منصور شهادت را عاشقانه در آغوش کشید
اخیراً که کتاب صوتی قصه عاشقان درخصوص نماز در سیره شهدا منتشر شد، ما را برآن داشت تا به سراغ یکی از رزمندگان و راویان دفاعمقدس برویم که خاطرات زیبایی از سبک زندگی معنوی شهدا دارد.
گروه حماسه و جهاد هوران – اخیراً که کتاب صوتی قصه عاشقان درخصوص نماز در سیره شهدا منتشر شد، ما را برآن داشت تا به سراغ یکی از رزمندگان و راویان دفاعمقدس برویم که خاطرات زیبایی از سبک زندگی معنوی شهدا دارد. عبدالله نوری از رزمندگان پیشکسوت دفاعمقدس است که از کردستان تا جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشت و محضر شهدای بسیاری را درک کرده است؛ دو روایت او از معنویت در جبههها را پیشرو دارید.
قبل از اینکه خاطراتم را بیان کنم، دوست دارم به این نکته اشاره کنم اصلاً چه عاملی باعث شد تا معنویت اینطور در فضای خشن جنگ رشد کند. کمتر از دو سال بعد از آنکه انقلاب اسلامی ایران به وقوع پیوست، صدام به کشورمان حمله کرد. انقلاب بر پایه باورهای دینی مردم شکل گرفته بود و با وجود شهدایی که در جریان خود انقلاب و سپس درگیریهای مرزی مثل کردستان تقدیم شدند، بار دیگر مفاهیمی مثل ایثار و شهادت در فرهنگ عاشورایی ایرانیان متبلور شد.
من از اوایل سال ۱۳۵۸ به کردستان رفتم. الان که سالها از آن مقطع گذشته، وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم، میبینم معنویت در بین رزمندهها خیلی زود خودش را بروز داده بود. مثالی که میخواهم برایتان بزنم درخصوص نحوه شهادت منصور اوسطی از رزمندگان کرمانشاهی است. شهادت او به شهریور ۵۸ در حوالی دره شیلر برمیگردد. ما برای سرکشی به پاسگاههای مرزی رفته بودیم و، چون محیط کوهستانی بود، نمیشد با ماشین آنجا تردد کرد. پیاده رفتیم و چند شبی را در کوه، کمر و روستاهای مابین کوهستانها گذراندیم.
یک روز صبح منصور با حالت خاصی از خواب بیدار شد. موقع صبحانه شروع کرد به تعریف رؤیایی که دیده بود. گفت در عالم رؤیا دیدم که همراه شهدای پاوه هستم و به زودی به آنها ملحق خواهم شد. اعتقاد داشت همراهی با شهدای پاوه تعبیری جز شهادت ندارد. بچهها کنجکاو شده بودند، ببینند در خواب منصور کدامشان همراه شهدای پاوه رفتند. منصور اسم جهانگیر جعفرزاده را آورد. (جهانگیر نفر بعدی بود که چند روز پس از منصور به شهادت رسید) خلاصه کمی که راه رفتیم من حواسم به منصور بود. مرتب از شهادت میگفت و بیت شعر «سَمَن بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند/ پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند» را میخواند و از شوق شهادت میگفت. انگار که یقین پیدا کرده بود به شهادت میرسد و ساعاتی بعد در کمینی که ضدانقلاب برای ما گذاشته بودند، گرفتار شدیم و منصور همانطور که حدسش را میزد، شهید شد.
(خاطره منصور اوسطی را خانم مریم کاظم زاده که همراه ما بود هم در کتابش با عنوان «تا شهادت» آورده است)
سالها بعد به این موضوع فکر کردم مگر چند ماه از انقلاب میگذشت که یک جوان ۲۲ یا ۲۳ ساله مثل منصور اوسطی اینطور عاشقانه به استقبال شهادت رفت. ما همگی جوانها و نوجوانهای رشدیافته در فضای آلوده رژیم شاه بودیم، اما آدمی مثل منصور اوسطی اینطور سریع به قله عرفان رسید و با علم بر اینکه شهادتش نزدیک است، آنطور عاشقانه در مورد خوابش حرف زد و اشعار عرفانی خواند. وقتی خوب به این موضوع فکر کردم، دیدم بله! او به عنوان یک ایرانی در پای روضهها و هیئتهای مذهبی رشد کرد و صرفاً یک تلنگر مثل انقلاب لازم بود تا باورهای دینی و مذهبیاش متبلور شود و سپس در محیط جبههها به سرعت رشد و اعتلا یابد و در همان ماههای اول جنگ، شهادت را عاشقانه در آغوش بکشد.
نماز شب در غرب
یک خاطره دیگر هم که از معنویت در جبهه دارم مربوط به نماز شبهای خالصانه رزمندهها میشود. یکبار در جبهه غرب (مناطق مرزی سرپل ذهاب) هوا بسیار سرد بود. آن روزها بیشتر عملیات سنگین در جنوب انجام میگرفت و در جبهههای غرب خط پدافندی داشتیم. حوالی پادگان ابوذر یک پایگاه موقتی درست شده بود که یک سوله و چند چادر و سنگر داشت. یک شب برای نماز شب از خواب بیدار شدم. به آرامی کنار منبع آب رفتم و با آب سرد وضو گرفتم. از شدت سرما لرزه به تنم افتاد. نمازخانه حدود ۱۰۰ متر آن طرفتر بود. موقع رفتن فکر میکردم شاید جز من کسی آنجا نباشد، اما وقتی به نمازخانه رسیدم، دیدمای دل غافل! نمازخانه پر از رزمندههایی است که برای عدم ریا، چفیه یا اورکت روی سرشان انداختهاند و با همان حالت نماز شب میخوانند. من تقریباً آخر از همه به ضیافت نماز شب آن بندگان مخلص خدا رسیده بودم.
نماز شب از عادتهایی بود که بسیار بین رزمندهها شایع بود. زیارت عاشورای روزانه، مراسم دعای توسل و کمیل و عادتهای دیگر هم بود، ولی نماز شب مشتریهای خاص خودش را داشت. شاید یکی از دلایل آن، شب بیداریهایی بود که در محیط جبهه داشتیم و همین موضوع هم باعث شد بچهها به نماز شب گرایش بیشتری پیدا کنند. بعد که مزه آن را میچشیدند، مشتری دائمش میشدند. روایت است از شهیدی که چند جای سوختگی پشت دستش داشت. وقتی همرزمانش میپرسند چرا دستت سوخته، میگوید دیشب از فرط خستگی نتوانستم نماز شب بخوانم. پشت دستم را سوزاندم تا دیگر چنین خبطی انجام ندهم!