کد خبر:3997
پ
۱۴۰۱-۸-۶۶۵
سرایداری که رازدار معرکه شد

قصه‌ی دیدار شیرین و غیرمنتظره حاج چاسب با «سید علی خامنه‌ای»!

سرایداری که رازدار معرکه شد قصه‌ی دیدار شیرین و غیرمنتظره حاج چاسب با «سید علی خامنه‌ای»! پایگاه خبری هوران – کلید سرایداری دبیرستان را در دست دو زن و یازده فرزندش گذاشت و آن‌ها را به خدا سپرد و به میدان زد اما نمی‌دانست که روزها بعد، خانه‌ی کنج مدرسه، آن پناهگاهِ موقتِ فراموش از […]

سرایداری که رازدار معرکه شد

قصه‌ی دیدار شیرین و غیرمنتظره حاج چاسب با «سید علی خامنه‌ای»!

پایگاه خبری هوران – کلید سرایداری دبیرستان را در دست دو زن و یازده فرزندش گذاشت و آن‌ها را به خدا سپرد و به میدان زد اما نمی‌دانست که روزها بعد، خانه‌ی کنج مدرسه، آن پناهگاهِ موقتِ فراموش از یادِ روزگار، میعادگاه دیدار با کسی می‌شود که او تا به آن‌حال ندیده بود، سید علی خامنه‌ای!
گروه حماسه و مقاومت هوران – گلوی پیرمرد، دریا بود و آیه‌ی پیروزی در صدایش موج می‌زد: «سلامٌ علیکم و رحمة الله و برکاته؛ بسم الله الرحمن الرحیم، إذا جاء نصر الله و الفتح و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا، فسبح بحمد ربک و استغفره، انه کان توابا»
قصه‌ی دیدار شیرین و غیرمنتظره حاج چاسب با «سید علی خامنه‌ای»!
مبارز، مبارز است. حتی اگر هزار سال هم از جنگ گذشته باشد رگه‌هایی از غیرت و حماسه در وجودش می‌درخشد و جانِ او را از بقیه‌ی جان‌ها نشان‌دار می‌کند. مبارز صبح‌ها بیدار می‌شود. صورت می‌شوید. نماز می‌خواند. صبحانه می‌خورد. و دنبال اسلحه‌اش می‌گردد، سلاحی در برابر شر. مبارز، باطل را اگر به قد شیطان هم رسیده باشد گردن می‌زند. مبارز، یعنی نور؛ نوری که در ظلم رسوخ می‌کند و هیمنه‌ی آن را چونان موریانه‌ای که عهدنامه‌ی سست بزرگان مکه را جوید، نیست می‌سازد.
مبارز، حاج چاسب است، حاج چاسب کروشاوی، پیرمرد هفتاد و شش ساله‌ای که چون باطل را هم‌آغوشِ با حق دید، کلید سرایداری دبیرستان را در دست دو زن و یازده فرزندش گذاشت و آن‌ها را به خدا سپرد و به میدان زد اما نمی‌دانست که روزها بعد، خانه‌ی کنج مدرسه، آن پناهگاهِ موقتِ فراموش از یادِ روزگار، میعادگاه دیدار با کسی می‌شود که او تا به آن‌حال ندیده بود، سید علی خامنه‌ای!
متولد ۱۳۲۵
گوشی را روی بلندگو گذاشتم: «حاج آقا، چند ساله بودید که به جنگ رفتید؟» صدای پیرمرد واضح و رسا بود و مطمئن، گویی که در یک نشست رسمی نشسته‌ایم، در یک مجمع بین‌المللی و هزاران چشم به دهانش دوخته شده تا برایمان از جنگ بگوید، از تاریخی پیچیده به خون و ترکش و باروت که بند بند وجودش به آن آشنا بود: «معروفم به کریم‌زاده، از اول جنگ تا آخرش در جبهه‌های حق  علیه باطل حاضر بودم. من متولد ۱۳۲۵ام، دیگر خودت حساب کن آن‌موقع چند ساله می‌شدم. سرایدار دبیرستان شهید مصطفی خمینی بودم. دو زن و یازده بچه توی شناسنامه‌ام بود. مدرسه توی سی‌متری بود، می‌دانی کجا را می‌گویم؟ پشت سینمای اکسین. من آنجا کار می‌کردم. سرایدار آموزش و پرورش بودم. خب بفرما در خدمتم.»
چه می‌خواستم بپرسم؟ از کجا؟ از چه روزی؟ از کدام حادثه؟ چه اتفاقی در آن لحظات افتاده بود که یک سرایدار با یازده بچه احساس مسئولیت کرد؟ که نگفت من سایه‌ام را نگه دارم بالای سر زندگی‌ام؛ که زن و بچه‌ام را زیر تیر و ترکش و خمپاره بچسبم و فقط به فکر خانه‌ام باشم. چه حماسه‌ای در روح حاج چاسب خروشید که زیر و زبرش کرد؟ که خودش را بی‌خود کرد و روانه شد؟ دهانم را به گوشی نزدیک کردم: «حاج آقا، چه شد؟ چطور یک مرد می‌تواند زن و خانه و زندگی را پشت سر بگذارد و برود به جنگ؟»
اطلاعات عملیات
پیرمرد خندید، مثل ماهی‌های هور زیر نور رقصان آفتاب در عصر پاییز شادگان: «دو ماه قبل از اینکه تیرها را به چشم ببینم با سپاه اهواز و به خصوص شهید بزرگوار حاج حمید تقوی به عنوان اطلاعاتی و برای کسب اخبار همکاری می‌کردم. من نمی‌توانستم ببینم دشمن راست راست توی شهرم راه برود، توی چشم‌هایم زل بزند و بعد انگار نه انگار، زمینم را از زیر پایم بیرون بکشد. من عربم. زبان دشمن را می‌فهمیدم. لباس من عربی بود. لباس آبا و اجدادی‌ام. و این زمین‌ها بخشی از وطنم. ما عرب‌ها دست و دلبازیم. مهمان بیاید، فقیر بیاید، حتی لباس تنمان را هم درمی‌آوریم و به او می‌بخشیم اما خاک نه. آن‌ها اگر خانه‌ام را می‌خواستند می‌دادم. جانم را می‌دادم. دارایی‌ام را می‌دادم اما خاک، حرمت دارد. بی‌اجازه وارد شدند و لگدش کردند. باید تاوان می‌دادند.
با لباس عربی‌ام می‌رفتم جبهه. می‌رفتم مرز. اخبار را جمع می‌کردم و به اطلاعات سپاه اهواز گزارش می‌دادم. آن‌ها فکر می‌کردند چوپانم. یا یک روستایی ساده. ولی من مبارزی بودم که برای حفظ خاکش با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد. مرگی که هر لحظه و بی سر و صدا می‌توانست در گوشه‌ای و به دست دشمن اتفاق بیفتد. کار ما عجیب بود. و سخت. ما هستیم و نیستیم. دیده می‌شویم و نمی‌شویم و گمنامی اسم ماست. حالا اما پیر شده‌ام و ناامید از شهادت. انگار فرشته‌ی مرگ هیچ‌وقت در کمین من نیست! وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ»
اولین حمله
پیرمرد آن روزها هم ترسیده بود؟ دلش چه؟ با دیدن پوتین‌های دشمن و گلنگدن‌ها نلرزیده؟ نگفته بگذار برگردم و دور و بر خانه و خانواده‌ام باشم؟ به دلش نیفتاده که من را با این دردسرها چه کار؟ اصلا برای جان شیرینش از مرگ نترسیده؟ پیرمرد که بوده؟ چطور توانسته آنقدر سرسخت باشد که دل از زندگی بِبُرد؟ برای چه؟
پیرمرد برگشت. به سال‌هایی دور. به اولین حمله‌ی دشمن و پوتین‌هایی که به خاک حمیدیه رسید. پیرمرد نفس عمیقی کشید: «برای عرب، خاک مساوی با ناموس است. ناموس را که به دشمن نمی‌دهند. ما شرف داریم دخترم. مردی که شرف داشته باشد می‌ایستد، حتی اگر همه‌ی دنیا دست شوند و به صورتش سیلی بزنند! در آن حمله من همراه سردار نادر اسدنیا بودم. در آن عملیات وقتی که عراق شکست خورد و به مرزها عقب‌نشینی کرد، به من دستور دادند که با همان لباس عربی‌ات همراه سردار اسدنیا بروید سمت مرز. ما باید مطمئن می‌شدیم که بعثی‌ها از مرز رد شده‌اند یا در گوشه و کنار کمین زده‌اند.
لباس عربی پوشیدیم. من و سردار اسدنیا. آن موقع کمبود سلاح بود. ما با یک قبضه سلاح و چهار خشاب و یک دوربین به دل چند گردان عراقی زدیم. باورت می‌شود دخترم؟ فقط با یک قبضه سلاح! سوار موتور شدیم و با لباس عربی. تازه شروع جنگ بود. کارت شناسایی و این‌طور چیزها را که نداشتیم. مردم خودجوش همکاری می‌کردند. غیرتی بودند. غیرتی.»
ضد انقلاب
خیلی حرف است بنشینی تَرک موتوری که تو را پیش به سوی مرگ می‌بَرد. پیرمرد می‌گوید غیرتی شده‌اند. همه‌شان. باور می‌کنم. فقط غیرت است که اگر بجوشد می‌تواند پوکه‌های گلوله را در خودش حل کند. فقط غیرت است که می‌تواند با دست خالی روبه‌روی تانک و نفربر بایستد و به شلیک‌ها پوزخند بزند. فقط غیرت است که شنی تانک‌ها تا درِ خانه‌اش رسیده و او بر کرانه‌ی کارون یزله می‌رود. این کارهای جنون‌آمیز فقط از دست غیرت برمی‌آید و آن روز، غیرت، در رگ‌ها جوشیده بود.
پیرمرد با هیجان، دوباره من را با خودش به آن روز برد: «سوار موتور شدیم. باد توی صورتمان می‌خورد. چفیه‌ها را دور بینی و دهانمان بستیم. وقتی رسیدیم حمیدیه، مردم و سپاهی‌ها و ژاندارمری یک گروه شده بودند. ما لباس عربی پوشیده بودیم. دشداشه و چفیه. غریبه بودیم. ناشناس و یکهو بعد از یک جنگ تن به تن سر و کله‌مان توی شهر پیدا شده بود. کسی باورمان نمی‌کرد. مردم فریاد می‌زدند: «ضدانقلاب! ضدانقلاب!» آن لحظه درد تلخی تمام جانم را پُر کرد. دهانم تلخ شد. نگاهی به برادران ژاندارمری و سپاهی انداختم. من هم مثل آن‌ها مبارز بودم. اما مردم، من را ضدانقلاب صدا می‌زدند و آن‌ها را دوست داشتند.
حق داشتند. کسی من را نمی‌شناخت. کسی نمی‌دانست چاسب اطلاعاتی‌ست. ایستاده بودیم که بیست نفر ریختند روی سرمان. زور من و سردار اسدنیا بهشان نرسید. دستگیرمان کردند و کشان کشان ما را آوردند داخل پاسگاه. ما زندانی شدیم!»
برادر منافق!
پیرمرد بلند بلند به خنده افتاد. من هم خندیدم. به زندانی شدنش. به اینکه گاهی یک اشتباه ساده، یک نگاه کوتاه، یک فکر بدون پشتوانه چطور می‌تواند از دوستی مثل حاج چاسب، برای وطن دشمن بسازد! او اما به راهش ایمان داشت، به اینکه باید خاک را برای صاحبانش که این مردم‌اند حفظ کرد. با چند سرفه گلویش را صاف کرد: «ما را در پاسگاه حمیدیه بازداشت کردند. بعد از یک ساعت به سوسنگرد بی‌سیم زدند که «دو نفر منافق را با سلاح دستگیر کرده‌ایم.» آن‌ها هم گفته بودند «این‌ها را منتقل کنید سوسنگرد. آقای خلخالی اینجاست.»
ما را دست بسته به سوسنگرد بردند. نمی‌دانستیم چه بلایی سرمان می‌آید. توضیح هم بی‌فایده بود تا اینکه نرسیده به سوسنگرد، بی‌سیم صدا داد: «آقای خلخالی به بستان رفته‌اند. آن‌ها را ببرید طرف هویزه. آقای طباطبایی حاکم شرع اهواز است. دارد به طرف سوسنگرد می‌آید.» حکم بی‌ محاکمه داشت جاری می‌شد. ما به حکم شهادتِ مردم، منافق بودیم! به طرف هویزه ما را حرکت دادند. آنجا یک روستا هست به نام «ساریه». وقتی رسیدیم پنجاه تا ماشین دایره‌ای ایستاده بودند. یک میدان جنگ تشکیل دادند و ما را از ماشین پیاده کردند. به عنوان مجرم می‌خواستند ما را محاکمه کنند. لب‌هایم خشک شده بود. شهادتین را خواندم. آقای طباطبایی جلو آمد و یک سیلی محکم به صورتم زد! گفتم: «سید، القصاص قبل الجنایة؟ آیا مرا می‌شناسی و می‌زنی؟»
گفت: «شما چه کاره‌اید؟ مگر خلق عرب نیستید؟» گفتم: «نه والله. ما نیروهای اطلاعات سپاهیم.» با تعجب نگاهم کرد، بعد به طرف سردار اسدنیا چرخید: «این کیست؟» گفتم:  «این آقای اسدنیاست، برادرش آقای عادل اسدنیا در مجلس است.» پلک‌هایش را دقیقه‌ای روی هم انداخت بعد رو کرد به افسری که ما را بدون هیچ سوال و جوابی برای محاکمه آورده بود: «بی‌شرف! شما خجالت نمی‌کشید؟ این بندگان خدا را بی هیچ سوالی دستگیر کردید و به من می‌گویید منافق‌اند؟!» سرشان را انداختند پایین. فریاد زد «دستشان را باز کنید. همین الآن بیسیم می‌زنید. بیشتر از بیست دقیقه هم بهتان وقت نمی‌دهم. موتور و سلاح و خشاب‌ها و دوربین‌شان باید اینجا باشد.»
دیدار با یار
پیرمرد یاد مدرسه افتاد. یاد روزهایی که بچه‌ها توی حیاط آتش می‌سوزاندند و کتاب‌هایشان همیشه زیر بغل بود. و دوباره شیرین و صمیمی خندید: «به جبهه می‌رفتم و می‌آمدم. کار من جا و مکان و زمان مشخصی نداشت. روزهای اول، مدارس تعطیل شد. دبیرستان شهید مصطفی خمینی که من سرایدارش بودم هم تعطیل شد و به محل اعزام نیروها به جبهه زیر نظر دکتر چمران تبدیل شد. آن روز از جبهه برگشته بودم. خاک‌آلود. خسته. نگران خانه و یازده بچه‌ام.
درِ مدرسه نیمه‌باز بود و عده‌ای توی حیاط نشسته بودند. من را که دیدند بلند شدند و رفتند. سلام کردم. یک آقای جوان قد بلند با لباس بسیجی و چفیه‌ی دور گردنش میانشان نشسته بود. سرش را بلند کرد و به من نگاهی انداخت. نمی‌دانم چرا اما گرمی لبخندش خستگی جبهه را از تنم به در کرد. سلام دادم. به گرمی و با عربی فصیح جوابم داد: «علیکم السلام و رحمة الله و برکاته؛ عرب‌ها مهمان‌نوازن‌اند.» تعجب کردم. چطور عربی را اینطور با لهجه فصیح صحبت می‌کرد؟ گفتم: «خدمتم، چه می‌خواهید؟» خندید: «والله صبحانه می‌خواهیم.» رفتم سمت خانه‌ام. بچه‌ها ریختند دورم. از سر و کولم آویزان شدند اما من حواسم به آن مهمان بود. آدم عجیبی بود. نمی‌شناختمش و به دلم نشست. به زن‌ها گفتم «صبحانه بار بگذارید» اوضاع روبه‌راه نبود. زمان جنگ غذا همیشه گیر نمی‌آید اما صبحانه‌ی منظمی را روی سفره چیدم. مرد مهربانی بود. به چند آدمی که از او دورتر نشسته بودند گفتم: «این آقا که خیلی مؤدبانه صحبت می‌کند و لباس بسیجی پوشیده، کیست؟» خندیدند و دستی به شانه‌ام کشیدند: «آقای خامنه‌ایست. نماینده‌ی امام.»
با هم
پیرمرد مرد یک جا نشستن نیست. مرد بی‌تفاوت بودن. اینکه ببیند عبا از سر ناموس می‌کشند و سرش به کار خودش گرم باشد. اینکه مادرها توی کوچه و خیابان زیر جشن خمپاره‌ها عزادار تن‌های کودکانشان شوند و او چای شیرین، صبحانه بخورد. اینکه روی سیم تیر برق به جای پوتین پسربچه‌های شیطان، تکه‌های لباس خونین آویزان باشد و شب‌ها سرش را با خیال راحت روی بالشت بگذارد. پیرمرد خودش است. یک تن، غیرت و یک روح، حماسه، و وای از آن روزی که غیرت و حماسه در هم آمیخته شوند.
کاغذها را جابه‌جا می‌کنم. دنبال برگه‌ای سفیدم برای نوشتن: «حاج چاسب، گیر هم افتادید؟» پیرمرد نترس‌تر از آن بود که حتی با مرور خاطرات، صدایش بلرزد. هزارباره خندید: «کرخه نور همیشه هدف قرار می‌گرفت. می‌زدندش. حاج حمید تقوی رفت و با فرمانده لشکر ۹۲، آقای نیاکی صحبت کرد که دیده‌بان توپ‌خانه را ببریم آنجا. آن روز من به همراه دیده‌بان رفتیم به سمت دهلاویه. نزدیکی آنجا روستایی هست به نام «شط العباس». مردمش دحیمی بودند. دیده‌بان یک گروهبان دو بود. اسمش اکبری بود. هنوز یادم مانده. می‌دانی دیگر دخترم، هفتاد و پنج ساله هستم. خیلی چیزها یادم رفته ها. ما رفتیم. گرا دادیم به توپ‌خانه. یک تانک از عراقی‌ها سوخت. ارتباطمان قطع شد. نزدیک امامزاده زین‌العابدین که رسیدیم گفتند «کروشاوی، این مختصات را ببر به بیسیم اصلی بده تا آتش‌باران کنند.»
من رفته بودم تا کار را انجام بدهم اما تفنگم جا مانده بود. دیده‌بان جلوتر از من بود. عراقی‌ها روستا را تیرباران کردند. خمپاره می‌زدند. یک زن را کشتند و دوازده گاو را تلف کردند. دیده‌بان جوان بود. اکبری ترسیده بود. خودش را به جیپ رساند و فرار کرد. به سمت سوسنگرد. من جلو رفتم. به روستا که رسیدم فقط احمد را دیدم. احمد زایر سعدون. از بومی‌های روستا بود. عرب. من تنها بودم. غریب. وسط روستا ایستاده بودم و صدای گلوله‌ها از پشت سرم هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. احمد زایر سعدون صدایم کرد: «بیا ببینم!» عقب رفتم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟ می‌خواهی بکُشی‌ام؟» صدایش را آرام کرد: «بچه‌هایتان رفته‌اند. درست است؟» سرم را تکان دادم. جلو آمد و دست به سینه زد: «پس امشب مهمان من هستی.» ترسیدم اما چاره‌ای نبود!»
لباس عربی
پیرمرد چاره‌ای نداشت و وای از آن لحظه‌ای که آدم بی‌چاره شود. صدا کمی قطع و وصل شد. دوباره تماس گرفتم. پیرمرد اما حافظه‌ی خوبی داشت: «احمد زایر سعدون من را بغل گرفت و گفت: «امشب مهمان من هستی. بیا این لباس نظامی‌ات را عوض کن.» لباس‌های عربی به من داد. آن‌ها را پوشیدم و شام خوردیم. احمد نگران بود. مدام بیرون می‌رفت و برمی‌گشت. اما چشم‌هایش. می‌دانستم آن چشم‌ها دروغ نمی‌گویند. دست‌هایم را فشار داد: «برادر. اگر بعثی‌ها آمدند و از تو پرسیدند اینجا چه می‌کنی؟ بگو دنبال گاوهایم آمده‌ام. دنبال احشامم. اینجا گم شده‌اند!»
دستوراتش را مو به مو اجرا کردم. حالا او فرمانده بود و من سرباز. یک شب آن‌جا ماندم و صبح، یک چوب دستیِ چوپانی به من داد و گفت: «این جاده را مستقیم بگیر و برو. به سوسنگرد می‌رسی.» نفس عمیقی کشیدم و به خدا پناه بردم. لباس‌هایم و زبانم عربی بود. من خیلی خوب می‌توانستم نقش چوپانی که گاوهایش گم شده را بازی کنم اما یک اشتباه. یک حرف اضافی باعث می‌شد لو بروم. افتادم توی جاده. جاده‌ای که به سوسنگرد می‌رسید و مدام حواسم به چپ و راست بود که یک سیاهی را دیدم. فکر کردم عراقی‌هایند. قدم‌هایم را آرام کردم و آن‌ها به من نزدیک شدند. خودی بودند. بیست نفر از نیروهای اطلاعاتی حاج حمید. بغلم گرفتند. خیلی خوشحال شدند. گفتم: «حالا چه کنیم؟» گفتند: «یکی از نیروها را همراهت ببر اسلحه و بسیمت را پیدا کن. اسرار نظامی توی بیسیم است.»
من و حمید یوسفی با هم می‌خواستیم برویم. حمید بعدها در یک عملیات دیگر شهید شد. قد بلند بود. پیراهن سفید پوشیده بود. گفتم این بنده‌ی خدا بیشتر از اینکه بخواهد کمک کند هم جان خودش را به خطر می‌اندازد هم بقیه را. تنها زدم به دل کانال و عقب رفتم. روبه‌روی دِه دحیمی‌ها دیدم یک نفر من را دید. به نام سَبحان دحیمی. یک‌دفعه من را صدا زد. خودم را به نشنیدن زدم اما دوباره صدایم زد: «برادر، برادرررر، گاوت این‌طرف رفته!» عراقی‌ها همان دور و بر بودند. سبحان نظامی نبود اما آن لحظه خیلی خوب توانست به من علامت بدهد که از آن‌طرف نروم. کمین زده‌ بودند.»
اجازه می‌دهید؟
_یعنی دنبال سبحان رفتید؟
آرام خندید: «نجاتم داد. افتادم دنبالش. او می‌رفت و من پشت سرش می‌رفتم. انگار او مرا شناخته بود اما من آن موقع نمی‌شناختمش. سبحان مطمئن قدم برمی‌داشت. تا اینکه رسیدیم به سر دیگر کانال. کمی از زمین را کند. با خودم گفتم نکند نقشه چیده. عقب رفتم. او سرگرم کندن بود و من عقب‌تر رفتم تا فرار کنم که بیسیمم را با دست نشان داد. بعد از آن اسلحه و فشنگ‌ها را. وقتی دیده بود چطور دیده‌بان آن‌ها را به امان خدا رها کرده و رفته، جمعشان می‌کند و توی لباس زنش آن‌ها را می‌پیچد. باور کن. توی دشداشه‌ی زنش پیچیده بود. نمی‌دانست باید با آن‌ها چه کار کند فقط می‌دانست وسایل سرباز وطنش هستند. به خاطر همین نتوانسته حتی از یک فشنگ دل بکند و همه را با کمک زنش قایم کرده بود.
سبحان با تجهیزات جلو آمد: «بفرما این هم امانتت!» مردم فقیری بودند اما غیرت داشتند. توی جیب‌هایم را گشتم. فقط یک پانصد تومانی همراهم بود. برای تشکر آن را در دست‌هایش گذاشتم. قبول نمی‌کرد. گفتم هدیه است از طرف برادرت. سلاح و بیسیم و تجهیزات را گذاشتم روی کولم و به طرف بچه‌ها حرکت کردم. حاج حمید تقوی که دیدم پرسید: «چه شده؟» گفتم ماجرا این است. ما در موقعیت خطرناکی بودیم. یک آدم بومی ساده به ما کمک کرده بود و حالا باید برمی‌گشتیم اما حاج حمید کوتاه نمی‌آمد. نشانی‌اش را گرفت و گفت: «مردم روستا کم و کسری داشتند؟» مردم این روستای پرت تمام جیره‌شان تمام شده بود. در محاصره بودند. به تدارکات بیسیم زد و برایشان قند و چای آوردند. به آن‌ها پول دادند. تخم مرغ. ما آن روزها با کمک هم این خاک را از میان دندان‌های دشمن بیرون بکشیدیم. هر کسی کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. آن روزها فرقی نمی‌کرد سرایدار مدرسه‌ای یا نماینده‌ی امام، کشاورزی یا پزشک، ما همه کنار هم، دوش به دوش هم، تکه تکه، این خاک غصب شده را پس گرفتیم، و حالا، که هنوز رد خونمان بر این خاک خشک نشده آن را دو دستی تقدیم کنیم؟ من هفتادوپنج ساله‌ام. پیر شده‌ام. بلند که می‌شوم پاهایم می‌لرزد و زمین می‌خورم. اما تو بگو دخترم، غیرتتان اجازه می‌دهد؟ این خاک امانت است. باید صحیح و سالم به دست بچه‌هایتان برسد!
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید