست پدرش توی صحرا و مغاه بود. «آمنه‌خاتون ۲ ساله بود که سید کاظم دنیا آمد، پشت سر سيدكاظم، سيد محمد، جميله‌خاتون، سيد عباس به دنيا آمدند. فاطمه آخرين فرزند، درگرگان دنیا آمد.
سید کاظم کلاس اول را آرادان خواند. آن موقع‌ها شش ساله می‎رفتند مدرسه، سید کاظم ۷ساله بود که کوچ کردیم آمدیم گرگان، هاشم‌آباد ۲۵ هکتار زمین کشاورزی خریدیم. گاو و گوسفندها را از سمنان آوردیم. آن‌جا هم دامداری و کشاورزی داشتیم. گرگان میدان سرخواجه، نزدیک مسجدللهیان بیاری‌ها، روبروی لحاف ‌دوزی یک خانه‌ائی اجاره کردیم. روبروی مسجد گلشن یک مغازه سم فروشی‌ گرفتیم. یک ماشین ماشین جنگی از جیپ‌های ارتش ۴ هزار تومن خریدم، برای رفت و آمد روستای هاشم آباد. سید کاظم پشت جیب سرباز می‎ایستاد و باد موهایش را نوازش می‎داد. صورتش را بوسه می‏زد. جیغ می‎کشید و درون تونل دنیای خودش، صدایش به آسمان می‎رساند و برمی‌گرفت.
ماموریت‌۲۰ سالگی‌اش را خدا بواسطه باد درگوشش زمزمه می‎کرد. از طرف دولت آمده‌ بودند زمین‎های کشاورزی را با هواپیما سمپاشی کنند. نوجوان‌های ده دوازده ساله را برای پرچم‌داری می‎خواستند. باید دو نفر با پرچم می‎ایستادند تا هواپیما زمین‌های دیگری را اشتباه سم‌پاشی نکند. دستمزد هم می‏دادند. سید کاظم ۱۲ ساله پرچم‌داری می‎کرد، کنار زمین‌های بابابزرگ می‎ایستاد و از پدر بزرگ حقوق می‎گرفت. دوره‌ی راهنمائی پیش آهنگ بود.

بیشتر از سن خودش حرکت می‎کرد. از راهنمائی که گذشت به دبیرستان رازی رسید، افتاد به ورزش‎های رزمی، کاراته را خیلی دوست داشت. می‎گفت: باید همیشه آمادگی رزمی و جسمی داشته باشم که تو کوچه و خیابان با مامورین درگیرشدم از خودم محافظت کنم. هر کاری که توی زندگی‌اش لازم بود، انجام می‎داد. درس می‎خواند و تو زمین کشاورزی همراه پدرش کار می‎کرد. توی مغازه سم‌فروشی می‎ایستاد. پولی که در می‎آورد، برای و من و خواهرهایش لباس می‎خرید.

سال آخر دبیرستان بخاطر پاره کردن فرم عضویت حزب رستاخیر تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، از امتحان نهائی محروم شد، آیت‌الله طاهری واسطه شد، رئیس دبیرستان از مرحوم آیت‌الله طاهری حساب می‏برد، به روحانیت احترام می‎گذاشتند. مخفیانه امتحان داد و دیپلم گرفت، رفت کنکور داد دانشگاه تهران قبول شد. ساواک که فهمید سیدکاظم وارد دانشگاه تهران شده است، دستور دادند اخراج شوند.

سید کاظم از دانشگاه اخراج شد، آمد گرگان، سید علی به وزیر علوم تلگراف زد، وقت گرفتند رفتند تهران با معاون وزیر صحبت کردند، معاون وزبیر گفت: برو خارج درس بخوان، با همین دیپلم ریاضی برو بازار کار کن. از دست ما کاری ساخته نیست. ما هیچ‌کاره هستیم. نگفت ساواک نمی‎گذارد. گفت: ما هیچ کاره‌ائیم. از تهران برگشتند، یک مدت رفت تهران کار کرد، یک بار توی گرگان ساواک آمدند خانه ما را بهم ریختند، کتابخانه‌ حر درست کرده بود، همه را گشتند. بازداشت شد. بیست روز بردند شکنجه دادند، فکر کردند با کمونیست‌ها و منافقین دست دارد، آخر آمدند به پدرش گفتند بیا پسرت را نصیحت کن دست از آخوندها بردارد. یک بار هم تهران دستگیر شد، آن موقع توی تربیت بدنی تهران استخدام شده بود.. اولین حقوق خودش را برای ما گذاشت.
من رفتم گرمسار منزل مادرم تا خبر خواهرم و خانواده پدر و مادرم را بگیرم. سالی یک دو بار می‌رفتم گرمسار. تابستان سید کاظم از تهران آمد گرمسار و گفت: مامان مامان دست‌هایت را باز کن، دست‌هایت را بیار جلو ببینم.!
تعجب کردم. دست‌م را بردم جلو، اولین حقوق را رفته بود «دست‎بند طلا»، برای من و خواهرش خریده بود. گفتم: مادر عقلت گجا رسیده بری برای ما دست‌بند طلا بخری؟ همه دوست‌ش داشتند. تو دل برو شد.
یک مدت رفت آمریکا درس خواند، مسئول انجمن اسلامی دانشگاه آمریکا بود. انقلاب که شد برگشت، عضو سپاه شد، شب و روز توی سپاه بود. می‎رفت جبهه و برمی‎گشت، این آخری که دلم را هر شب و روز از رفتنش می‏لرزاند.
مسئول اطلاعات سپاه کشور شده بود و خیلی درگیر بود، جنگ که شد، بیشتر درگیر شد. با همه مشغله‌های که داشت می‌آمد تو زمین‌های کشاورزی هاشم آباد به ما کمک می‎کرد. درو می‎کرد. بار گندم را می‏برد کارخانه، عاشق خانواده‌اش بود.
عضو شورای عالی سپاه پاسداران کل کشور بود، می‎آمد مثل کارگرها کار می‎کرد. توی دوران کودکی‌اش، نوجوانی هیچ وقت سرخوشی بیخودی نداشت.
رفیق‌باز نبود. بچه مسجدی بود، کتاب‌خوان بود. با پسرهای مرحوم آیت‌‌الله طاهری بود، آقا سید صادق و شهید آقاسید محمد، همیشه باهم بودند. وقت‌های هم توی مدرسه امام جعفر صادق(ع) مدرسه آیت‌الله طاهری بود.
اسلام را از مدرسه مرحوم طاهری پیدا کرد. یک مدت داشتند مدرسه را می‎ساختند، می‏رفت با آقاسید محمد شهید طاهری کمک می‎کرد. پشت هتل خیام، از پدرش پول تو جیبی می‎گرفت و می‏برد مدرسه خرج می‎کرد.
مرحوم آیت‌الله طاهری خودشان نجف بودند. جایی که رفت آمد می‎کرد، ما راضی بودیم. جای درست و حسابی و سالم بود. مرکز نهضت امام در گرگان بود. بچه‌ها آن‌جا رشد کردند. سید کاظم تو دبیرستان یک رفیق داشت بنام «اسدنژاد» بعد کمونیست و ناپدید شد.
تنها رفیقی که منحرف شد، بقیه همه مومن و انقلابی بودند. یک روز من و پدرش رفتیم مدرسه امام صادق دیدیم آجر ریخته داره از پله‌ها می‌بره بالا، علاقه شدیدی به کتاب داشت، از یازده سالگی کتابخانه درست کرد. کتاب‌های امام را از مدرسه امام صادق(ع) می‎آورد و رونویسی می‎کرد، از توی آن‌ها سخنان امام را می‎نوشت و تکثیر و توزیع می‎کرد. شهید آقاسید محمد طاهری یک سری کتاب‎های از نهضت امام خمینی آورده بودند.

حدود نود تا کتاب داشت. نام کتابخانه را هم گذاشته بود، «حُر»، حُر را شناخته بود. یک مهُر درست کرده بود، «کتابخانه شخصی.ک.ک.حر»، یعنی کاظمی حر است. کتاب‌ها را شماره می‎زد، مهر می‎زد. به افرادی که می‎شناخت و اعتماد داشت، امانت می‎داد و می‎خواندند. به خانواده هم توصیه می‎کرد کتاب‌خوان بشوند. بخوانند و از آن درس بگیرند. یک روز صبح من داشتم خانه را جارو می‎کردم.
گفت: مادر اگر یک روزی «سَر» من را برای تو آوردند، تو هم مثل مادر «وهب»، بزن توی کله‌شان. گفت: تو باید مثل مادر وهب باشی.
گفتم: چی می‌گی کاظم؟
گفت: همین که شنیدی مادرجان، من اگر در راه خدا و اسلام شهید نشدم، تو باید به من بگویی؛ «شیرم را بهت غربت نمی‌کنم، شیرم را بهت حلالت نمی‎کنم.»، شهید که شد، توی پزشک قانونی پارچه سفید را کنار زدم.
گفتم: پسرم دِینِ‌ خودت را به اسلام ادا کردی، «شیرم حلالت»، دیدم لبش باز شد و خندید. با خودم فکر کردم یک لحظه به نظرم آمده که خندیده!
دیدم اطرافیان همه شوکه شدند و گفتند: شهید خندید. واقعا خندید. توی سردخانه پدرش بود. زنش بود.، برادرهای سید و خواهرهاش بودند.
گفتم: مادر شیرم حلالت، از من راضی شدی، من هم از تو راضی‌ام. همین‌طور مبهوت نگاهش کردم، دنیا زیرو رو شد. تمام خاطرات گذشته برای من توی لحظاتی کوتاه زنده شد. توی مسجد و تکایا وقتی نذری می‎دادیم، سید خودش غذا نمی‎خورد، می‎داد همه را مردم ببرند و بخورند. یک شب گفتم: سید کاظم‌جان تو به مردم شام دادی چرا بی غذا آمدی خانه،؟
گفت: نمی‌شه که مردم بی غذا بروند خانه، من بخورم و مردم نخورند. دیگ‌های نذری امام حسین(ع) را می‎شست، می‌دیدم پاهاشو بالازده توی آشپزخانه هیئت کار می‎کنه، از سن شانزده سالگي برای سید کاظم از قم مجلات مذهبي مي‌فرستادند. کتاب می‌فرستاند. کتاب‌‎های مذهبی، سیاسی و اجتماعی، «کتابخانه حر»، سید کاظم مشهور شده بود. پسرهای آیت‌الله طاهری می‎آمدند با سید کاظم و چند نفر از رفقای انقلابی دورهمی می‎گرفتند.

تنها رفیق صمیمی و رازدارش دوتاپسرهای مرحوم آیت‌الله طاهری بودند. کتاب‌هاي مذهبي ممنوعه ضد شاه داشت. رساله و کتاب حکومت اسلامي حضرت امام‌خميني – زندگي‌نامه ائمه‌اطهار(ع) را جمع آوري و در اختيار جوانان قرار مي داد. فعالیت‌های انقلابی و رفت آمدهای شهید به مدرسه آیت‌الله طاهری باعث شد که ساواک به سید کاظم مشکوک و حساس بشوند. کتاب‎های شریعتی و رساله امام، شهید مظهری، هر چه که اعلامیه و کتاب انقلابی داشت همه را ریختم تو ماشین لباس‌شوی و روی آن لباس ریختم. ساواکی‌ها یک بار با وقاحت تمام آمدند وحشیانه ریختند توی خانه ما، تمام زندگی را بهم زدند. کتاب‌ها و اعلامیه‌های امام را پیدا نکردند.

ساواک دنبال سید بود، فکر می‎کردند با گروهای سیاسی دست دارد، دست‌بند زدند و بردند. تمام زندگی ۲۷ ساله سیدکاظم در چند ثانیه مثل فیلم که روی تند گذاشته باشند ریخت توی وجودم. بیرون آمدم.
گیج شده بودم. نمی‎توانستم باور کنم که شهید شده، یک لحظه دو سالگی، هفت هشت سالگی، نگاه می‎کنم به دست‌بند توی دستم. دستش را ساواکی‎ها می‎کشیدند و سیلی می‎زدند به قلبم. توی «بهشت زهرا در قطعه بیست و چهارم، ردیف ۷۶ کنار دست شهید مصطفی چمران، چادرم را بستم کمرم.
گفتم: این‌جا باید حق مادری پسرم سید کاظم را ادا کنم. همه مبهوت مانده بودند که من بیل به دست گرفتم. خانم‌های که از آمریکا برای شهادت سیدکاظم آمده بودند. مسئولین لشکری و کشوری، آقامحسن رضائی، دخترهای هم‌دانشگاهی آمریکائی، آمدند پیش من و گفتند: حاج خانم خوش به حالت، پسرت خیلی نازنین بود. سیدکاظم مثل برادر با ما راحت بود، پاک و پاک بود.
ما احساس می‎کردیم برادر داریم. هیچ وقت بدون سیدکاظم جلسات را شروع نمی‎کردیم. سید همه دارو ندار ما بود. همه‌چی ما بود. خیلی دوستش داشتیم. سید بود، ما آرامش داشتیم، آسایش داشتیم، انگار که خانوادگی هستیم. برادرمان پهلوی‌ماست. این‎قدر که ما راحت بودیم.
اطمینان کامل داشتیم. سید به ما امنیت می‎داد. رهبر معنوی سیاسی ما بود. سید کاظم توی دل همه جا داشت. دوتا برادرهای من شهید شدند. یک روز داشتیم می‌رفتیم «بهشت‎زهرا»، عکس سید کاظم جلوی شیشه ماشین بود. توی بهشت زهرا دوتا دختر چادری آمدند جلوی ماشین ایستادند و سلام کردند.
گفتند: این عکس با شما چه نسبتی دارد.نگفتیم که چه نسبتی داریم و کی هستیم.
گفتم: چطور مگه! چیزی شده؟
گفتند: ما توی لجن‌‌زار فرو رفتیم و داشتیم غرق می‎شدیم که این سید ما را نجات داد. منافق بودیم ما توبه کردیم. سید ما را نجات داد.
۲۷ سالش بود که شهید شد. انگار هزارسال زندگی کرده بود که این‌همه آوازه و نامدار بود، از فرماندهی کل سپاه پاسداران آقامحسن رضائی و همه او را می‏شناختند. وقتی شهید شد توی افغانستان مراسم گرفتند، توی عراق، مکه و لبنان و سوریه و فلسطین، به ما زنگ زدند ما مراسم هفت را داریم.
یک نفر زنگ زد، گفت: خوش‌بحال‌تان با این فرزندی که بزرگ کردی.
گفت؛ «الان تو منا و عرفات هستیم. برای شهید سید کاظم ختم گذاشتن، خیلی بزرگ بود. تا وقتی شهید نشده بود، ما نمی‎دانستیم که سیدکاظم چکار می‎کند. روز‌های آخر انگار خودش هم می‎دانست دارد شهید می‎شود.
به پدرش سربسته گفته بود که گجا هست و توی جبهه و جنگ و انقلاب چه کرده است. گفته بود، «این‌همه را فقط برای این گفتم که از من راضی باشی که بچه‌ی نا اهلی نبودم. شهید که شد. اسم و رسم در آورد که سید کاظم کی هست؟
سید کاظم مدتی معاون سیاسی امنیتی سیستان و بلوچستان بود. واقعا تعجب کردیم که این‌همه آدمِ توداری بود. اطلاعاتی بود.
پاسدار بود. فرمانده بود. بسیجی بود. خانه‌اش یک مدت توی تهران به لحاظ امنیتی توی قصر فیروزه بود که با زن وبچه‌اش زندگی می‌کردند.
فقط دوتا دختر داره، پسر نداشت. من سه پسر داشتم، سید کاظم که شهید شد، یکی توی سفارت دانمارک است. یکی پاسدار بود که بازنشسته شد.
سید کاظم پسر اول ما بود. اولی سید کاظم، دومی سید محمد، سومی سید عباس، دو دخترهم دارم. سید کاظم اول شهریور ۳۶ بدنیا آمد، دوم شهریور ۶۴ در خط مقدم جبهه طلائیه در سن ۲۸ سالگی، روز عید قربان توی قایق ترکش خورد و شهید شد.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید