روایتی از زندگی تا شهادت غلامعلی مهرانزاده از شهدای دوران دفاع مقدس
همه چیز در زندگی داشت و خواهان شهادت بود
شهید غلامعلی مهرانزاده از شهدای شناخته شده شهرستان دزفول است که در وصف منش و خلق و خوی او، اوصاف بسیاری مطرح شده است
سرویس حماسه و مقاومت هوران – شهید غلامعلی مهرانزاده از شهدای شناخته شده شهرستان دزفول است که در وصف منش و خلق و خوی او، اوصاف بسیاری مطرح شده است. ایشان با حضور در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی برای ثبت وقایع انقلاب، یک دوربین عکاسی خرید و تظاهرات و غیرت مردم دزفول را به تصویر کشید. غلامعلی با همان دوربین عکاسیاش، در جبهه از مواضع و وضعیت دشمن عکسهای زیادی تهیه کرد که کمک فراوانی به نیروهای اطلاعات و عملیات میکرد. غلامعلی مهرانزاده تک پسر خانوادهای ثروتمند بود که با داشتن دو دختر کوچک راهی جبهه شد و در تاریخ اول آبان ۶۵ به شهادت رسید. ایشان در سن ۲۳ سالگی در حالی به شهادت رسید که به گواه اهل جبهه، دوستان و خانوادهاش، دارای شخصیتی بود که با هرکس که مراوده داشت، آرامش به او میداد. آنچه در پی میآید حکایت زندگی او از زبان خانواده و دوست شهیدش احمد سوداگر است که در کتاب «جادههای سربی» به رشته تحریر در آمده است.
راوی: پدر شهید
فرزند مسجد
در میان خانواده ما عشق و محبت اهل بیت (ع) زیاد است، همه بستگان و پدر و جد ما نام اهل بیت (ع) دارند، زمانی که خدا به من یک پسر داد، نام تنها پسرم را غلامعلی گذاشتم تا در راه علی و اولاد علی (ع) باشد. غلامعلی از همان نوجوانی با مساجد و جلسات قرآن انس داشت و هر گاه از جبهه میآمد به مسجـد میرفت و به مسجد محل خودمان هم بسنده نمیکرد و میگفت دوست دارم با مساجد ارتباط بیشتر داشته باشم و بتوانم در امورات مسجد و مردم هر کمکی از دستم بر میآید، انجام بدهم.
اوایل سال ۱۳۵۷ بنا به توصیه شهید غلامعلی آهوزاده که از مسئولان جلسه قرآن مسجد محل بود، ایشان برای تشکیل و راهاندازی جلسه قرآن به روستای محمدبن جعفر طیار (ع) میرفت و هر روز مسافت بین شهر و روستا را طی میکرد و با همت خود موفق به راهاندازی این جلسات قرآنی شد.
عکاس انقلاب
با آغاز دوران انقلاب در سال ۱۳۵۷ ایشان با حضور در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی برای ثبت وقایع انقلاب، یک دوربین عکاسی خرید و تظاهرات مردم دزفول را به تصویر کشید.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه دزفول به عضویت این نهاد مقدس درآمد و عکاس سپاه شد. غلامعلی اتاقی را در یکی از مقرهای سپاه به عنوان آتلیه برای چاپ و ظهور عکس درست کرده بود. حقوقش را میان نیازمندان تقسیم میکرد.
دانشگاه و جبهه
غلامعلی پیش از شروع جنگ تحمیلی وارد سپاه شد. زمانی که جنگ آغاز شد، خودش را وقف جنگ کرده بود، اما از سپاه حقوق نمیگرفت، یا اگر میگرفت به دوستانش که نیازمند بودند میداد.
درسش خوب بود، ولی جنگ که شروع شد، با وجود آن که در دانشگاه قبول شد، نرفت. خالهاش خانه ما آمد و با مادرش چمدان غلامعلی را بستند تا راهی دانشگاه شود ولی او نپذیرفت و گفت تا جنگ است وظیفه ما جنگیدن است.
راوی: مادر شهید
تشکیل پرونده ممنوع!
در روزهایی که در بیمارستان بستری بود، چند بار برای تکمیل فرم و تشکیل پرونده جانبازی به ما مراجعه کردند، اما غلامعلی زیر بار نمیرفت و با اینکه به سختی میتوانست سخن بگوید، به ما و آنها فهماند که اجازه تشکیل پرونده ندارید. حالش که بهتر شد، دوباره راهی جبهه شد. به او میگفتیم که تو شهید زندهای، لازم نیست جبهه بروی، اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
مجروح والفجر مقدماتی
غلامعلی مهربان بود و هر دو، سه هفته یک بار برای دیدار خانواده از جبهه میآمد، هر بار که به خانه میرسید، پس از سلام و احوالپرسی میگفت: «اجرتان با امام حسین (ع)» حتی فرصت نمیداد به او خسته نباشید بگوییم. با گفتن این جمله گویی تحمل رنج و سختی دوری او بر ما آسانتر میشد. پس از عملیات والفجر مقدماتی بود که در خواب دیدم کنار رودخانهای هستم و تعدادی در حال شنا هستند که غلامعلی هم بین آنها بود. ناگهان آب او را با خود برد. فریاد کمک سر میدادم که دیدم مرد بلند قامتی از میان آب پسرم را بیرون آورد و با سر مقابل من به زمین کوبید که من ناراحت شدم و گفتم حالا که او را نجات دادی چرا با سر به زمین کوبیدی؟ صبح که شد خبر شهادتش را به ما دادند، ولی من بر اساس خوابی که دیده بودم میدانستم او زنده است. پس از چند روز به ما اطلاع دادند او در تهران در بیمارستان پارس بستری و از ناحیه سر به شدت مجروح شده است، به طوری که تا چند روز قدرت تکلم و تحرک خود را از دست داده بود.
راوی؛ سردار شهید احمد سوداگر (کتاب جادههای سربی)
عکسهای شناسایی
غلامعلی با حضور در جبههها و با استفاده از تخصص و تجربه خود با تهیه عکس از مواضع دشمن در شناسایی بهتر وضعیت دشمن، کمک فراوانی به نیروهای اطلاعات و عملیات میکرد.
ذوق خوبی در کارهای تصویری داشت. او را در بخش فنی ـ تصویری گذاشته بودم، مثلاً از خطوط عراقیها عکس و فیلم تهیه میکردیم و او مونتاژ میکرد. حتی در منطقه ظهور و چاپ عکس رنگی داشتیم و عکسها را برای یگانها چاپ میکردیم.
پدرش به او گفته بود اگر به جبهه نروی هر چه میخواهی برایت فراهم میکنم. او در پاسخ گفته بود آن چیزی را که من میخواهم، شما ندارید و نمیتوانید برایم فراهم کنید.
معراج خونین
مهرانزاده کسی بود که خیلی تلاش میکردیم او را نگه داریم. یک بار ترکش به سرش خورده بود، قسمتی از جمجمه را نداشت. تنها پسر خانواده هم بود، خیلی مراعات او را میکردیم. پدرش هم سفارش میکرد امید ماست. کلافه شده بودم که چطور او را از خط دور نگه دارم تا قرار شد برای کاری به خرمشهر برویم و برگردیم.
سه نفر جلو و بقیه عقب وانت نشستند. هنگام رفتن غلامعلی جلو نشست و موقع برگشت نزدیک غروب من جلو نشستم و به او گفتم بیا جلو. گفت نوبت من است عقب بنشینم. گفتم بیا با تو کار دارم. تقریباً تمام مسیر خرمشهر تا پادگان حمید با هم صحبت کردیم. هفت، هشت کیلومتر مانده به محل استقرارمان گفت صبر کن من عقب میروم. گفتم رسیدیم، نمیخواهد. گفت نه اینطور درست نیست. نوبت من است که عقب بنشینم، رفت و عقب نشست.
رادیو را روشن کردم. نزدیک اذان بود. داشتم رادیو گوش میکردم و سرم پایین بود، یکدفعه صدای مهیبی بلند شد. نگاه کردم و دیدم سقف ماشین پرتاب شده و راننده هم زخمی بود. فرمان را از دستش گرفتم و گفتم اگر میشنوی پایت را روی ترمز بگذار. آرام ماشین را کنار زدم. سریع به عقب رفتم تا ببینم حال مهرانزاده چطور است. دیدم جای جراحت قبلی سرش به لبه ماشین خورده و کف ماشین افتاده است، خودم هم بیحال شدم. بیش از ۱۰ ساعت بیهوش بود و در همان حالت به شهادت رسید.