خاطراتی از مهندس شهید سعید کریمی
شهید سعید دایی دو طفلان مسلم بود!
امیر حسنپور از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که رابطه قلبی با گذشته پر افتخارش را حفظ کرده و تاکنون چند عنوان کتاب در خصوص شهدای جنگ تحمیلی به چاپ رسانده است. یکی از شهدایی که حسنپور علاقه بسیاری به او دارد، مهندس شهید سعید کریمی است که علاوه بر نسبت فامیلی، سالها به عنوان یک همشهری و همرزم کنار هم بودند.
گروه حماسه و مقاومت هوران – امیر حسنپور از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که رابطه قلبی با گذشته پر افتخارش را حفظ کرده و تاکنون چند عنوان کتاب در خصوص شهدای جنگ تحمیلی به چاپ رسانده است. یکی از شهدایی که حسنپور علاقه بسیاری به او دارد، مهندس شهید سعید کریمی است که علاوه بر نسبت فامیلی، سالها به عنوان یک همشهری و همرزم کنار هم بودند. این رفاقت و دوستی دیرینه باعث شد تا حسنپور دو عنوان کتاب با محوریت خاطرات شهید کریمی منتشر کند. متن زیر روایات حسنپور از این شهید دفاع مقدس است که در گفتگو با ما بیان میدارد.
شهید سعید
امام خمینی (ره) فرمایشی دارند به این مضمون که شهید سعید است و شهادت سعادت او. بخشی از خاطراتی که میخواهم از آقا سعید نقل کنم، حول محور همین فرمایش امام است. شهید کریمی این سخن امام را شنیده بود و همیشه خطاب به دوستان و بچههای رزمنده میگفت: «شهید سعید است» و اشاره به خودش میکرد که یعنی منِ آقا سعید همان شهید هستم! یک جور طنز و شوخی در این حرفش بود. بنده کتاب اولی را که در خصوص شهید کریمی نوشتم و سال ۹۵ چاپ شد برمبنای همین جمله نامش را «شهید سعید است و شهادت سعادت او» گذاشتم و این کتاب سه مرحله چاپ شد. بعد کتاب دوم را که سال ۹۶ نوشتم عنوانش را «عاشق وصال» گذاشتم.
بچه سودرجان
آقا سعید بچه شهرستان سودرجان از توابع فلاورجان بود. ایشان سال ۱۳۴۳ در همین سودرجان متولد شد. مادرشان دخترعمویم بودند و از این طریق نسبت فامیلی داشتیم. بعدها هم که همرزم شدیم دوستی ماندگاری بینمان ایجاد شد. در سودرجان از سالها پیش کلاسهای قرآن یک شب در هفته منزل یکی از اهالی برگزار میشود. آقا سعید از فعالان کلاسهای قرآنی بود. بیشتر جلسات را شرکت میکرد و اواخر مدرس کلاسهای قرآن شده بود. شاید همین ارتباط مستمر با کلام الله مجید بود که باعث شد او گامهای نهایی به سوی شهادت را بردارد. پیش از انقلاب، شهید کریمی که تنها ۱۴ سال داشت، در تظاهرات علیه رژیم شرکت و خط جهاد را از همانجا آغاز کرد. خیلی از بچههای آن دوران از همین سن کم وارد بحث انقلاب میشدند و رزمندگی را از همین جریانها تمرین میکردند.
دانشجوی عمران
شهید کریمی بعد از انقلاب هم در بحث جبهه و جهاد فعال بود و هم در بحث تحصیل و ارتقای علمی خودش. ایشان دانشجوی رشته مهندسی عمران دانشگاه شهید محسن مهاجر اصفهان بود، اما شرکت در کلاسهای دانشگاه باعث نمیشد از جبهه دور بماند. رزمنده لشکر هشت نجف اشرف بود و در عملیاتهای متعددی مثل خیبر، بدر، والفجر مقدماتی و دیگر عملیات دفاع مقدس حضور داشت. مجروحیت هم پیدا کرد. بعد برای آغاز عملیات کربلای ۵ از لشکر ۸ نجف به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در گردان امام سجاد (ع) به فرماندهی شهید سیدعلی اکبر صادقی آمد. من هم نیروی کادر همین گردان بودم و آنجا با شهید کریمی همرزم شدیم. این را هم اضافه کنم که بنده دو کتاب هم برای سردار شهید علی اکبر صادقی فرمانده گردان یازهرا (س) نوشتم یکی به نام «عمو صادقی» و دومی به نام «سردار صادقی؛ فرمانده باصفایی که کربلای ۵ شهید شد».
مجروحیت عجیب
آقا سعید نیروی گردان یازهرا (س) بود که از ناحیه شکم به شدت مجروح شد. در جریان مجروحیت، رودههایش پاره شد و بعد از انتقال به بیمارستان عملهای متعددی رویش انجام دادند. بیشتر مداوایش در بیمارستان شریعتی اصفهان بود. حتماً میدانید که رودههای انسان از یک حالت توپی شکلی تشکیل شده است. بر اثر اصابت ترکش، رودههای آقا سعید پاره شده بودند. چون دکترها میخواستند رودهها به شکل اولیه برگردند، تصمیم گرفتند آنها را داخل آب سُرم و روی شکم ایشان قرار دهند! بنابراین تا مدتی رودههای ایشان بیرون شکمش بود. یک قسمت دیگر شکم ایشان را هم کیسهای قرار داده بودند تا مدفوعش داخل آن برود. بعدها با اینکه طی یک عمل جراحی رودهها را داخل شکمشان قرار دادند، ولی این بسته دفع مدفوع همچنان روی شکم آقا سعید نصب بود. ایشان در منزل مدتها با این وضعیت زندگی کرد. واقعاً طاقت فرسا و خسته کننده بود، اما یکبار هم طی این مدت نماز جماعتش قطع نشد. یادم است یک چفیه میبست روی کمرش و این بسته را با آن به شکمش سفت میکرد. دوستان دنباله چفیه را از پشت گره میزدند و آقا سعید به نماز جماعت میرفت. همین طور حضور فعالی در پایگاه بسیج شهید چمران سودرجان داشت.
دردسر نان خشک
وضعیت مجروحیت شهید کریمی آن قدر خاص و عذاب دهنده بود که او حتی نمیتوانست هر غذایی را به راحتی بخورد. حالا بگذریم از اینکه نحوه خوابیدن، استراحت، نظافت، رفت و آمد و… همه اینها تحت تأثیر نوع مجروحیتش قرار داشت. یکبار که ایشان ناپرهیزی کرده و هوس نان خشک محلی میکند و کمی از این نانها را میخورد دل درد شدیدی میگیرد. آن زمان بسیج محله یک ماشین داشت که با پول مردم خریداری شده بود و با آن کارهای پایگاه را انجام میدادیم. دوستان به آقا میگویند با آن ماشین شما را به درمانگاه میرسانیم، اما ایشان میگوید اتومبیل بسیج برای بیتالمال است، من سوار آن نمیشوم! شما ببینید آقا سعید دل درد شدید داشت و این مشکلش هم ریشه در مجروحیت جبهههای جبهه و جنگ داشت، یعنی میشد اینطور توجیه کرد که ایشان به عنوان یک جانباز حق دارد از ماشین بسیج استفاده کند، اما او نپذیرفت و برادرش گفت میروم از اقوام ماشینشان را قرض میگیرم. ایشان میرود و به گمانم از عموی شان ماشینش را امانت میگیرد و آقا سعید را به درمانگاه میرسانند.
آنتیبیوتیک در جبهه
مجروحیت شهید کریمی طوری بود که به هیچ عنوان نمیتوانست به جبهه برود، اما او شوق اعزام داشت و برای رفتن مجدد به منطقه عملیاتی لحظه شماری میکرد. بعد از مدتها که دکترها کیسه را برداشتند و شکمش را بستند، گفتند باید آنتی بیوتیک زیادی مصرف کنی. به همین دلیل نباید به مناطق آلوده بروی. جبهه هم که پر از خاک و گرد و غبار است و امکان عفونت زیاد، اما آقا سعید دیگر روی پایش بند نبود. بستههای پانسمانی گرفت و آنها را در کولهاش گذاشت و مجدد عازم جبهه شد. بارها دوستان شاهد بودند که چطور شهید کریمی چفیه میبست روی سرش و پانسمانش را خودش عوض میکرد. ایشان وصیتنامه بسیار زیبایی دارد که در آن خطاب به جسم پاره پارهاش میگوید: «روز قیامت تمام اعضای انسان باید جواب بدهند. از چشمت سؤال میکنند کجا را دیدی؟ به پایت میگویند کجاها رفتی؟ به دستت میگویند چه کارها انجام دادی؟ و… از تک تک عضوها سؤال میکنند.» بعد آقا سعید خطاب به بدنش میگوید: «شما آبرو دارید پیش خدا، در جنگ تکه پاره شدید. شما بگویید که من چطور از جسمم در مسیر جبهه و جهاد استفاده کردم.»
خاطره قناسه
در کتاب «عاشق وصال» که در خصوص شهید سعید کریمی منتشر شده یک خاطره زیبا از این شهید به نقل از همرزمی آورم که اینجا آن خاطره را برایتان تعریف میکنم. این همرزممان میگفت: «دوربین قناسه برد زیادی دارد. برد خود تیرهای این سلاح هم زیاد است و تک تیراندازها از آن برای زدن نفرات دشمن در فواصل دور استفاده میکنند. یکبار با دوربین قناسه داشتم مقر دشمن را دید میزدم دیدم یک نفر بعثی در تیررس است و میتوانیم به راحتی او را بزنیم. دور و برم را نگاه کردم دیدم آقا سعید نزدیک من است. او را صدا زدم و گفتم سعید تو بیا این بعثی را به درک واصل کن. سعید که کنجکاو شده بود سریع خودش را به من رساند و گفت چه شده؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. آمد در سنگر مستقر شد و با دوربین قناسه به مقر دشمن و آن بعثی که در تیررس بود نگاه کرد. من منتظر بودم هر آن ماشه را بچکاند و نفر دشمن را بزند. اما چند دقیقه گذشت و خبری نشد. گفتم سعید چرا منتظری؟ بزنش دیگر… با خونسردی گفت صبر کن دارمش! باز چند لحظه گذشت و حرکتی از او ندیدم. پیش خودم پشیمان شدم که چرا اصلاً به او گفتم بیاید و نظامی دشمن را بزند. کاش خودم او را زده بودم و سعید را صدا نمیزدم. بعد از ۱۰ دقیقه سعید دستش را از روی ماشه برداشت و از بالای خاکریز پایین آمد. گفتم چه شد؟ چرا او را نزدی؟ گفت من دیدم که آن نظامی دشمن دارد به نفرات دیگر آب میدهد و ساقی است. از معصوم (ع) شنیدهام که سفارش کردند اگر فردی ساقی است، ولو در جبهه دشمن، او را نزنید.»
آقا سعید، چون در مکتب اهل بیت پرورش یافته بود و کودکی و نوجوانیاش را در هیئتهای مذهبی گذرانده بود، به آن نیروی دشمن شلیک نکرد تا مبادا سقایی را کشته باشد. ایشان مدتی بعد از لشکر امام حسین (ع) به لشکر هشت نجف برگشت و اسفند ۱۳۶۶ در جریان عملیات والفجر ۱۰ به شهادت رسید.
نمای نزدیک
دو طفلان مسلم
يك نكته خاص در زندگي مهندس شهيد سعيد كريمي وجود دارد كه مربوط به دو خواهرزاده ايشان ميشود. سالها قبل از پيروزي انقلاب، داماد خانواده (شوهر خواهرش) در سنين جواني بر اثر ابتلا به بيماري سرطان فوت ميكند. ايشان دو فرزند پسر به نامهاي عبدالحميد و وليالله كريمي داشت. خواهر آقا سعيد كه مادر اين دو طفل معصوم بود، چون هنوز زن جواني به شمار ميرفت، ازدواج مجدد ميكند اما همسر دوم ايشان ميگويد من سرپرستي دو پسرت را برعهده نميگيرم. به همين دلیل مادر بچهها به ناچار آنها را پيش پدر و مادر خودش و آقا سعيد كه دايي بچهها بود ميگذارد و ميرود.
آقا سعيد آن موقع خودش يك نوجوان بود اما همراه والدينش كه پدربزرگ و مادربزرگ بچهها بودند، سرپرست بچهها ميشوند و آنها را بزرگ ميكنند. من يادم است اگر مراسم يا هيئتي بود، آقا سعيد دست اين دو بچه يتيم را ميگرفت و با خودش به هيئت ميآورد. آنها را در آغوشش مينشاند و تمام مراسم حواسش به اين دو طفل معصوم بود. در جريان انقلاب، بعد از انقلاب و هر مراسم و واقعهاي كه بود، سعيد و دو خواهرزاده يتيمش كنار هم بودند. حتي من يادم است كه هنگام فعاليت در بسيج، آقا سعيد اين دو برادر را همراه خودش به پايگاه ميآورد.
بعدها كه شهيد كريمي به جبهه رفت، خواهرزادههايش را كه حالا بزرگ شده بودند به منطقه آورد. آنها هم در سن نوجواني رزمنده شدند و در عملياتهای مختلف شركت كردند. اين دو برادر هميشه با هم به جبهه اعزام ميشدند و اگر فرصتي پيش ميآمد، دايي و دو خواهرزاده كنار هم بودند. گذشت تا اينكه آقا سعيد به لشكر۸ نجف اشرف برگشت و در عمليات والفجر۱۰ به شهادت رسيد. اسفند ۱۳۶۶ و زمان زيادي به انتهاي دفاع مقدس باقي نمانده بود.
شهادت دايي سعيد ضربه بزرگي براي دو خواهرزادههايش بود. عبدالحميد و وليالله انگار پدرشان را بار ديگر از دست داده بودند. پيكر آقا سعيد را به سودرجان آوردند و در گلزار شهداي آنجا دفن شد. بعد از مدتي دو برادر باز هم به جبهه برگشتند و در عمليات بيتالمقدس۷ شركت كردند. اين عمليات آخرين تك بزرگ دشمن پيش از پايان جنگ بود. در همين منطقه عملياتي بود كه عبدالحميد و وليالله با هم در منطقه و در يك ساعت به شهادت رسيدند. وقتي پيكرشان به سودرجان برگشت، پيكر هر دو را در دو تابوتي كه بههم بسته شده بودند تشييع كردند. جمعيت زيادي در تشييع پيكر اين دو برادر حضور يافته بودند. آنها در بين مردم به دو طفلان مسلم مشهور شدند و الان هم مردم محلي آنها را با همين عنوان ميشناسند.
پيكر شهيدان عبدالحميد و وليالله كريمي كنار دايي شهيدشان دفن شدند. فاصله بين شهادت دايي و خواهرزادههايش تقريباً سه ماه بود. بعدها اين سه مزار و شهيداني كه آنجا آرميدهاند مورد توجه مردم قرار گرفت و محليها خيلي از نذر و نيازهايشان را متوجه اين شهدا ميكنند.