کد خبر:6080
روایتی از همسر سردار شهید محسن جهان تیغ
میگفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم
روایتی از همسر سردار شهید محسن جهان تیغ میگفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم *نویسنده: محدثه نسائی میخندید و سرش را پائین میانداخت. برای بچه ها آرزو داشت که اهل دانش و علم بشوند، هدایت بشوند و برای خدا زندگی کنند و برای خدا و مردم کار کنند. به گزارش گروه […]
توی چند دیدار از من خواستگاری کرد. شهید محسن جهانتیغ جوان ماخوظ به حیاء و کم حرفی بود. من متولد؛ ۱۳۳۳ بودم، آقامحسن متولد؛ ۲۴ مرداد ۱۳۳۱در زابل رستای جهانتیغ از پدری کشاورز و مومن مذهبی «علی»، و مادر «لیلی»، بدنیا آمدند.نام مدرش لیل سرگزی بود، میگفتند: لیلی چون با پش خلی هم دیگر را دوست داشتند. محسن تا ششم نظام قدیم در روستا درس خواند و بعد دوسالی هم رفت زابل درس خواند، وقتی رفت سربازی، بعد یک سال خدمت پدرش را از دست داد و دیدار آخرشان حاصل نشد که محسن هنگام وداع آخر پدرش را ببیند.
پنج فرزند پسر داریم که خدا دختر به ما نداد. فرزندان من و شهید؛ علیرضا متولد، ۱۳۵۳ ده ساله بود، حمید متولد؛ ۱۳۵۴ که ۹ سال داشت، امید متولد؛ ۵۷ که شش ساله بود. محمد متولد؛ ۵۸ که ۵ سال داشت. حسین متولد؛ ۶۲ که تازه دنیا آمده بود و شش ماهه بود که بچهها پدرشان شهید شدند.ما فقط یک روز از هم جدا شدیم که جدائی ابدی شد، تا محسن دوران کودکیاش را در زابل گذارند و تا ششم ابتدائی نظام قدیم در سیستانبلوچستان درس خواند،دنیائی دیگر که هم را ببینیم و من را شفاعت کند.
فقط ۲۹ سال داشت ما با هم از سال ۱۳۵۲ تا سال ۱۳۶۳ یازده سال زندگی کردیم. توی این مدت پنج فرزند خدا به ما بخشید. ما هم مثل خانواده پدرش پر جمعیت بودیم. محسن که رفت خیلی شکسته شدم. کمرم شکست و افتادم. دوستانش برای ما تعریف میکردند که آخرهای شب بود که بچهها به او گفتند: ما گرسنه هستیم و او هم به آنها کمپوت و هندوانه داد و به آنها آماده باش داد تا اینکه همه آنها به خط جلوی دشمن که خط مقدم بود رفتند ولی نیروهای آنها لو رفت و مورد هجوم نیروهای بعثی عراق قرار گرفتند و ایشان نیز از ناحیه سر و گردن مورد ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید و یک هفته پیکرش ماند تا بعد آمدند به ما خبر دادند که محسن شهید شد.
ناگهانی در وسایلش عکس امام خمینی(ره) را دیدم، به او گفتم: اینها چه چیزی میباشد به من گفت: تو کم کم متوجه این موضوع میشوی. وقتیکه انقلاب پیروز شد، گفت: حالا متوجه شدی که چرا عکس امام در جیب من بود و بعد من متوجه شدم که علت این کارها برای چه بوده است.
به همه توصیه میکرد که به جهاد در راه خدا بروند.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه