کد خبر:6080
پ
۱۴۰۱-۱۴۴۷
روایتی از همسر سردار شهید محسن جهان تیغ

می‎گفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم

روایتی از همسر سردار شهید محسن جهان تیغ می‎گفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم *نویسنده: محدثه نسائی می‎خندید و سرش را پائین می‎انداخت. برای بچه‎‌ ها آرزو داشت که اهل دانش و علم بشوند، هدایت بشوند و برای خدا زندگی کنند و برای خدا و مردم کار کنند.  به گزارش گروه […]

روایتی از همسر سردار شهید محسن جهان تیغ

می‎گفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم

*نویسنده: محدثه نسائی

می‎خندید و سرش را پائین می‎انداخت. برای بچه‎‌ ها آرزو داشت که اهل دانش و علم بشوند، هدایت بشوند و برای خدا زندگی کنند و برای خدا و مردم کار کنند.

 به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – اشرف دوستی؛ توی روستای آلوکلاته گرگان در بالادست روستای کوچک سلطان آباد از سمت جاده سرخنکلاته به سه‌راهی امیرباد به گرگان زندگی می‌کنیم. خانواده شهید جهانتیغ را هم از طریق آقامحسن که با پدرم دوست بودند و گاهی با هم می‌رفتند صحرا و می‌آمدند منزل ما چائی و چاشت و عصرانه می‌خوردند آشنا شدم.

توی چند دیدار از من خواستگاری کرد. شهید محسن جهانتیغ جوان ماخوظ به حیاء و کم حرفی بود. من متولد؛ ۱۳۳۳ بودم، آقامحسن متولد؛ ۲۴ مرداد ۱۳۳۱در زابل رستای جهانتیغ از پدری کشاورز و مومن مذهبی «علی»، و مادر «لیلی»، بدنیا آمدند.نام مدرش لیل سرگزی بود، می‎گفتند: لیلی چون با پش خلی هم دیگر را دوست داشتند. محسن تا ششم نظام قدیم در روستا درس خواند و بعد دوسالی هم رفت زابل درس خواند، وقتی رفت سربازی، بعد یک سال خدمت پدرش را از دست داد و دیدار آخرشان حاصل نشد که محسن هنگام وداع آخر پدرش را ببیند.
محسن که از خدمت برگشت چون پسر بزرگ خانه بود با برادر دیگرشان شدند نان آور خانه و زندگی را سرو سامان دادند که بدلیل خشکسالی به گرگان کوچ کردند و آمدند روستای سرسبز آلوکلاته زندگی دوباره‌ائی را آغاز کردند. خانواده پر جمعیتی بودند، محسن و ابراهیم، محمود، احمد و منصور با دو خواهر بنام؛ جان‌بی‌بی و کبری، ما هم که ازدواج کردیم تا رفتیم بفهمیم که دنیا چه خبره دیدیم که عمرما گذشت و خانواده پر جمعیت، مثل خانواده پدر محسن شدیم.

پنج فرزند پسر داریم که خدا دختر به ما نداد. فرزندان من و شهید؛ علی‌رضا متولد، ۱۳۵۳ ده ساله بود، حمید متولد؛ ۱۳۵۴ که ۹ سال داشت، امید متولد؛ ۵۷ که شش ساله بود. محمد متولد؛ ۵۸ که ۵ سال داشت. حسین متولد؛ ۶۲ که تازه دنیا آمده بود و شش ماهه بود که بچه‌ها پدرشان شهید شدند.ما فقط یک روز از هم جدا شدیم که جدائی ابدی شد، تا محسن دوران کودکی‌اش را در زابل گذارند و تا ششم ابتدائی نظام قدیم در سیستان‌بلوچستان درس خواند،دنیائی دیگر که هم را ببینیم و من را شفاعت کند.
محسن خیلی اهل دل بود و شعر می‎خواند. شعری است که میگه؛ یک لحظه رفتم خار از پا کشم صد سال راهم دور شد. روزهای آخر آمد ما را برد اهواز بعد از مدتی که پایگاه شهید بهشتی را بمباران ‎کردند، غروب بود که آمد برای ما بلیط گرفت و فرستاد با قطار گرگان و یک شب از هم جدا شدیم که خبر دادند محسن شهید شد.
دوره نوجوانی محسن که گذشت، آمدند گرگان، دوران خشک‎سالی که سیستان و بلوچستان را فرا گرفت، خیلی از مردم سیستان و بلوچستان آمدند اطراف گرگان، محسن با خانواده اول رفتند علی آباد در روستای حاجی آباد و از آن‌جا رفتند روستای امیر آباد گرگان بعد آمدند الوکلاته که با خانواده ما آشنا شدند.
خیلی جوان محجوب و خوش رفتاری بود. تو سن ۲۱ سالگی در سال ۱۳۵۳ با هم ازدواج کردیم. من و آقا محسن یک سال اختلاف سن داشتیم. بعد از مدتی که گذشت از انقلاب، رفت جهاد و بعد وارد سپاه پاسداران شد، دقیقا ۱۶/۸/۱۳۶۲ عضو رسمی سپاه شد. توی دوره تظاهرات‌های شهری توی زابل خیلی فعالیت‌های انقلابی داشت، محسن در زابل یک فرد انقلابی بود که دو بار توسط ساواک دستگیر شد.
عاشق امام بود. علاقه زیادی به سخنرانی‌های امام‌خمینی داشت، هر وقت امام از تلویزیون صحبت می‌کرد، می‌رفت خودش را به صفحه تلویزیون کوچک خانه می‌چسابند. بچه‌ها شلوغ می‌کردند، یکی را می‌گذاشت روی گردنش، یکی را کولش می‌گرفت، یکی را توی بغلش، هیس هیس، ساکت باشید. بچه‌ها که ساکت باشید، نمی‌دانند چی هست؟ داد می‌زد، اشرف‌جان بیا تو را به امام این‌ها را برای ده دقیقه ببر بخوابان که من صحبت‌های امام را گوش کنم.
یکی از دوستانش برای ما تعریف می‎کرد؛ همان شبی که ایشان می‎خواست به شهادت برسد و این را نیز بگویم که ایشان در بین دوستانش به دکتر چمران معروف بود و اگر تلفن می‌زدیم و می‎گفتیم با محسن جهان‌تیغ کار داریم اصلا کسی او را به این اسم نمی‌شناخت همه او را به دکتر چمران می‎شناختند.
چون به شهید چمران شباهت داشت که دوستش به او گفت: دکتر چه کسی می‎باشد. او هم گفت: هیچی، راضی هستم به رضای خدای متعال. خجالت می‌کشید که نام او را کنار چمران می‎گذاشتند، من گجا و چمران گجا؟
قبل اینکه بچه‎ها را ببرم اهواز آخرين روزی که روستای آلوکلاته بود به آرايشگاه رفت و اصلاح كرد. من گفتم: حالا كه داري مي‎رويم اين طور به خودت رسيدي؟
گفت: خودم را براي رفتن آماده مي‎كنم. يعني دقيقاً ۵۰ روز قبل از شهادت بود که به من گفت: شما را مي‎خواهم به منطقه اهواز ببرم. سه فرزند گذاشتیم منزل مادرش و دو تا از بچه‎ها بزرگه و آخری را گرفتیم و رفتیم اهواز.
۴۰روز در اهواز بوديم، به علت مريضي پسرم به گرگان برگشتيم. آن روزی که می‌خواست ما را بفرستد گرگان، توی خط مقدم جبهه نیروها را جا به جا کرد و آمد بچه‎ها را داخل اهواز برد هواخوری و گردش و دور داد تا ساعت ۴ بعدازظهر که رسید خانه و گفت وقت حرکت است. نگاهش مثل همیشه نبود، بچه‎ها را بغل می‎کرد و می‎بوسید و به من نگاه می‎کرد و می‎گفت: اشرف جان تو جان بچه‏ها، مراقب‎شان باش.
با تویتا سپاه رفتیم راه آهن اهواز و ما را برد داخل قطار گذاشت و خدا حافظی کرد و از قطار پیاده شد. آن‎قدر ایشان به وظیفه‎ای که بر عهده داشتند درست عمل می کردند، در این راه از هیچ کوشش و تلاشی دریغ نمی‌کرد و این خود برای ما درسی شد که در مقابل وظیفه‎ای که به عهده ما گذاشته شد، کوتاهی نکنیم و برای رسیدن به اهداف‎مان، از هیچ کوششی دریغ نکنیم. در بيستم تيرماه سال ۱۳۶۳ در منطقه كوشك بر اثر اصابت تركش خمپاره شهید شد،

فقط ۲۹ سال داشت ما با هم از سال ۱۳۵۲ تا سال ۱۳۶۳ یازده سال زندگی کردیم. توی این مدت پنج فرزند خدا به ما بخشید. ما هم مثل خانواده پدرش پر جمعیت بودیم. محسن که رفت خیلی شکسته شدم. کمرم شکست و افتادم. دوستانش برای ما تعریف می‌کردند که آخرهای شب بود که بچه‎ها به او گفتند: ما گرسنه هستیم و او هم به آنها کمپوت و هندوانه داد و به آن‎ها آماده باش داد تا این‌که همه آن‎ها به خط جلوی دشمن که خط مقدم بود رفتند ولی نیروهای آن‎ها لو رفت و مورد هجوم نیروهای بعثی عراق قرار گرفتند و ایشان نیز از ناحیه سر و گردن مورد ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید و یک هفته پیکرش ماند تا بعد آمدند به ما خبر دادند که محسن شهید شد.
تشیع جنازه که تمام شد و مردم همه رفتند، توی خانه که تنها می‌شدم همین‎طور خاطرات می‌آمدند جلوی من رژه می‎رفتند.نزدیک‎های پیروزی انقلاب بود که می‌دیدم، مدام از خانه بیرون می‌رود، وقتی از او پرسیدم که کجا می روی جوابی به من نداد.

ناگهانی در وسایلش عکس امام خمینی(ره) را دیدم، به او گفتم: این‎ها چه چیزی می‌باشد به من گفت: تو کم کم متوجه این موضوع می‌شوی. وقتی‌که انقلاب پیروز شد، گفت: حالا متوجه شدی که چرا عکس امام در جیب من بود و بعد من متوجه شدم که علت این کارها برای چه بوده است.
بعد از انقلاب، ۶ ماهی در جهاد بود و بعد از آن به سپاه رفت و مدام به جبهه می‎رفت، تا این‌که پنجاه روز قبل از شهادتش به روستای آلوکلاته آمد و گفت: شما را می خواهم به منطقه ببرم و من با این‎که بچه کوچکی داشتم پذیرفتم که حدود ۴۰ روز ما در آن‎جا زندگی کردیم و ایشان به خط مقدم جبهه می‎رفتند.
با روحیه انقلابی که داشت باعث شد دل از جبهه نکند و همین‌طور پشت هم به جبهه برود. سربازی که رفت پدرش از دنیا رفت و خیلی گریه می‌کرد.
دلش می‎خواست یک بار دیگر کنار پدرش راه برود حرف بزنند و با هم صحبت کنند. حسرت به دل ماند که پدرش را وقت از دنیا رفتن ندید.
برای همین وقتی می‌خواست جبهه برود، هی می‎رفت بیرون و بر می‌گشت و سر بچه‎ها را دست می‎کشید و ناز می‎کرد. می‌رفت بیرون برای بچه‌ها شیرینی می‎خرید که از دل‎شان در بیاورد. چون خودش نتوانسته بود ادامه تحصیل بدهد می‌گفت: اشرف‌جان باید بچه‌های ما حتما دکتر و مهندس و با ایمان باشند و فقط برای خدا به مردم خدمت کنند. می‎گفت: در نبودم انتظار دارم که بچه‎ها را خوب تربیت کنید.
تلاش می‌کرد با وقایع روز بچه‎ها تربیت بشوند. با آرمان‌خواهی و اهل انقلاب و طرفدار ولایت فقیه بار بیایند که فردای قیامت جلوی خدا شرمنده نباشیم که این‌چه بچه تربیت کردن یک شهید بود. شهید باید فرزندان پاک و مخلص تربیت کند. همین‌قدر که برای خدا و انقلاب زحمت می‎کشید به خانواده هم اهمیت می‎داد.
بسیار ساده زیست و مردم دوست و مردمی بود.
دوران جنگ که می‎رفت جبهه و من با بچه‎ها تنها بودم. می‎گفت: صبرکن انشالله جنگ تمام بشود، تو هم راحت می‎شوی یا من شهید می‎شوم یا جانباز و اسیر به هر حال ماندنی نیستم و تو باید سرپرست خانواده باشید. خودت را برای سرپرستی ابدی آماده کن. می‎خندید و می‎گفت من قیامت تو را بخاطر سختی‎های که می‎کشی بالای سرم جا می‎دم و برایت بهترین‎ها را از خدا می‌گیرم.
گفتم: منظور من را هم شفاعت می‎کنید.
می‎خندید و سرش را پائین می‎انداخت. برای بچه‎‌ ها آرزو داشت که اهل دانش و علم بشوند، هدایت بشوند و برای خدا زندگی کنند و برای خدا و مردم کار کنند.
خودش ششم نظام قدیم درس خوانده و بیشتر عمرش را تا جوانی کار می‎کرد.
از کار هیچ خستگی نداشت.
کتاب‎های زیادی مطاله می‎کرد. کتاب‎های شهید مطهری، داستان و راستان می‎خواند و برای بچه‎ها قصه تعریف می‌کرد. بیشتر کتاب‎های دینی مذهبی می‎خواند. در کنارش اهل دل بود و شعر حافظ و سعدی را زیاد دوست داشت. یک دفترچه بزرگ داشت که توی آن شعر هم می‎نوشت، مقاله‎های آموزشی که برای ماشین‎آلات خوانده بود را رسم می‎کرد. توی ارتش تجهیزات سنگین را آموزش دید. مکانیک بود و یک دفتر پر از نوشته‌های مهندسی مکانیک بود.
شب‌های جمعه می‎رفت دعای کمیل و دوشنبه‎ها می‎رفت دعای توسل می‎خواند. علاقه زیادی به حرم امام رضا(ع) داشت.
هر سال یکی دو بار دست‎جمعی می‎رفتیم زیارت. یک هفته ده روز مشهد مقدس می‌‎ماندیم. شب و روز توی حرم بود و نماز می‎خواند.
بچه‎ها را با هم می‎بردیم پارک ملت و اباصلت می‎گرداندیم.
یک بار هم رفتیم از مشهد زابل و برگشتیم گرگان، مدتی ما توی زابل زندگی کردیم باز برگشتیم الوکلاته، زابل تمام فامیل و مردم دوست‌ش داشتند و با محبت رفتار می‎کردند. هر بار یک عالم جمعیت از زابل مهمان می‎آمد.
خودش که در جبهه بود و من از مهمان‎ها پذیرائی می‎کردم. مردم زابل آدم‎های بسیار مهمان دوست و ساده زیست و خون‌گرم هستند. خیلی با هم انس داشتیم. با خواهرها و فامیل‎های محسن با صمیمیت زندگی می‎کردیم.
مردم سیستانی خیلی آدم‎های با نماز و خدائی هستند. محسن بشدت به امام خمینی و روحانیت علاقه‎مند بود. با منافقین خیلی مخالف بود، مخصوصا که توی شهر که می‎آمد وقتی دخترهای منافق را می‌دید گوشه و کنار نشریه «مجاهدخلق»، دست‌شان گرفتند، کفری می‎شد می‎گفت: اشرف من باید یک‏روز بیام همه‌ی این منافق‎ها را دستگیر کنم و ببرم توی دریا بیندازم.
نشریه منافق‎ها را هر چه پول داشت می‎خرید و جلوی چشم‌منافق‌ها پاره می‎کرد.
توی محل هر کسی که هوادار این فرقه بود، می‎رفت برایش وقت می‎گذاشت و نصیحت‎های زیادی می‎کرد که برگردند به انقلاب اسلامی و گول رجوی خائن را نخورند. همین‌طوری هم با دوست انقلابی خودش مهربان و توی مشکلات خیلی صبور بود. رفیق‌های همرزمش می‎گویند؛ قبل شهادت رفته بود آریشگاه و حسابی خوشگل کرده بود. انگار که از شهادت خودش آگاه بود. دو بار رفت آرایشگاه که می‎دانست شهادتش نزدیک شده است. همیشه توی منزل با بچه‎های محل دورهم جمع می‎شدند، برای بچه‎ها قصه‎های جبهه می‎گفت آن‌ها را با خطرات احتمالی جنگ در شهرها آماده می‌کرد. توی هرکاری یک فن و هنری داشت، توی رانندگی ماشین‎های سبک و سنگین، موتور سواری و تراکتور و تجهیزات سنگین راه‎سازی، توی خانه هم برق‎کار بود، لوله کشی آب و آشپزی، هزار جورکار بلد بود.
می‎گفت: توی زندگی باید تخصص منحصر به فرد داشته باشیم با هزار جور هنر دیگر و هیچ وقت جاهای خیلی سخت که گرفتار شدیم، درمانده نشویم. می‏گفت؛ توی خانه همسر و بچه‎ها باید تحت حمایت مرد خانه باشند. زن و شوهر باید تو کار خانه با هم همکاری کنند. خیلی صمیمی و خوش برخورد بود. من که خواب بودم از بیرون که می‎آمد، خودش می‌رفت غذا آماده می‎کرد. بچه‎ها که غروب از مدرسه می‎آمدند به بچه‏ها غذا می‎داد و رسیدگی می‎کرد.
دلش نمی‎آمد که من را از خواب بیدار کند.
می‎گفت: تو اشرف مخلوقات دلم هستی. ما با هم عاشق و معشوق بودیم. می‌گفت: از ناامیدی استفاده کن، هرگز ناامید نشو که هر چه هست در نا امیدی است، در عمیق‌ترین قسمت روح انسان آرزوهای فراوانی برای خدا پرستی وجود دارد که ما آن‎ها را نمی‎بینیم. باید خودت را پیدا کنی. باید وقت زیادی برای پیدا کردن خودت بگذاری، از برگ برگ صفحات قرآن مقدس خدا باید راه پیروزی و بن بست‎های شکست را پیدا کنید. گاهی اوقات که با هم می‎رفتیم صحرا توی راه برای من سخنرانی می‎کرد و راه می‎رفت و حرف می‎زد و هی می‎گفت؛ اشرف‌جان اشرف جان. دوستی با خدا مثل دوستی با اشرف‌جان من است.
حرف‎های خیلی با محبت و مهربانی می‎زد که من هیچ وقت آن‌ها را جائی صحبت نکردم. در کل محسن بسیار خوش برخورد و با صمیمیت رفتار می‎کرد.
گاهی وقت‎ها برای پیدا کردن روشنائی باید به عمیق‌ترین بخش تاریکی پا بگذاری و روشنائی را بدست بیاوری، برای خودش عارفی بود. شعرهای حافظ و سعدی را خیلی دوست داشت. توی دفترچه‎ائی که داشت چیزهای زیبای در کنار یاداشت‎های علمی تخصصی ماشین‎آلات می‎نوشت.
در تاریک‎ترین لحظات عمرم تنها نوری که می‎درخشد، تصویری از چهره تو را می‎بینم که من را به سمت روشنائی خواهی برد. ای شهادت…..
خیلی انسان عجیبی بود.
می‎گفت: انسان‎ها تحت فشارکارهای سخت شکوفا می‎شوند.
زیارت عاشورا را هر صبح جمعه با صدای بلند می‎خواند و گریه می‎کرد. به امام حسین(ع) علاقه شدیدی داشت، ماه محرم تا نصف‎های شب می‎رفت عزاداری، بچه‎ها را با خودش می‎برد. شب‎های ماه مبارک، شب‌های قدر برای خودش برنامه‎های بسیاری داشت. به کمک محرومین می‏رفت، از حقوق ناچیزی که می‎گرفت به فقرا کمک می‎کرد. به خیلی از آدم‎ها شبانه می‎رفت توی تاریکی کمک می‎کرد، وقتی بعد از یک مدتی که ناپیدا شد، همه نگران شدند که محسن چرا نیست.!؟
پسرهایم جای پدرشان، یک روز یکی از بچه‎های شهید محسن می‎روند بیرون از کنار فرد نابینائی می‎گذرند و کمک می‎کنند.
پیرمرد نابینا می‎گوید تو بوی محسن را می‎دهی؟
بچه‎ها با تعجب می‎گویند کدام محسن را می‎گوئی آقا؟
مرد نابینا می‎گوید؛ من محسن جهانتیغ را می‎گویم. آیا تو آن را می‎شناشی یا لباس او را پوشیدی؟ بچه‎ها می‎گویند؛ محسن پدر ما بود و شهید شد.
پیرمرد با حسرت به طرف صورت پسر محسن دست می‎برد و گریه می‌کرد.
محسن مردم‌دار و خوش برخورد و یاری کننده بود برای محرومین وقت می‎گذاشت و کمک‌های فراوانی می‎کرد. از رفتارهای شخصی محسن توی خانه این که همیشه خودش گره مشکلات را باز می‎کرد. تو مشکلات با من مشورت می‎کرد.
برای رفتن‎ به جبهه لحظه شماری می‎کرد. توی سن سی سالگی اولین مرتبه به مدت شش ماه رفت توی جهاد سازندگی، با شروع جنگ تحمیلی دل به جبهه داد. همیشه عاشق شهادت بود و این توفیق را از خدا می‌خواست که در راه خودش به لقاءالله دست پیدا کند.

به همه توصیه می‎کرد که به جهاد در راه خدا بروند.
پنج پسر داشتیم که می‎گفت: دوست دارم پنج شش فرزند دیگر داشتم که همه را به جبهه بفرستم ولی بچه‎ها هفت هشت ساله وده ساله و شیرُخوار بودند.
می‎گفت: انشالله جهاد در راه خدا بروند با اسرائیل در فلسطین اشغالی و قدس را آزاد کنند. من انشالله کربلا را آزاد می‎کنم. فرزندانم بروند قدس نماز بخوانند. کربلا کربلا ورد زبان و جانش شده بود. از همان اول خودش را در راه خدا وقف کرد، خیلی از خاطراتش را فراموش کردم و یادم رفته است ولی برخی از خاطراتش همیشه توی سرم می‎چرخند. مثلا نزدیک‌های پیروزی انقلاب بود که می دیدم، مدام از خانه بیرون می رود که یک وقت دیدم دستگیر شده و شکنجه شد. ساواکی‎ها گرفته بودند.
عشق به امام و علاقه به کشورش محسن را با خودش کشید و برد جنگ، وقت خداحافظی گفت: اشرف تو باش و بچه‎های ما که باید انشالله در راه خدا بروند تا کارهای بزرگ بکنند. مراقب باش تا خوب درس بخوانند و تحصیلات عالی پیدا نمایند. رفت که رفت یکی دوبار آمد مرخصی و دوباره سه باره که رفت نامه داد که می‎خوام شما را بیاورم جبهه، من تعجب کردم که من بچه شش هفت ماه و این‌‎ چهار پنج بچه قد و نیم قد را چطوری می‎خوام با خودم ببرم جنگ، دل توی دلم نبود. تا این‌که رفتم تلفن کردم و خبر دادم که بیاد به ما تلفن کند.
دو سه روز گذشت رفتیم شهر تلفن‌خانه زنگ زدیم و سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم: محسن جان تو میخواهی ما را ببری توی جبهه زندگی کنیم. مگر همه فرمانده‎ها زن و بچه‎های خودشان را تو جنگ می‎برند. محسن خندید و گفت: اشرف جان، اشرفم توی جنگ که نه خانم جان توی اهواز پشت جبهه برای‎‌تان خانه بگیرم. نفس راحتی کشیدم. البته نه این‌که از جنگ ترسیده باشم. نه اصلا. گفتم: محسن جان من خودم خیلی دلم می‎خواهد مثل خواهران بسیجی که تفنگ دست‎شان هست بیام جبهه ولی آموزش ندیدم و همیشه بچه‌داری کردم. خانه داری کردم. بیام اهواز من هم تفنگ می‎دهی دستم که بروم این دشمن بعثی را بزنم. محسن‌جان خندید و گفت: اشرف‌جان، همسر مهربانم تو همان بچه‌داری که می‎کنید خودش جبهه است.
ماشالله ما ۵ پسر داریم که خودت فرمانده‌ائی توی خانه، خندیدیم و گفتم: مهربانم خوب جبهه جا خوش کردی. گفت: ای‌بابا اشرف جان این‎جا تیر و تفنگ و خمپاره است گجا می‎شود که جا خوش کرد. حرف زدیم و من حسابی دلم را خالی کردم.
قرار مدار گذاشتیم. و گفت: هر وقت خانه گرفتم بیاید اهواز که با هم زندگی کنیم. تو که نزدیک من باشی خیالم راحت است که این‎همه راه نیام آلوکلا برای دیدن‌تان. برای فامیل سلام رساند و قطع کردم خوشحال آمدم خانه و منتظر پیغام محسن ماندم.
بعد از مدتی پیام داد که بیاید. و رفتیم. توی خانه که جابجا شدیم بعد از یک هفته رفت خط مقدم و هر هفته برمی‎گشت، بعضی‌ وقت‎ها پسر بزرگ ما را هم با خودش می‎برد قرارگاه کربلا و خط دوم سوم و اول جبهه را نشانش می‎داد که این‌جا رزمنده‎ها هستند. پسرم خیلی دوست داشت جبهه را از نزدیک ببیند.
به آرزوی خودش رسید. حدود ۴۰ روز ما در آن‌جا زندگی کردیم و ایشان به خط مقدم جبهه می رفتند. شب‌ها به ما سر می‌زد. هنگام بمباران چون پایگاه شهید بهشتی اهواز توسط نیروهای بعثی عراق مورد حمله قرار گرفته بود.
محدوده پایگاه شهید بهشتی زندگی می‎کردیم. ستادی بود که بچه‎های رزمنده که همیشه جبهه بودند زن و فرزندشان را آورده بودند. چهل پنجاه روز که گذشت فرزند خردسال ما مریض شد و بی‌تابی می‎کرد. یک شب که آمد دید بچه کوچک ما مریض شد، محسن گفت: شرایط مناسب نیست به نظرم باید بروید گرگان، رفت فوری برای ما بلیط گرفت و روز سه شنبه به گرگان آمدم، شب چهارشنبه به ما خبر دادند که ایشان به شهادت رسیده است.
تو گوئی از موقعیت شهادت خودش آگاهی داست که بچه‌اش بانی شد برویم. اکثر شهدای که خاطراتشان را دیدم و شنیدم همین‌طوری از وقت شهادت خودشان آگاه بودند.
یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که همان شبی که ایشان می‌خواست به شهادت برسد، محسن را بچه‌ها چون کمی شبیه چهره شهید چمران بود به دکتر چمران معروف بود. وقتی در یک جمعی حاضر می‎شد بچه‌ها می‎گفت: «همزاد چمران»، آمد. آن‌قدر ایشان به وظیفه‌ای که بر عهده داشتند درست عمل می کردند و در این راه از هیچ کوشش و تلاشی دریغ نمی کرد و این خود برای ما درسی شد که در مقابل وظیفه ای که به عهده ما گذاشته شد، کوتاهی نکنیم و برای رسیدن به اهدافمان، از هیچ کوششی دریغ نکنیم. تا وقتی که توی جبهه بود، قبل این‌که ما برویم پایگاه شهید بهشتی را ببینیم.
هیچ وقت از خستگی و سختی‌های جنگ حرف نمی‎زد. خیلی که سوال‌پیچ می‎شد می‎گفت: قابل وصف و حرف زدن که نیست باید بیایید خودتان در خط مقدم جنگ، جبهه‌ها را ببینید. با صحبت کردن نمی‌توان که از آن‌جا حرفی به میان آورد. فقط باید دید. توی سه سالی که جبهه بود، چندین بار مجروع شد، ولی هیچ‌وقت خبر نمی‌داد که مجروع شده است. همیشه جراحت‌های جنگی را پنهان می‎کرد که بچه‎ها متوجه زخمی شدن بابای خود نشوند. آدم تو دار و راز داری بود.
می‌گفت: فرمانده نباید هر حرفی را بیرون از قرارگاه و توی شهر و هر جا صحبت کند. باید راز داری کرد. مجروع که می‎شد ما از زبان دیگران که بچه‎های‌شان جبهه بودند و
ما که برگشتیم گرگان خودش رفت جبهه، صبح بود که دیدم برادر عسگری اکبری و حاجیان آمدند گرگان و گفتند آمدیم خبرگیری چیزی کم و کسری نداشته باشید.
گفتیم که ما تازه دیشب از منطقه برگشتیم. محسن خودش گجاست که شما را فرستاده است. گفتند؛ مجروع شده است،
گفتم: محسن که چندین بار مجروع شدند هیچ وقت کسی را نفرستادند که حالا بار اولش هست که شما را فرستاده است. خانواده مادرم بچه را ختنه کرده بودند که ما رسیدیم گرگان و رفتم آلوکلاته، گفتند نه ما آمدیم که ببینیم چه خبره؟
گفتم: شهید شده؟ ما فقط یک شب از هم جدا شدیم که محسن شهید شد. عصر ما را با قطار اهواز به تهران به گرگان آمدیم که شب رفت خط، پس دیشب شهید شد. چون من از همه چیزمنطقه با خبر بودم که چه اتفاقتی می‌افتد. گفتم؛ من خودم فهمیدم که شما برای چی آمدید.
۲۰ اسفند ۱۳۶۳ شهید شد.
گفتند؛ باید صبر کنید که رفقای محسن از جبهه بیایند، یک هفته شهید را نگه دارید تا همه از قرارگاه بیایند گرگان، به علت سوختگی شدید نتوانستند که نگه دارند، تشیع جنازه باشکوهی از طریق سپاه انجام شد و توی گلزار شهدای گرگان محسن آرام گرفت. روز سوم محسن که رسید، دو تا اتوبوس و یک مینی‎بوس و چندتا تویتا از لشکر ۲۵ کربلا آمدند آلوکلاته و مراسم سوم محسن شرکت کردند.
بچه‎های رزمنده قرارگاه که رسیدند از سر خط آلوکلاته تا روستا که حدود یک کیلومتر بیشتر است پیاده شدند و عزاداری کردند آمدند سمت خانه محسن، خیلی مراسم با شکوهی گرفتند. به بچه‌های محسن گفتم: پدرتان در راه خدا شهید شد و من افتخار می‌کنم که شما فرزندان شهید و من هم اشرف دوستی همسر شهید هستم. در راه مبارزه با دشمن بعثی و آمریکا شهید شد. مهم آن است که ذلّت و سرسپردگی و بندگی غیر از خدا را نپذیریم، بنده استبداد و استعمار و استکبار نگردیم. امام درس تسلیم نشدن را به ما آموخت. عاشورا روز شهادت است، روز افتادن سرها از تن ها، روز جدایی حق از باطل، روز مواجهه اسلام با کفر است، روز اخلاق و ضدّ اخلاق، روز بایدها و نبایدها، روز هنجارها و ناهنجارها، روز ایمان و الحاد و کفر است.
اسلام چنین افرادی را تربیت کرد که شهادت را بر اسارت و ذلّت ترجیع دادند و تاجان داشتند، پای فشردند و اسلام را نجات دادند. روح محسن برای ابد در وجودم جاری است. ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون، گمان مبر آنان که در راه حق شهید شده اند مرده اند . خیر ، آنها زندگانی هستند نزد پروردگارشان و متنعم به انعامات او که این وعده الهی به کشته شدگان در راه حق و پیامی روشن برای بازماندگان می باشد براستی او کیست که پس از دنیای مادی نزد پروردگارش متنعم می گردد.
حماسه شهیدسردار محسن جهانتیغ جاودانگی شهید محسن، شفاعت شهید محسن، قداست شهید محسن، حق شهیدان بهشت است و ما را نیز شفاعت می‎کنند. محسن همیشه می‎گفت: شـهید حماسه آفرین است و این بزرگترین خاصیت شهید است.
در مـلت‌هایی که روح حماسه می‌میرد، مهمترین خاصیت شهید و شهادت دمیدن دوباره روح حماسه و حماسه‌آفرینی است. اسلام نیازمند حماسه آفرینی می باشد و حماسه آفرینی نیازمند شهید و این ضرورت یک جامعه پویا و اسلامی است.
در احادیث چنین آمده است که خداوند شفاعت سه طبقه را در روز قیامت می پذیرد . که یکی از آنان شـهید است. این شفاعت، شفاعت هدایت است.
ظهور و تجسم حقایقی است که در دنیا اتفاق افتاده است.
این شهدا هستند که گروه گروه مردم را از ظلمات و گمراهی نجات داده و به شاه راه روشن هدایت رسانده اند.
امیرالمومنین علی (ع) می فرماید: خدا شهدا را در قیامت به بابها و جلال و عظمت و نورانیتی وارد می‌کند که اگر انبیاء از مقابل آنان بگذرند و سواره باشند به احترام شهدا پیاده می شوند. انشالله ما را هم شفاعت کنند. آمین

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید