کد خبر:6382
پ
۱۴۰۱-۱۵۴۰۰
دور من خط قرمز بکش/ قسمت دوم

آقا‌جون به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی!؟

دور من خط قرمز بکش/ قسمت دوم آقا‌جون به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی!؟ خاطراتی از رزمنده گردان مسلم ابن عقیل (ع) «لشکرخط شکن ۲۵ کربلا» *نویسنده: غلام‌علی نسائی گریه ام بالا گرفت. تو هق هق گریه‌هایم نالیدم که آقا جون! فرمانده ما تو هستی، ما سرباز تو هستیم. به […]

دور من خط قرمز بکش/ قسمت دوم

آقا‌جون به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی!؟

خاطراتی از رزمنده گردان مسلم ابن عقیل (ع) «لشکرخط شکن ۲۵ کربلا»

*نویسنده: غلام‌علی نسائی

گریه ام بالا گرفت. تو هق هق گریه‌هایم نالیدم که آقا جون! فرمانده ما تو هستی، ما سرباز تو هستیم.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – «امریه» برای ساعت یک بعد از ظهر فردا روز چهارشنبه «شش بهمن» امریه تهران به اهواز که حرکتش از تهران ساعت یک بود، راس ساعت سه هم می‌رسید قم.
اما برنامه ثابت و همیشگی ما این بود که هر وقت می‌خواستیم به جبهه برویم جوری تنظیم می‌کردیم.
به این صورت که صبح روز سه شنبه از شمال به تهران می‌رفتیم. شب چهارشنبه جمکران بودیم و صبح آن روز حرم «حضرت معصومه» زیارت می کردیم، ساعت ۳ عصر هم سوار قطار قم می‌شدیم و به سمت جبهه می‌رفتیم.
امریه را گرفتیم. یک نفس عمیق و راحت کشیدیم که عاقبت این همه سختی و مشقت به جمکران خواهیم رسید.
گوشه‌ای از ایستگاه راه آهن نماز ظهر و عصر را خواندیم. خسته و گرسنه و تشنه بودیم. چای داغ خوردیم و شکم‌مان را سیر کردیم که انرژی کافی داشته باشیم.
کمی آنجا گرم شدیم. استراحت کردیم و بیرون زدیم. سوار تاکسی شدیم و به سمت ترمینال جنوب حرکت کردیم.
ساعت حدود سه گذشته بود که رسیدیم ترمینال جنوب از جمعیتی که آنجا ایستاده بودند وحشت کردیم.
ایستگاه جمکران، وضعیت کاملا غیر عادی است. مردم منتظر در یک صف طولانی و بسیار شلوغ چند نفره حدود یک کیلومتری ایستاده اند. معمولا صف‌ها همیشه تک نفره است. این صف چهار پنج نفره و خانوادگی بود.
در کل می شد حساب کرد که ما با یک صف پنج کیلومتری مواجه شده ایم. هر چه به انتهای صف که می‌رویم شلوغ‌تر و بی نظم‌تر است.
به مهرداد گفتم: اینطوری همین الان که بخوایم برسیم ته صف نیمه شب شده، تازه ته صف که برسیم تا نوبت به ما برسه، فردا شب را هم پشت سر گذاشتیم. دست مهرداد را گرفتم و برگشتیم سر صف گوشه‌ای دورتر از صف، سرگردان ایستادیم.
یک غریبانگی ریخت توی دلم باز دوباره آشفته و سرگردان شدیم. شدیم نا‌امید، نگاهی به مهرداد کردم توی چشم‌های مهرداد خستگی را دیدم.
اما هیچی نگفتم، می دانستم که هرگز شکایتی نخواهد کرد.
هر بیست دقیقه یک اتوبوس می‌آید، آن هم خودش تقریبا پر است.
یاگاهی دو سه تا صندلی خالی دارد، برای این دو صندلی خالی صدها نفر از زائرین و مردم عادی هجوم می‌برند به طرفش دعوا و یقه‌گیری، عاقبت مینی‌بوس بدون آنکه کسی را سوار کند از میان جمعیت به سختی دور می شود.
هوا لحظه به لحظه سرد‌تر و تاریک‌تر می‌شود.
کم‌کم باران هم خودش را نشان می‌دهد.
یک ساعتی گذشت یک ساعت و نیم، دو ساعت، دیگر تاب و تحمل نداشتم.
گفتم: مهرداد اگه یک راه چاره‌ای پیدا نکنیم تا فردا هم اینجا منتظر باشیم، جز سرگردانی نصیب مان نخواهد بود، به درک که پول ما تمام می‌شود توکل به خدا، بزن بریم ماشین شخصی بگیریم.
مهرداد خیلی انسان عجیبی است. هیچ اعتراضی به سختی و سرگردانی و سرما ندارد. من نق نقو شده بودم و دایم شکایت داشتم. غر می زدم و بیتابی می‌کردم. اما پشیمان نبودم.
رفتیم سر خیابان مردم آنجا هم ازدحام کرده بودند. هر ماشین شخصی که می‌آمد مردم هجوم می‌بردند، جوری که می‌خواستند ماشین را از جا بلند کنند.
داد می‌زدند، جمکران جمکران جمکران، ماشین گاز می‌داد و ناپدید می‌شد.
می‌رفتیم سمت جنوب شرقی ترمینال، کمی صبر می‌کردیم، بر‌می‌گشتیم سمت انتهای جنوب غربی، هر کجا شلوغ‌تر از جای قبل اصلا موفق نمی‌شدیم.
دیگه بریدم. نگاهی به چهره مهرداد انداختم، دلم برایش سوخت، دلم می‌خواست سرم داد بکشد اما آنقدر متواضع بود، کلمه‌ای نمی‌گفت.
بدجوری دلم گرفت، حس کردم شکست خورده‌ام.
مهرداد هم همینطور بود آروم، لطیف و غمگین نشان می‌داد، دلم شکسته بود. نه بخاطر سرگردانی، خستگی و گرسنگی، به خاطر مهرداد دلم شکست.
مهرداد به حدی جوان ماِخوذ به حیاء، آنقدر این بشر آرام بود، کم حرف، مهربان، مهرورز و با ایمان و متواظع بود که حسودی‌ام می شد.
نگاهی عمیق به چشمان مهرداد کردم، دیدم تو چشماش حرارتی بیشتر از من است. برای رسیدن به دعای توسل و آن حال عاشقانه، برای لحظه‌ای ناامید و از این که نتوانستم مهراد را به آن حال عاشقانه جمکران برسانم، شرمنده شدم.
از این شرمندگی گریه ام گرفت. اشک گُوله گُوله از گونه‌هام جاری شد.
حال غریبانه ای که در تمام مدت عمر کوتاهم تجربه نکرده بودم.
دلم شکست و تو هق هق گریه‌هام یک حرفی زدم به امام زمان(عج)
گفتم: مولای من، تو که خودت می‌دانی! چقدر عشق تو در دل ماست. می‌بینی حال و روزگار ما را، همه وجودما، همه هستی ما، همه هستی ما آقای من!
فقط تو هستی!
شاهد بیاورم. … خودت.
گریه ام بالا گرفت. تو هق هق گریه‌هایم نالیدم که آقا جون! فرمانده ما تو هستی، ما سرباز تو هستیم.
اصلا برای تو آمدیم، می‌خواهیم برویم به جبهه، جان‌مان را گرفته‌ایم کف دست‌مان، همه این‌ها برای تواست. اگر تو نمی‌خواستی ما بیایم خونه‌ات چرا ما را توی این برف و سرما خستگی راه، مشقت و گرسنگی و تشنگی کشاندی تا اینجا ببین آقاجون ما چقدر یخ کردیم، آقا ببین ما داریم از سرما می‌لرزیم، ببین داریم از گرسنگی می‌افتیم.
آقاجون همه این سختی‌ها را تحمل کردیم و می‌کنیم فقط ما می‌خواهیم به جمکرانت برسیم.
به دعای توسل تو که حالی پیدا کنیم. می‌دانی که این رفتن به جبهه و شهید شدن ما بدون دعای توسل تو، بدون دیدار با تو، اصلا هیچ معنایی نداره آقاجون. تو که همه چی ما را، پنهان و آشکار ما را، از خود ما بهتر می‌دانی، مولای من، تو که مُشرفی بر همه جهان هستی، تو که احاطه داری به این عالم، آقای من آقاجون حالا می‌خواهی ناامیدمان بکنی. واقعا این‌طوری است، ما باید برگردیم. ما نباید برسیم.
دلم داشت از سینه کنده می‌شد، دانه باران و اشک‌هام گونه‌های هردوی ما را خیس کرده بود.
مهرداد این همه صبور وقتی حال دیوانگی من را دید، گریه افتاد، صورت‌ام سرخ شده، حال مهرداد هم مثل حال من شده است.
هنوز اشک‌هامون را پاک نکرده بودیم که یک اتوبوس آهسته و ناگهانی چند متری ما ایستاد از آن اتوبوس‌های هیئتی تهران، جمعیت پراکنده ایستاده‌اند من و مهرداد در یک فضای خالی به قطر یک و نیم متر دایروار بین جمعیت هستیم.
مردم هجوم بردند به سمت اتوبوس، چند نفر چنان تنه‌ای به ما زدند که نزدیک بود نقش زمین بشویم.
من با صدای بلند گفتم: هل ندید بابا، اصلا درست نیست، ما داریم می‌رویم جمکران جلوی ما جوان و پیر، هل می‌دادند، همه دیوانه‌وار هم هل می‌دادند. همهمه ای بر پا شده بود.
نگاهم افتاد به اتوبوس دیدم تقریبا پر است.
توی دلم گفتم: این مردم عجب کم صبرند بابا این که اصلا پُر است، جایی برای گرفتن مسافر ندارد، چرا خودتان را خسته می‌کنید؟
مردم چسبیده بودند به تنه اتوبوس و داشتند از سرو کول هم بالا می‌رفتند.
اما نمی دانم چرا اصلا در اتوبوس باز نمی‌شود، شاگرد اتوبوس سرش را از شیشه بیرون کرد. مردم چنان دست‌گیره در را گرفته بودند که اتوبوس را داشتند چپ می‌کردند.
ما فقط داشتیم تماشا می‌کردیم ذره ای امید در وجودمان نبود، گاهی برخی اتوبوس‌ها یا مینی‌بوس، یا هر ماشینی که می‌ایستاد حرکتی می‌کردیم.
ولی این یکی را اصلا، نه تکانی نه تلاشی برای جلو رفتن نکردیم.
شاگرد اتوبوس، نگاهش را سمت ما چرخاند و صدا زد، خیلی بلند داد زد، آهای شما دونفر، مستقیم به من و مهرداد اشاره کرد.
شما دو نفر، من برای لحظاتی شوکه شدم، دور و برم را نگاهی کردم که شاید به دوست و آشنایی دارد اشاره می‌کند.
باورم نمی‌شد که ما را صدا می‌زند، برای بار دوم که صدا زد، هی، با شما دو نفر هستم، شما دوتا که اورکت جبهه‌ای دارین؟
من گفتم: چه می‌گویی با ماکار داری؟
با صدای بلند گفت: آره دیگه پس با کی هستم، زود باشید دیگه، تند بیاید.
از میان جمعیت جلو رفتیم، در باز شد، وقتی پایم را روی رکاب اتوبوس گذاشتم، اشکم جاری شد.
توی دلم گفتم: آقا‌جون به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی، من خجالت کشیدم، بغض سنگینی از خوشحالی گلویم را فشرد، سینه‌ام سنگین شد، نفس‌ام بالا نمی‌آمد.
یعنی اصلا خودم را در آن حد نمی‌دانستم که پذیرفته بشوم،
همان جا، همه این اتفاقات را به مهرداد نسبت دادم که حالا این اجابت دعای ما، این لطف امام زمان شامل حال مهرداد شده است، نه من، من نیز در کنار آن بهرمندم.
مثلا شده انسان جایی خیلی گرفتار شده باشد از کسی که نجاتش داده چقدر خجالت می کشد و احساس شرمندگی می‌کند تا جبران کند.
شاگرد اتوبوس با احترام ما دو نفر را هدایت کرد به سمت ردیف دوم پشت سر راننده که روی چرخ قرار می‌گرفت.
کنار بخاری گرم، همین که نشستیم، دست مهراد را محکم فشردم و یک آرامش عمیقی پیدا کردم.
طوفان زده‌ی نجات یافته بودیم.
اتوبوس حرکت کرد. هنوز من گیج و پریشان از این همه لطف و دگرگونی بودم. شاگرد اتوبوس با دو لیوان چایی و دو بسته کیک حال ما را پرسید.
گفت: بخورید و داغ بشوید.
چایی و کیک را که خوردیم دوباره برگشتیم، دو لقمه بزرگ نان که بصورت ساندویچ الویه درست کرده بود برای ما آورد.
گفت: حسابی گرسنه هستید، بخورید، بخورید تا جان بگیرید.
دیگر همه چیز روشن و واضح بود. وقتی غذا را خوردیم، مهرداد بلند شد و رفت از راننده و شاگرد تشکر کرد و برگشت کنارم نشست.
یک صلوات بلند فرستاد، همه مسافران اتوبوس با صدایی بلند صلوات فرستادند، سکوت که برقرار شد، مهراد بلند شد و گفت: این دوست من مداح است، شاگرد اتوبوس فوری یک بلندگوی دستی آوردو من شروع کردم به مداحی، هر چه که از صبح سختی کشیده بودیم، هر چه که از آقا امام زمان خواسته بودیم، بیشتر از آنچه که طلب کرده بودیم بر آورده شد.
روضه حسابی حالم را درست کرد، روبه راه که شدیم، به مقصد رسیدیم.
رسیدم مسجد جمکران، وارد که شدیم، همین که نشستیم روی زمین، «بسم الله الرحمن ارحیم، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يا رَسُولَ اللّهِ يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ… خدايا از تو درخواست دارم و به سويت روى آوردم به وسيله پيامبرت، پيامبر رحمت محمّد«درود خدا بر او و خاندانش» اى ابا القاسم، اى فرستاده خدا، اى پيشواى رحمت، اى آقا و مولاى ما، به تو رو آورديم و تو را واسطه قرار داديم، و به سوى خدا، تو را وسيله ساختيم، و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم، اى آبرومند نزد خدا، براى ما نزد خدا شفاعت‏ كن.»
دعای توسل شروع شد.
همه آن مصیبت‌های که کشیده بودیم، همه رنج‌های که متحمل شدیم، عاقبت به دعای توسل برسیم، و رسیدیم به یک آرزوی بزرگ، چقدر حال خوبی هم پیدا کردیم.
مثل یک رئیس جمهور، مثل کاندیدای مجلسی که با آن همه هزینه و زحمت و تبلیغات، رای می آورد، چه حالی می‌شوند،؟
وقتی اعلام می کنند، شما رای آوردید، بدون دو مرحله‌ای شدن هم رای آوردید.
حالش را فقط خودش که رای آورده و در آن شرایط بوده می فهمد، ما هم یک ضَرب رای آوردیم.
همانطور که می‌خواستیم به موقع اتفاق افتاد، یک ثانیه هم عقب نماندیم.
حال خوشی بود.
دعای توسل خواندیم و آخر شب رفتیم خانه خواهرم در قم.
خواهرم خیلی تعجب کرد. این وقت شب بی‌خبر، شوهر خواهرم جبهه بود.
شب را خوابیدیم، صبح برای نماز رفتیم حرم حضرت معصومه، نماز را خواندیم و زیارت نامه و برگشتیم.
خواهرم صبحانه را حاضر کرده بود، صبحانه را که خوردیم به خواهرم گفتم: ما ساعت ۳ باید سوار قطار بشویم قبل از آن حرکت کنیم که جا نمانیم.
خواهرم گفت: من ناهار برای شما فِسَنجان تدارک دیدم، مگر اجازه می‌دهم که بدون ناهار بروید، از ما اصرار، از خواهرم انکار که بدون خوردن دست پخت‌اش، حق رفتن را نداریم، خواهر بود و دیگر چاره‌ای جز تسلیم نبود.
فضای مطبوع و گرم اتاق ما را به خواب عمیقی فرو برد، برای نماز ظهر بیدار شدیم، دیگر فرصتی نبود که نماز ظهر را به حرم برویم، نماز را خواندیم و منتظر نهار شدیم.
خواهرم چائی آورد بخوریم، میوه و تنقلات جور واجور، هی اصرار داشت بخورید که نهار در دست پخت است و ما هم منتظر و دلواپس صوت قطار، اندکی گذشت، عاقبت فسنجان از راه رسید، بر دل سفره نشست.
بخور، بخوری راه انداختیم که نگو، غذا خوشمزه بود. قطار در راه قم، ساعت دو عصرشد. فقط یک ساعت کمتر فرصت داریم که جا نمانیم.
وامصیبتا، ناهار که خوردیم، خواهرم دوباره چایی آورد و دِسِر.
گفتم: مهردادجان، بلند شو که بیچاره شدیم، بلند شدیم، خواهرم تا قطار نرسد به اهواز دست از آوردن غذای خوشمزه بر نمی‌دارد.
با هزار مکافات و الفاظات و قربان صدقه و خواهش و تمنا که ما جاماندیم،
از خواهرم خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
سوار ماشین که شدیم به راننده گفتم: فقط تند برو که از غافله عقب نمانیم، خوردیم به ترافیکی که اصلا سابقه نداشت.
دل تو دلمان نبود، عاقبت نزدیک به ساعت ۳ عصر بود که رسیدیم راه آهن و از ماشین پیاده شدیم.
دویدیم داخل راه آهن، ساعت از سه ۱۰ دقیقه گذشته بود.
با عجله و دلواپسی وارد محوطه شدیم که قطار سوت دلخراشی کشید، دلم ریخت وقتی دُمِ قطار را دیدم که با آرام داشت دور می شد، زدم توی سرم، کوله پشتی را انداختم، نقش زمین شدم، مهرداد هم نشست روی زمین کنار من، هاج واج نگاه کردیم.
قطار رفت… رفت رفت رفت …. آخ آخ، وای که جا ماندیم.
بلیط باطل شد.
گفتم: مهرداد، وای که بیچاره و بدبخت شدیم.
ای داد، این چه سرنوشتی بود، از ساری همینطور به شکل وحشتناکی هی به مشکل خوردیم.
توی همین هول ولا، فکری زد به سرم، زدم پشت مهرداد و دستش و گرفتم.

این داستان ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید