پرونده منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور»/۷
خلبانهای فرانسوی با میراژ ما را زدند
قفل و سپس شلیک کرد. زدند و هواپیمای ما ۳ هزار سوراخ پیدا کرد. کاناپی من هم پودر شد. سرعتمان در آنلحظه، ۴۰۰ متر بر ثانیه معادل یک و دو دهم ماخ بود. ناگهان داخل کابین مثل بخار شد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – هفتمینقسمت از پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» بخش پایانی گفتگو با امیر بازنشسته سرتیپ دو سیاوش مشیری است. مشیری از خلبانان فانتوم در سالهای دفاع مقدس است که ابتدا در کابین عقب F4 و سپس در کابین جلوی اینشکاری عظیمالجثه خدمت کرد. او در سالهای دفاع مقدس کابینعقبی خلبانانی چون محمود اسکندری، عباس دوران، علیرضا یاسینی و … را تجربه کرد و برای کابینجلویی هم زیر نظر اساتیدی چون قربانعلی بختیاری، حمدالله کیانساجدی، احمد شیرچی و… آموزش دید.
در سومینقسمت از گفتگو با مشیری بیشتر به منوچهر محققی، ویژگیهای اخلاقی و پرواز و همچنین مشکلاتی که برای او پیش آمد، پرداختیم.
پیش از این، دو قسمت از گفتگو با امیرْ مشیری را منتشر کردیم که در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «بدن خلبان را که لمس کردم مثل پازل ریخت / به بنیصدر گفتم عراقیها دارند میآیند ولی گفت نه جنگ نمیشود»
* «وقتی گفتند برنمیگردید دوران خندید و گفت مگر قرار است برگردیم؟ / نام محققی هفته دوم جنگ تیتر شد»
***
در ادامه مشروح سومینبخش از گفتگو با امیر مشیری را درباره منوچهر محققی میخوانیم؛
* خب جناب مشیری، برسیم به منوچهر محققی که شما یکبار کابین عقبش بودید. نمیدانم چندبار کابین عقبش بودهاید.
بگذارید اول از آشناییام با او بگویم.
* بله. حتماً.
اوایل جنگ من یکاجکت داشتم. در عملیات هویزه بود.
* کابین عقب سروان پرویز جعفر بای بودید.
سرگرد بود؛ سرگرد جعفر بای. ما لید بودیم.
* اینماجرا مربوط به ۱۸ دی ۵۹ است.
بله. ما لید بودیم و شماره دو هم سیروس باهری و مقربیان بودند. رفتیم ماموریت را انجام دادیم. در برگشت، ساعت ۱۰ و نیم و ۱۱ صبح بود.
* این دومین پرواز شما در آنروز بود. درست است؟
بله. ما پرواز اول را انجام داده بودیم و برگشتیم. لوازم را هم در اتاق چتر و کلاه گذاشتیم. داشتیم بیرون میرفتیم که دیدیم آقای اصغر فتحنژاد و کابین عقبش و یکنفر دیگر دارند میروند. سلام خسته نباشید؟ اینجایی را که رفتید برایمان تشریح میکنید؟ در همینصحبتها بود که شاید به زبان خود اصغر آمد که «بابا شما که رفتهاید و بلدید، بیایید با هم برویم!» من هم به آقای جعفر بای نگاه کردم و گفتم «برویم دیگر!» خدا آقای جعفر بای را حفظ کند! خب ایشان خیلی قدیمی بود. به من جوان حرمت گذاشت و قبول کرد برویم. گفت «سیا میگوید برویم، برویم دیگر!» سیروس (باهری) هم گفت برویم دیگر!
مسیری را که رفته بودیم، از سمت دیگری رفتیم و وارد خاک عراق شدیم. پشت کردیم به بصره. از طرف دیگر هورالهویزه درآمدیم. محشری بود. اینقدر ماشین در حال عبور بود که نگو.
یکدفعه دیدم سروصدای دستگاه RWR بلند شد. تا سروصدا و چراغهای هشدار را دیدم، گفتم جناب سرگرد چراغ قرمز روشن شد. آقای جعفر بای هم استاد جنگ الکترونیک بود. تا این را گفتم دیدم تق! یکچیزی خورد زیر هواپیما! چی بود؟ دیدم هواپیما آتش گرفت و صدای من با کابین جلو قطع شد* نظامی؟
بله. نظامی؛ آن هم فراوان. هیچی دیگر! جعفر بای میزد میرفت کنار سیروس میزد میرفت کنار. نوبتی همینطور میزدند. من میدیدم اتوبوس است که نصف میشود کامیون است که نصف میشود. اصلاً وضعیتی! بزن بزنی شده بود! یکدفعه دیدم سروصدای دستگاه RWR بلند شد. تا سروصدا و چراغهای هشدار را دیدم، گفتم جناب سرگرد چراغ قرمز روشن شد. آقای جعفر بای هم استاد جنگ الکترونیک بود. تا این را گفتم دیدم تق! یکچیزی خورد زیر هواپیما! چی بود؟ دیدم هواپیما آتش گرفت و صدای من با کابین جلو قطع شد. سرعت هواپیما هم از ۶۱۰ نات دارد مرتب کم میشود. چه کنیم چه نکنیم؟ نمیتوانم با کابین جلو صحبت کنم. سیروس باهری شماره دو دور و بر ما پرواز میکرد…
* شما را چک میکرد؟
بله. داشت با حرکات و علامات دست با جعفربای حرف میزد. میخواست بگوید یکچرختان کنده شد، هواپیمایتان دود و آتش دارد. بالتان اینطور شده و … خب ما اینها را در علامات نداریم. بنزین و اکسیژن و مسائل دیگر را با علامات دست داریم. خلاصه به دزفول رسیدیم. از هرنقطهای که گفته بودند عبور نکنید، بهناچار عبور کردیم. بعضی جاها هم پدافند خودمان، بهسمتمان شلیک میکرد. خلاصه برای فرود دیدم جعفربای چرخ را زد. چرخ دماغه را داشتیم ولی زیر بالها یکچرخ داشتیم یکچرخ نداشتیم. در اینشرایط دستور این است که اجکت کنید. نزدیک زمین که آمدیم فرود بیاییم، دیدم یکدفعه هواپیما تق! رفت هوا و دارم آسمان را میبینم. بعد دوباره تق! خورد زمین. آمدم بروم برای انجام اجکت، دیدم ایبابا هنوز تنظیمش را روی دو صندلی نگذاشتهام. آمدم به تیهندل دست بزنم یکدفعه دیدم اجکت کردم!
از کابین که پرت شدم، خواستم چشمانم را باز کنم. ولی نمیتوانستم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. فقط فهمیدم که اطراف سر و صورتم میسوزد. ناگهان دیدم بچهام و دارم بازی میکنم. بعد وارد دانشکده شدم. یکدفعه دیدم روی آسمانم و با یکشوک شدید، چترم باز شد.
* انگار از تونل زمان عبور کردهاید.
همینطور بود.
[صدای اذان بلند میشود.]
بعد هم که با چتر به زمین رسیدم. ظاهراً مطلبی پیش نیامد. ولی بعدش عارضههایی برای پا و کمرم به وجود آمد. استخوان کف پای آقای جعفر بای هم شکست.
* اجکت را ایشان زده بود دیگر؟
بله.
* مگر کابین عقب نیست که تنظیم میکند؟
وقتی (کابین) جلو اجکت را بکشد، هر دو بلااستثنا میپرند. ولی کابین عقب میتواند انتخاب کند. بعد از اجکت، همدیگر را بغل کردیم. [منقلب میشود و بغض میکند] آقای جعفر بای به شوخی گفت: «نامرد! نمیخواستی (اجکت) را بکشی؟» شوخی میکرد. گفتم خیلی ممنون که اجکت کردید! سفت همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم. اینوسط یکآمبولانس آمد که ما را سوار کند، نزدیک بود ما را زیر کند. [خنده] عجله داشت زود سوارمان کند، ترمزش نگرفت. خدا خیلی رحم کرد. [میخندد] گفتم با آنوضع اجکت کردهایم و زنده ماندهایم حالا این میخواهد ما را بکشد! ولی آنروز خیلی بد بود. حالم خیلی بد شد. دیدم هفتتا از هواپیماهایمان اینور و آنور افتادهاند.
* پایگاه دزفول؟
بله. خیلی روز ناجوری بود.
* ۱۸ دی ۵۹.
خیلی ناجور بود. هفدهم، هجدهم و نوزدهم هم که شهید قهستانی به شهادت رسید.
* شما از همدان بلند شدید ولی مجبور شدید در دزفول بنشینید.
بله. هواپیما نمیرسید. به همینخاطر در دزفول نشستیم. آنشب را با طی کردن دوا و درمان خوابیدیم.
* شما را با SAM6 زدند؟
بله. و اینسانحه زمینهای شد که ما به بیمارستان برویم.
* تا محققی را آنجا ببینید؟
بله. یکزمینه دیگرش هم از اینقرار است. پروازهای معمولی زمان صلح، فشار کمتری نسبت به پروازهای جنگی و درگیری هوایی دارند. چون شما G میکشی و دندان درد و مسائل دیگر داری. همیشه برای غلبه بر گرسنگی به ما نخودچیکشمش میدادند. چون همانطور که میدانید بعضیوقتها هواپیمای اف چهارده، ۱۴ ساعت یکبند پرواز میکرد و در آسمان میماند. هواپیمای اف فور هم تا ۸ ساعت بالا بوده است. برای من پیش آمد که ۵ ساعت و نیم در پرواز باشم.
* نخودچی را در خود کابین میخوردید؟
بله.
* میشد؟ ماسک را بردارید و …؟
بله. زمان زیادی نمیخواست. سریع ماسک را برمیداشتی و میخوردی یا مینوشیدی. همه اینمسائل باعث شد من دنداندرد بگیرم. معدهام هم داغان شد. عهد و عیال که نبودند. در پایگاه هرچه دستمان میرسید میخوردیم. خلاصه بعد از ماجرای اجکت، کارم به بیمارستان کشید. گفتند یکعده از بچههای خلبان اینجا هستند. کیومرث حیدریان را دیدم. ما تقریباً همدوره بودیم. او کمی از من جدیدتر بود. رفتم سراغش و شوخی و خنده راه انداختیم. دست و بالش آویزان بودند. چون شکسته بودند. گفت «آقای منوچهر محققی را دیدی؟» گفتم «مگر اینجاست؟» تا حالا ایشان را ندیده بودم.
* بیمارستانی که میگویید تهران بود؟
بله. بیمارستان ستاد نیروی هوایی که الان شده بیمارستان فجر. اینقدر مریضها زیاد بودند که تعدادی را هم در هتل نیروی هوایی بستری کرده بودند. بههرحال رفتم و دیدم مرحوم محققی دستش تیر خورده.
* آهان! آن پروازی که با کیومرث حیدریان داشته؛ در روزهای آزادسازی خرمشهر.
بله. وقتی وارد اتاقش شدم، با او احوالپرسی کردم. یک آدم محجوب، متواضع و بسیار افتاد و با ادب. من میگویم اینبچههای قدیمی، خلبانِ واقعی بودند. اینها پرواز را احساس میکردند، لمس میکردند. در پرواز، غرق بودند. مثل رضا سعیدی، قربانعلی بختیاری، حمدالله کیانساجدی، محمود ضرابی، فاتحچهر خدابیامرز…
* احمد شیرچی… اینها همه اساتید شما بودهاند.
بله… در هر صورت ایناولینبار بود که من منوچهر محققی را دیدم. گفته بودند باید بماند تا دستش خوب شود. همینقضیه باعث شد کمی از پرواز دور باشد. دیدار بعدی ما کی شد؟ سال ۶۱ که من دوره کابینجلویی را میدیدم.
* در مهرآباد و شیراز.
محققی پیش از همه بیدار میشد؛ همیشه هم با لباسهای اتوکشیده و مرتب بود. صبح میرفت میدوید و ورزش میکرد؛ یک ورزشکار به تمام معنا. هروقت هم میخواست کسی را صدا بزند امکان نداشت از لفظ آقا یا جناب استفاده نکند. بیرون از استراحتگاه هیچوقت ایشان را با لباس راحتی یا بیژامه ندیدم. چون حرمت قائل بود. چنین دیدگاهی برای آدمها داشتبله. شروع پروازهایمان در شیراز بودیم. ایشان و امیر ضرابی هرکدام در برههای مسئول آموزش ما بودند.
* پس آقای غلامحسینی را هم آنجا دیدید.
بله. آنها کابین عقب را دوره میدیدند و ما کابین جلو را. آقای محمود انصاری ارشد ما بود، آقای (محمداسماعیل) پیروان، (محمدرضا) خالقی، حسن حسینی، احمد سلیمانی، اکبر منتصری، عباس اکبری و (مجید) علیدادی … همدورههای کابین جلوی من بودند.
* احمد سلیمانی که در H3 کابین عقب بود اینجا آمده بود دوره کابین جلو ببیند.
بله. باید زودتر میآمدیم ولی به حسب جنگ گفتند بمانید و در کابین عقب کمک کنید. از اواخر پاییز سال ۶۱ شروع کردیم و فارغالتحصیلی ما شد اردبیهشت ۶۲. آنزمان هم آقای ضرابی فرمانده گردان بود و آقای محققی مسئول آموزش و سرپرستی میکرد.
* آموزش کابین جلو را؟
کابین عقب را هم. ۱۴ نفر کابین جلو بودیم و ۱۴ نفر کابین عقب. آقای غلامحسینی و خسرو ادیبی، معزی، احمدی، تالیوردی و … خیلیهاشان الان مرحوم شدهاند. هروقت امورات پروازی بود، یکی باید پاسخگوی فرماندهی بود. چون ما در پایگاه خودمان نبودیم.
* مهمان بودید.
بله. خدا رحمت کند آقای صادقپور را؛ فرمانده پایگاه بود. من آنجا با آقای محققی پرواز کردم. یک یا چند سورتیاش را خاطرم نیست. چون استاد مستقیم من آقای حمدالله کیانساجدی بود. اول ایشان بود و در یکبرهه هم آقای قربانعلی بختیاری. با عزیزانی مثل خسرو غفاری هم پرواز کردهام، با آقای شیرچی، آقای خسروی، عباس حقپرست هم. ولی استاد مستقیمم کیانساجدی بود.
از اینجمع یکسری هم رفتند؛ مرعشیزاده، پوربیات. رفتند خارج. گاهی هم علی پرتوی، منصور ناصری میآمدند پرواز میکردند. به هرحال من با آقای محققی پرواز میکردم. ایشان در ساختمانی میخوابید و استراحت میکرد که ما هم در آن بودیم.
محققی پیش از همه بیدار میشد؛ همیشه هم با لباسهای اتوکشیده و مرتب بود. صبح میرفت میدوید و ورزش میکرد؛ یک ورزشکار به تمام معنا. هروقت هم میخواست کسی را صدا بزند امکان نداشت از لفظ آقا یا جناب استفاده نکند. بیرون از استراحتگاه هیچوقت ایشان را با لباس راحتی یا بیژامه ندیدم. چون حرمت قائل بود. چنین دیدگاهی برای آدمها داشت. در بررسیای که کردم، شاید سومین رکورد پروازی را در بوشهر ایشان داشت. یعنی یاسینی و دوران و بعد محققی. یکی از دلایل اینسوم بودن این بود که اجکتش در کارش وقفه انداخت. ولی محققی نشان داد خطه آذربایجان چه افرادی مثل او و شهیدان (ابراهیم و حسین) دلحامد و هوشنگ قدیری مقدم و غفور جدی دارد.
* پرواز منوچهر محققی چهطور بود؟ لو پس رفتنش مثل محمود اسکندری بود؟
اصلاً غیر از آن نمیتوانستی باشی.
* سبک پروازشان چه؟ با هم فرق میکرد؟
نه. ببینید ما یک تاکتیک داریم، یک تکنیک. تکنیک، فردی است و تاکتیک گروهی. مثلاً در مسابقه فوتبال دیشب، کامرونیها خیلی خوب پاس میدادند. تاکتیک خوبی داشتند. نباید تاکتیک و تکنیک را با هم مخلوط کرد. مثلاً من دیدم بعضیها عادت نکردند زیر ۵۰ پا بروند. ۵۰ پا میشود حدود ۲۰ متری زمین. این، خطر است چون رادار دشمن تو را میگیرد. طرف یواش یواش میرود و بعد میشود و میتواند. در رانندگی خودرو که شما از اول با ۱۰۰ تا سرعت نمیروید! ۲۰ تا ۳۰ تا و بعد میرسید به ۱۰۰ تا. شاید هم مثل من به ۱۶۰ برسید که زمین را شخم میزنم و میروم. [میخندد] یکبار پلیس من را گرفت و پرسید میدانی با چه سرعتی میرفتی؟ گفتم بله ۱۶۰ تا. گفت خدا قوت! گفتم ببین جناب سروان تو خوشحال باش من روی زمین میروم. گفت مگر روی هوا میروی؟ گفتم بله. گفت مگر خلبانی؟ گفتم بله. احترام نظامی گذاشت و گفت خسته نباشید! [میخندد] گفتم خیلی مردی لوطی! البته همه اینطور لوطی نیستند. افسر دفعه آخری من را ۲۱۰ هزار تومان جریمه کرد.
بنابراین هرکسی برای خودش یکتکنیک دارد. براساس اینبحث نمیتوان گفت این برتر است یا آن.
* هدفم مقایسهشان نبود. منظورم این است که وقتی کابین عقب هرکدام مینشستید، میتوانستید فرق پرواز را متوجه شوید و بینشان تفکیک قائل شوید؟
نه. اینطور نبود. من کابین عقب آقای محققی نبودم. فقط در آموزش در کابین جلو نشستم تا پرواز را از ایشان یاد بگیرم. ولی با اسکندری قبل از جنگ بودم و حین جنگ هم بودم. چون فرمانده گردانمان بود و در درگیریهای کردستان با هم بودیم.
آنچه در محققی مهم بود، آن منش مردانه و تواضعش بود. نکته دیگر خانوادهدوستیاش است. ایشان دیر ازدواج کرد. وقتی خدا به او بچه داده بود، گاهی زنگ میزد تلفنی با بچه صحبت میکرد. با آن لهجه ترکی، اسم پسرش را خیلی عاشقانه صدا میزد: «علیجان!» اما چیزی که در کنار او دیدم و جالب است، مظلومیت خانواده بچههای خلبان و خانوادههایشان است؛ مثلاً عبدالصالح رضایی کابین عقب فتحنژاد.
* کابین عقبش در پروازی که شهید شدند.
خانواده رضایی تهران بودند. ما دوسالی را در تهران زندگی کردیم. در آن دو سال دائم میدیدم آقای محققی به این خانواده سر میزند. آنها را برمیداشت میبرد پیکنیک، پارک، مهمان و خیلی به آنها توجه میکرد.
* یعنی هوایشان را داشت.
بله. من اینچیزها را دیدم. با خانواده رضایی صحبت کنید. خودشان به شما میگویند. محققی یکانسان متواضعِ مردمدار بود. مصداق بارز همانکه میگویند عبادت بهجز خدمت خلق نیست. برخوردش با آدمها خیلی انصافاً انسانگونه و مسلمانی بود. هرچه از او دیدم بزرگواری و تواضع بود.
خلبانهای فرانسوی با میراژ ما را زدند
* شما میگفتید اتهاماتی که به محمود اسکندری زدند و آنبیمهریهایی که در حقش شد، براساس وهم و اتهامات واهی بود. همینمساله را درباره منوچهر محققی هم شاهدیم. اما اصل ماجرا چیست؟ توطئهای در کار بود؟ کسانی بودند که چشم دیدن اینقهرمانان را نداشتند یا چه؟ بدخواه داشتند؟
نمیخواستم وارد اینقضیه بشوم ولی چون پرسیدید، بد نیست مطرح شود. نه. توطئهای در کار نبود. ببینید، بصیرت نکته مهمی است. یککارهایی را ما باید میکردیم و نکردیم. همهچیز هم مساله مادی نیست. انگیزه هم مهم است. صحبتهایی باید میکردیم و انگیزههایی را باید ایجاد میکردیم که نکردیم. ما از بصیرت به دور بودیم. از طرف دیگر بعضیها در مسائلی غرق میشوند؛ مثلاً سلبریتیهای امروز. اشتباه است اگر یکقهرمان ملی مثل آقای براتپور در اینموضوع و قهرمانی غرق شود. خب وظیفهات بوده است. من که خلبان شدهام، با پول پدرم که خلبان نشدهام! با پول شما مردم خلبان شدهام. یکی خلبان شده یکی هم سلبریتی شده است. اگر قهرمانی همه ذهنت را بگیرد، دچار مشکل میشوی. خدا امام (ره) را رحمت کند! میگفت نظامیها و ارتشیها! سیاست را بدانید ولی وارد آن نشوید! اما به هرحال باید سیاست را بدانی و دور و برت را بشناسی.
محققی نقشی نداشت که اگر داشت با او تعارف نداشتند و باید مجازاتش را میکشید. مثل ابوالفضل مهدیار که زندانی شد ولی مشخص شد از روی بیاطلاعی در اینقضیه بُر خورد و چهقدر هم شرمنده بود. ما هم خبر داشتیم. خودش به خانواده گفته بود من شرمندهام که اسمم در اینماجرا برده میشود. بعضیها از محیط اطراف غافل میشوند. ماجرای محققی هم این بودآقای محققی نقشی در کودتای نقاب نداشت. اینکودتا هم یکطرح بود و هیچوقت اجرایی نشد. محققی نقشی نداشت که اگر داشت با او تعارف نداشتند و باید مجازاتش را میکشید. مثل ابوالفضل مهدیار که زندانی شد ولی مشخص شد از روی بیاطلاعی در اینقضیه بُر خورد و چهقدر هم شرمنده بود. ما هم خبر داشتیم. خودش به خانواده گفته بود من شرمندهام که اسمم در اینماجرا برده میشود. بعضیها از محیط اطراف غافل میشوند. ماجرای محققی هم این بود. ما هم بعضیاوقات به خودمان مشغول میشویم.
چوبی که محققی خورد به اینخاطر بود که در گردان اف فور D تهران خدمت میکرد و اینگردان، پایش در ماجرای کودتا گیر بود. علی شفیق، محمد ملکی در اینگردان بودند.
* یعنی میگویید اشکال محققی این بود که حواسش به دور و برش نبود؟
بله. میخواهم بگویم آنبصیرت لازم بود. بعضی از خلبانها عناد داشتند؛ مثل بعضی از این اغتشاشگران ۱۴۰۱ که لیدر بودند. مثل آیت محققی. سرتیپ بود.
* جالب است که آیت محققی اول انقلاب که تعدادی از نظامیها را اعدام کردند، اعدام نشد. ولی وقتی به ماجرای کودتا رسید اینطور شد و سرنوشتش اعدام شد.
بله. ما در ابتدای انقلاب دو نفر اعدامی در نیروی هوایی داشتیم. یک آقای (امیرحسین) ربیعی. دو (نادر) جهانبانی. فرد سومی نداشتیم.
پس یکمقدار از قضیه را، من به پای خود فرد میگذارم. فکر میکنید عباس دوران دور از این قضایا بود؟ نه. او را هم اول کار کنار گذاشته بودند. چنگیز سپهر، بهروز نقدیبیک هم.
* خب در حقشان اشتباه شده بود دیگر! نه؟
ببینید اوایل انقلاب بعضی از بچهها بودند که حرفهای نامربوط میزدند.
* پس منظورتان این است که کنار گذاشتنها و تصفیهها صرفاً به خاطر بدبینی یا توهم توطئه نبوده است.
بله. خود بچهها هم مقصر بودند. در خیلی از موارد مثل همین اغتشاشگران فریب خورده امروز بودند که وقتی با آنها صحبت میکنی میفهمند اصل ماجرا چه بوده است.
* ببینید در خیلی از خاطرات خلبانها خواندهام و یا در گفتگوهای مستقیم با آنها با اینمطلب روبرو شدهام که ابتدای انقلاب و پیش از جنگ، یکسری نفوذی ظاهرالصلاه مثل مسعود کشمیری که دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرد، با ریش و تسبیح و انگشتر آمدند و باعث اخراجشدن یا تصفیه خلبانهای مفید شدند. اینپروژه در راستای تضعیف ارتش بود که یک نمونه بارزش هم همینمساله کودتای نقاب است. حالا میخواهم روایت شما را هم داشته باشم. یعنی روایت شما مقابل اینروایت قرار میگیرد؟
نه. ولی پدرم همیشه میگفت «تغاری بشکند ماستی بریزد / جهان گردد به کام کاسهلیسان» ما چنددسته آدم داشتیم. یکعده فرصتطلب بودند که تا دیدند انقلاب شده، ریش گذاشتند. یکعده واقعاً ریش داشتند و یکعده هم که کاسهلیس بودند. خلبانهایی داشتیم که همان ابتدای کار تصمیمشان را گرفتند. نمیخواستند بمانند. به همیندلیل رفتند. مثلاً بعضیها که همسر آمریکایی داشتند.
* ظاهراً غفور جدی هم همسر آمریکایی داشته و از آنهایی بوده که اول کار به آنها گفتند بروند.
سال ۵۴ که در آمریکا آموزش میدیدم، استادم به من گفت «هی موش! (مشیری) شماها میخواهید چه کار کنید؟» گفتم هرچه بشود ما سرباز شماییم! گفت شما «ایرانیهای لعنتی همیشه تقلب میکنید!» آنموقع هنوز خبری از انقلاب نبود. وقتی میخواستم از آمریکا بیایم به من گفت «گوش کن! همهچیز در آینده متحول میشود.»نه. اشتباه است. اسم خانمش مورِن و بچه شیراز است. الان هم آنجا زندگی میکند. غفور از آنهایی بود که ماند و رفت و جنگید تا شهید شد. اما یکعده اینجا ماندند و به بخت خودشان پشت پا زدند. آقا اگر نمیخواهی برو! ولی اگر میمانی کلکل نکن! حرفهای مسالهساز نزن! چون نظامی هستی برایت مشکل پیش میآید.
بگذارید یکنکته را بگویم. اینارتش و وزارتخانه ما قبل از انقلاب اسمش چه بود؟ وزارت جنگ. چرا؟ چون تحت لوای آمریکا باید برای اهداف اینکشور میجنگیدیم. البته اینخاطره را هم بگویم. سال ۵۴ که در آمریکا آموزش میدیدم، استادم به من گفت «هی موش! (مشیری) شماها میخواهید چه کار کنید؟» گفتم هرچه بشود ما سرباز شماییم! گفت شما «ایرانیهای لعنتی همیشه تقلب میکنید!» آنموقع هنوز خبری از انقلاب نبود. وقتی میخواستم از آمریکا بیایم به من گفت «گوش کن! همهچیز در آینده متحول میشود.» منظورش این بود که مواظب کلاهت باش!
وقتی انقلاب شد، اسم اینوزارتخانه جنگ ما شد وزارت دفاع چرا؟ حکمتش در نگاه امام خمینی (ره) است. ما یکبار نامه نوشتیم و به امام (ره) پیشنهاد کردیم نسبت به عراق پیشدستی کنیم. ایشان گفتند نه. ما با کسی جنگ نداریم. اما اگر حمله شد از خودمان دفاع میکنیم. خب با پیروزی انقلاب، نظام داشت متحول میشد و عدهای از خلبانها اینمساله را درک نمیکردند. مسائلی هم که برایشان پیش آمد به خاطر همین عدم درک بود. مجموع ایندیدگاهونظر جمع شد و به بچههای نظامی ابلاغ شد. اینها را نمیدانید. بگذارید بگویم. شخص مقام معظم رهبری معلم کلاس بود. ۱۲۰ تا شاگرد داشت؛ همه هم خلبان. در تهران.
* که شنیدهام هوشنگ صدیق هم شاگرد اینکلاس ایشان بوده است.
احسنت. همه چیزها را برای همه اینها گفتند. گفتند اینقدر برای شما ارزش قائلایم که شخصیتی مثل ایشان (آیتالله خامنهای) میآید برای شما صحبت میکند. اگر هم مشکلی دارید بیایید مطرح کنید. انصافاً خیلیها تغییر کردند.
* اینکلاس، عقیدتی سیاسی بود؟
میشود ایناسم را هم رویش گذاشت. هدف اصلی اینکلاس ترسیم نظام و اهدافش برای بچههای خلبان بود. همه مسائل در اینکلاس برای بچهها تبیین شد. اما آیا به کسی گفتند به آمریکا نرو؟ نه. چون همه آزاد بودند انتخاب کنند.
* بهجز آقای صدیق اسامی شاخص دیگر هم از اعضای اینکلاس نام میبرید؟ مثلاً محمود اسکندری در اینکلاس بود؟
بگویید کی نبود؟ خیلی از اینبچهها بودند. چون داشت اتمام حجت میشد.
* تصفیههایی که اتفاق افتادند بعد از ایناتمام حجت بود؟
البته فقط اینکلاس نبود. پیش از آن هم مسائل گفته شده بودند. گفتند خودتان کلاهتان را قاضی کنید که میخواهید چه کنید؟ اسم یکسری آمده بود که بروند بیرون. اسم یکسری دیگر را نگه داشته بودند که ببینند خود فرد چه میکند و چهتصمیمی میگیرد. عباس دوران و چنگیز سپهر از کسانی بودند که به آنها گفته شد بود بروید بیرون! بعد یکتیم تشکیل شد که گفت نه دوران برگردد. سپهر و بهروز نقدیبیک یا منوچهر محققی هم همینطور شدند.
آنهایی که نیامدند و پا پیش نگذاشتند، مثل سلبریتیهای امروزند. خب میخواهی اینطوری باشی؟ باش! نقش اول فیلم مختار را چه کسی بازی کرد؟
* فریبرز عربنیا.
هیچعنادی نداشت. بسیار آدم متواضع، خداشناس، مودب و سنگینی بود. عاشق نظام و کشورش بود. فقط گناهش این بود که در گردانی بود که اینقضایا (کودتا) داشت در آن شکل میگرفت؛ اف فور D. در کنار اینقضیه آدمهایی هم بودند که موفقیتهای او و امثال محمود اسکندری را تحمل نمیکردند. ولی محققی با وجود مشکلات ماند و مردانه زحمت کشیدالان کجاست؟ آمریکا. کسی کاری به او دارد؟ ما چنینقضایایی داشتیم. قریب به اتفاق آقایانی که بیرون رفتند، خودشان میخواستند نباشند. میگفت من میخواهم باشم ولی به فلان شرط. خب نمیشود! خودشان نخواستند با انقلاب عجین باشند. ۸۰ درصد افرادی که رفتند، ماجرایشان اینطور بود. قریب به ۱۰ تا ۱۲ درصد هم آدمهای مریض داشتیم که چشم نداشتند موفقیت دیگران را ببینند و موش دواندند تا دیگران را بیرون کنند. اگر هم بخواهیم برای اشتباهات سیستم سهمی قائل شویم، من میگویم ۵ تا ۷ درصد. چون نمیتوانم بگویم سیستم اصلاً مقصر نبود. اما امروز یکعده میخواهند بگویند سیستم ۸۰ درصد مقصر بوده است.
* و محققی؟
مشکلش آنمساله بینش همهجانبه و همه مسائل را دیدن بود. من افتخار میکنم با بهروز نقدیبیک دوست بودم. ولی خب بعضی اوقات حرفهای بیهودهای میزد که باعث شد نسبت به او حساس شوند. نگفتند برو بیرون ولی حواسشان به او بود. تا جنگ شد و آمد گفت درجه نمیخواهم فقط بگذارید بجنگم. اولین کسی هم که در ایران بدون اطلاعات پروازی با میراژ F1 پرواز کرد، ایشان بود. من هم به شهید ستاری اصرار کردم او با میراژ پرواز کند.
به محققی برگردم، ایشان و بعضیهای دیگر که بعد از جنگ درگذشتند، واقعاً شهید هستند. درباره آقای دانشپور هم چنیننظری دارم.
* محمد دانشپور؟
بله. ایشان همسایه ما بود. خیلی آدم بزرگواری بود. ایشان هم مثل شهید فکوری ترک و اهل تبریز بود. اینقدر غرق در پرواز و جنگ بود که محیط اطرافش را نمیفهمید.
* پس محققی از نظر شما…
دقیقاً! هیچعنادی نداشت. بسیار آدم متواضع، خداشناس، مودب و سنگینی بود. عاشق نظام و کشورش بود. فقط گناهش این بود که در گردانی بود که اینقضایا (کودتا) داشت در آن شکل میگرفت؛ اف فور D. در کنار اینقضیه آدمهایی هم بودند که موفقیتهای او و امثال محمود اسکندری را تحمل نمیکردند. ولی محققی با وجود مشکلات ماند و مردانه زحمت کشید. آنچه از اینمرد بزرگوار خاطرم هست، این است که حرمت خیلی از افرادی را که جوانتر از خودش بودند، حفظ میکرد. من فکر میکنم ایشان دِین خودش را بهطور کامل به انقلاب ادا کرده است.
* راستش جلسه طولانی شد و نمیخواهم خستهترتان کنم ولی دوست داشتم درباره دو ماموریت دیگر زمان جنگ شما هم صحبت کنیم.
نه، بگویید!
* یکی ۳ فروردین ۶۱ در عملیات فتحالمبین است که کابین عقب شهید علیرضا یاسینی بودید. ایشان لیدر بود و ماموریت هم هشتفروندی بود. اینهمان ماموریتی است که فکر کردید اشتباهی نیروهای خودی را بمباران کردهاید.
بمباران از ارتفاع بالا بود. سروصدای دستگاهها درآمده بود. دیدم کابینعقبهای کناریام علیدادی و جوانمردی دارند علامت میدهند که بمبهایتان را بزنید!
* چرا کابینعقبها به شما علامت میدادند؟ چرا به کابین جلو علامت نمیدادند؟
که (به من) بگویند رسیدهایم روی هدف.
* چرا در رادیو نمیگفتند؟
گفت خودیها را زدهایم. همه بچهها به هم ریختند. جوانمردی گفت: مگر میشود؟ من ناگهان یادم افتاد با ۲۵ ثانیه تاخیر بمبها را زدهام. گفتم امکان ندارد. یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم دیدم بهرام هشیار است؛ معاون عملیات نیروی هوایی. من را به واسطه اجکتی که کرده بودم، میشناخت. گفت «سلام آقای مشیری چطوری؟ خضرایی آنجاست؟» گوشی را که به خضرایی دادم، کمی صحبت کرد و ناگهان پرید بالا و داد و فریاد شادی سر دادخب دشمن میفهمید و موشک میفرستاد سراغمان.
* شما که به منطقه درگیری و بمباران رسیده بودید. حفظ سکوت رادیویی وقتی روی هدف بودید و عملیات لو رفته بود، چه معنایی داشت؟
نه. ارتفاع بالا بود. ماموریت هنوز لو رفته نبود. من هم شوخی کردم. یعنی ناز کردم و بمبها را نزدم. با یک ناز و ادا سرم را بردم بالا که نه! حالا سرعتم چهقدر است؟ هر ثانیه داریم ۴۰۰ متر جلو میرویم. من ۲۵ ثانیه مکث کردم.
* چرا؟
گفتم حالا که قرار است بزنیم، بگذار قلب دشمن را بزنیم. بمبها را که زدیم و برگشتیم، در پایگاه نشستیم. ۱۲۰ سیخ دل و جگر و قلوه غذایمان بود. دیدم شهید خضرایی ناراحت است. وقتی یاسینی علت را پرسید، گفت بمبها را بین نیروهای خودی زدهاید. تا یاسینی در خودش فرو رفت، همه فهمیدیم و علت را پرسوجو کردیم. گفت خودیها را زدهایم. همه بچهها به هم ریختند. جوانمردی گفت: مگر میشود؟ من ناگهان یادم افتاد با ۲۵ ثانیه تاخیر بمبها را زدهام. گفتم امکان ندارد. یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم دیدم بهرام هشیار است؛ معاون عملیات نیروی هوایی. من را به واسطه اجکتی که کرده بودم، میشناخت. گفت «سلام آقای مشیری چطوری؟ خضرایی آنجاست؟» گوشی را که به خضرایی دادم، کمی صحبت کرد و ناگهان پرید بالا و داد و فریاد شادی سر داد. گفتیم چه شده؟ گفت میگوید مقر فرماندهی دشمن را زدهاید و تا حالا ۱۵۰۰ نفر کشته داده است.
* فقط هواپیمای شما یا همه هشتفروند؟
نه. همه با هم درست زده بودند. مقر دشمن هم خیلی بزرگ بود و همه زده بودیم که اینخسارت به بار آمد. ۳۲ بمب ۷۵۰ پوندی های اکسپلوسیو بیداد میکند. هر هواپیما ۴ بمب. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دل و جگرها خورده شد و قشنگ یادم هست که چیزی برایم نماند.
* پیکل را شما انجام دادید؟
نه. همیشه کابین جلو میزد. اما گاهی اوقات اجازه میگرفتیم که یکی دو دفعه اینکار را کردم و گاهی هم خود کابین جلو میگفت من دارم پرواز میکنم تو بمبها را بزن.
* ولی موقعیتسنجی هدف و زمان مناسب برای شلیک یا رهاکردن بمب را شما میگفتید دیگر؟
بله. دو وسیله است که کابین عقب میتواند بزند، یکی موشک ماوریک و دیگری بمب. آنیکی ماموریتی که میخواستید بپرسید کدام بود؟
* همان ۲۹ اسفند ۶۰ در روزهای عملیات فتحالمبین. اینماموریت هم ۸ فروندی بود و لیدرش عباس دوران. شما هم کابین عقبِ…
حسن زند کریمی. شب عید بود. به گردان رفتم و برای بریفینگ ماموریت حاضر شدم. یکی از بچهها گفت «آقا شب عید است. بیایید امشب نرویم و کشته ندهیم.» در نتیجه به شهید خضرایی گفتیم آقا نظر بچهها این است که شب عیدی نرویم. ایشان هم گفت «باشد. هماهنگ میکنم امروز نروید.» نشستیم و مشغول صحبت شدیم. کمی که گذشت یکی از بچهها رفت رادیو را روشن کند که اخبار ساعت ۵ صبح را بشنویم. یکدفعه دیدیم صدای آقای آهنگران پخش شد: «سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا میرویم…» یکدفعه بچهها متحول شدند.
* [خنده]
گفتند چرا نرویم؟ آقا برویم ماموریت. اینحرف را به عباس (دوران) گفتند. گفت «آقا خودتان گفتید نرویم! من که گفتم برویم!» اصرار که کردند گفت به خضرایی میگوید برویم ماموریت. به اینترتیب رفتیم بریفینگ. ۵ دقیقه نشد بریف را تمام کرد. همیشه یکساعت طول میکشید ولی ایندفعه گفت همهتان همهچیز را میدانید. آمدیم از بریفینگ برویم بیرون، خضرایی آمد و گفت «بچه کجا میروید؟» گفتیم میرویم ماموریت. تعجب کرد! خلاصه رفتیم.
قفل و سپس شلیک کرد. زدند و هواپیمای ما ۳ هزار سوراخ پیدا کرد. کاناپی من هم پودر شد. سرعتمان در آنلحظه، ۴۰۰ متر بر ثانیه معادل یک و دو دهم ماخ بود. ناگهان داخل کابین مثل بخار شد و متوجه شدم هیچچیز نمیشنوم. اول فکر کردم شهید شدهام ولی دیدم دارم میبینم. چندبار محکم آب دهانم را قورت دادم و دیدم گوشهایم کمی شنید. بهواسطه موج انفجار پرده گوشهایم سوراخ شده بود. وضعم زیاد جالب نبود. دستم را بالا بردم و دیدم دستم از کابین بیرون رفت و کاناپی ندارممن و زند کریمی فروند هشتم بودیم. وقتی به محدوده هدف رسیدیم، دیدم دستگاه جنگ الکترونیک من، یک چیز جدید را نشان میدهد. ما هیچوقت دو هدف و تهدید نداریم. منتظر بودیم SAM2 و SAM3 از سمت راست از پایین روی ما قفل کنند ولی ناگهان دیدم چیزی نزدیک ارتفاع خودمان وجود دارد. فهمیدم هواپیماست. همانزمانی بود که هواپیمای میراژ تازه عملیاتی شده بودند و خلبانهایشان هم فرانسوی بودند.
* یعنی فرانسویها شما را زدند؟
بله. قفل و سپس شلیک کرد. زدند و هواپیمای ما ۳ هزار سوراخ پیدا کرد. کاناپی من هم پودر شد. سرعتمان در آنلحظه، ۴۰۰ متر بر ثانیه معادل یک و دو دهم ماخ بود. ناگهان داخل کابین مثل بخار شد و متوجه شدم هیچچیز نمیشنوم. اول فکر کردم شهید شدهام ولی دیدم دارم میبینم. چندبار محکم آب دهانم را قورت دادم و دیدم گوشهایم کمی شنید. بهواسطه موج انفجار پرده گوشهایم سوراخ شده بود. وضعم زیاد جالب نبود. دستم را بالا بردم و دیدم دستم از کابین بیرون رفت و کاناپی ندارم. باز فکر کردم شهید شدهام. کمی که بیشتر آب دهانم را قورت دادم، دیدم صدا را میشنوم. بچهها داشتند در رادیو حرف میزدند ولی هرچه حسن را صدا زدم، نشنید. کمی چرخیدیم و ارتفاع را کم کردیم. دیگر روی خرمآباد بودیم. آنروز دما در همدان منفی ۴۰ بود. روی خرمآباد هم همین بود. خدا را شکر کردم که اجکت نکردم چون اگر اجکت میکردم مثل قندیل یخ میشدم. [میخندد.]
دیدم حسن دارد در رادیو با عباس دوران صحبت میکند و میگوید ما را زدهاند. حسینعلی ذوالفقاری یکی از فروندها بود که آمد ما را چک کرد. کابین عقبش آقای پناهی بود. وقتی آمد چک کند، من مرضم گرفت. در صندلیام رفتم پایین که دیده نشوم. به همینخاطر ذوالفقاری و پناهی به دوران گفتند «آره کابین عقبش اجکت کرده پریده بیرون!» دوران هم فرکانس رادیو اش را عوض کرد و رفت روی فرکانس پایگاه همدان. کمی بعدتر رفتم بالا و خودم را به فروند کناری نشان دادم. بچهها فریاد زدند «نه نپریده! توی کابین است!» حسن زند کریمی هم فریاد کشید «سیا! صدایم را میشنوی!» گفتم «آره! هوای کابین سرد است. فول هاتاش کن!» سرعتمان آنموقع زیر سرعت صورت رسیده بود. چرا چند دقیقه پیش دست من از فضای کابین بیرون آمد؟ چون اطراف هواپیما خلا بود. باد میخورد و میشکست میرفت بالا. اما حالا که سرعت زیر سرعت صوت شده بود سُر میخورد میآمد توی کابین. خیلی سرد شده بود. زمین هم برفی بود. زند کریمی از فول هات ایرکاندیشن داشت میپخت ولی برای من گرمش کرد.
وقتی میخواستیم بنشینیم، بهخاطر آسیبی که هواپیمایمان دیده بود، دوران به بچهها گفت بگذارید زند کریمی زودتر بنشیند. در ایندقایق وقت نشد به دوران بگوییم که من نپریدهام و سالم هستم. موقع نشستن هم قلاب هوکمان کابل بریر را پاره کرد. خدا خیلی رحم کرد. چون این هم موقعیت خطرناکی است و ممکن است هوک به بدنه هواپیما بگیرد و آن را پاره کند. اما خوشبختانه بدنه هواپیما آسیبی ندید. پیاده شدیم و با بچهها روبوسی کردیم. بعداً وقتی آقای هاشمی رفسنجانی اینهواپیما را دید، گفت خدا کابین عقبش را رحمت کند! که بچهها گفته بودند نه بابا زنده است! ایشان هم به زبان خودمان به من گفت فدایی داری! [میخندد]
* دوران چه؟ وقتی فهمید فحشی چیزی به شما نداد؟
داستان دارد. من آمدم توی گردان. دیدم شهید خضرایی آمد. نگاهی کرد و گفت کابین عقب حسن زند کریمی که بود؟ من گفتم مشیری. گفت مشیری چندتا بچه داشت؟ گفتم یکی. ناگهان متوجه من شدم. گفت مشیری؟ گفتم بله. دوباره گفت مشیری! گفتم بله.
* چرا؟
فکر میکرد من پریدهام. برایش گفتم نپریدهام! فریاد زد «خب به عباس بگو!» گفتم باشد. تا اینحرفها را بزنیم عباس رسید.
* چه کار کرد؟
گریه میکرد و با چوب دنبالم افتاد.
* عباس دوران گریه میکرد؟
[بغض میکند و آه میکشد. زیر لب] بله.
* آخر با آنشخصیتی که داشته به او نمیآید.
نه. خیلی بچهی…. [بغض میکند] بعضی وقتها یکی را میبینید که بهنظرتان مَشنگ میآید. اینطور نیست. تو مشنگ هستی. همه را نخواهید که علی علیهالاسلام باشند و در چاه داد بزنند. من خیلیها را اینطور دیدم. بچهای گم شده بود و گریه میکرد. گفتند چرا گریه میکنی؟ گفت مامانم گم شده! نمیفهمید که خودش گم شده. فکر میکرد مادرش گم شده است. ما وقتی میگوییم فلانی نمیفهمد، اشتباه میکنیم. او میفهمد. ماییم که نمیفهمیم. من به او میگویم مشنگ ولی منم که مشنگم نه او! عباس اینطور بود. خیلی پُر بود. اصلاً مدال یا افتخار برایش ارزش نداشت. پول و مقام ارزش نداشت. همانطور که سردار سلیمانی هم میگفت طرف (مثل میوه) رسیده است. اگر (سردار سلیمانی) ۲۰ سال پیش شهید میشد، حرفها و رفتارهای سالهای آخرش را نمیدیدیم. ولی او رسیده بود.
منبع
خبرگزاری مهر