برای فرمانده گمنام
کد خبر:6386
روایتی از مادر سردار شهید سید کاظم کاظمی
فکر میکردند با گروهای سیاسی دست دارد، دستبند زدند و بردند.
برای فرمانده گمنام فکر میکردند با گروهای سیاسی دست دارد، دستبند زدند و بردند *نویسنده: غلامعلینسائی ساواک دنبال سید بود، فکر میکردند با گروهای سیاسی دست دارد، دستبند زدند و بردند. تمام زندگی ۲۷ ساله سیدکاظم در چند ثانیه مثل فیلم که روی تند گذاشته باشند ریخت توی وجودم. بیرون آمدم. به گزارش گروه حماسه […]
نماز که میخواندم از یکی دو سالگی کنارم میایستاد، ادای من را در میآورد و نماز میخواند. هر چه که در خانواده اتفاق بیفته، بچهها توی ذهن خودشان میپرورانند. از چهار پنج سالگی شروع کرد به نماز خواندن، روزهای جمعه روز خواب سی کاظم بود، میخوابید و بلند میشد و نمازش را قضا میخواند.
سید کاظم از دانشگاه اخراج شد، آمد گرگان، سید علی به وزیر علوم تلگراف زد، وقت گرفتند رفتند تهران با معاون وزیر صحبت کردند، معاون وزبیر گفت: برو خارج درس بخوان، با همین دیپلم ریاضی برو بازار کار کن. از دست ما کاری ساخته نیست. ما هیچکاره هستیم. نگفت ساواک نمیگذارد. گفت: ما هیچ کارهائیم. از تهران برگشتند، یک مدت رفت تهران کار کرد، یک بار توی گرگان ساواک آمدند خانه ما را بهم ریختند، کتابخانه حر درست کرده بود، همه را گشتند. بازداشت شد. بیست روز بردند شکنجه دادند، فکر کردند با کمونیستها و منافقین دست دارد، آخر آمدند به پدرش گفتند بیا پسرت را نصیحت کن دست از آخوندها بردارد. یک بار هم تهران دستگیر شد، آن موقع توی تربیت بدنی تهران استخدام شده بود.. اولین حقوق خودش را برای ما گذاشت.
حدود نود تا کتاب داشت. نام کتابخانه را هم گذاشته بود، «حُر»، حُر را شناخته بود. یک مهُر درست کرده بود، «کتابخانه شخصی.ک.ک.حر»، یعنی کاظمی حر است. کتابها را شماره میزد، مهر میزد. به افرادی که میشناخت و اعتماد داشت، امانت میداد و میخواندند. به خانواده هم توصیه میکرد کتابخوان بشوند. بخوانند و از آن درس بگیرند. یک روز صبح من داشتم خانه را جارو میکردم.
ساواک دنبال سید بود، فکر میکردند با گروهای سیاسی دست دارد، دستبند زدند و بردند. تمام زندگی ۲۷ ساله سیدکاظم در چند ثانیه مثل فیلم که روی تند گذاشته باشند ریخت توی وجودم. بیرون آمدم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه