بابا دیگر نیامد!/ دلتنگی دختر شهید امنیت موقع یاد گرفتن کلمه «بابا»
پایگاه خبری هوران – درس حلمای ۷ ساله رسیده به «بابا». معلم کلاس اولشان به او و بقیه بچههای کلاس یاد داده چطور بنویسند «بابا» و چطور بخوانندش!به آنها سرمشق داده بنویسند: «بابا آمد» اما بابای حلما خیلی وقت است دیگر به خانه نمیآید.
سرویس جامعه هوران – درس حلمای ۷ ساله رسیده به «بابا». معلم کلاس اولشان به او و بقیه بچههای کلاس یاد داده چطور بنویسند «بابا» و چطور بخوانندش! یادشان داده بابا چند بخش است و به آنها سرمشق داده بنویسند:« بابا آمد» درس سختی است برای حلما! نه اینکه دانشآموز ضعیفی باشد، نه! بابای حلما خیلی وقت است که دیگر به خانه نمیآید.
هر بار که «ب» کوچک را روی دفترش با مداد سیاه کشیده و «آ» بدون کلاه را وصل کرده به آن. اشکهایش را هم با هزار زحمت پشت پلکش پنهان کرده تا نکند همکلاسیهایش متوجه دلتنگی او شوند!
بابای حلما شهید شده!
حلما نمیداند همکلاسیهایش هنوز معنی بابای قهرمان را متوجه میشوند یا نه؟! میدانند شهید و شهادت چیست یا هنوز زود است برای دانستن این کلمات؟! حلما که خیلی زود متوجه همه اینها شده است. از پنج سالگی که پدرش شهید شد و دیگر به خانه بازنگشت.
«پدر حلما پلیس بود. یک آقا پلیس مهربان! با دشمنها میجنگید و حواسش به آدم بدها بود که آسیبی به دیگران نزنند.خدا خیلی او را دوست داشت بخاطر همین او را برد پیش خودش! بابای حلما او را میبیند و صدایش را میشنود. بابای حلما شهید شده» این قصهای است که هر شب موقع خواب وقتی عکس پدرش را بغل میگیرد مادرش برایش میگوید اما نمیداند این قصه را برای همکلاسیهایش هم بگوید یا نه!
حلما میخواهد برود مدرسه حالا هم نمیآیی؟!
حلما دلش میخواست روز اول مدرسه مثل همه همکلاسیهایش دست بابا را بگیرد و تا مدرسه برود! دلش میخواست بابا ببیند دخترکوچولویش آنقدر بزرگ شده که قرار است خواندن و نوشتن یاد بگیرد. روز اول مدرسه به قول خودش سختترین روز عمرش بود. دلش فقط و فقط بابا را میخواست. این جمله حلماست فقط و فقط بابا. مادرش وقتی نگرانی حلما را دیده بود. لیستی از همه آدمهایی که حلما دوستشان داشت پیش رویش گذاشته بود و گفته بود به کدامشان زنگ بزنم که روز اول مدرسه همراهت باشند؟! حلما هم گفته بود:« فقط و فقط بابا! کاش میشد به بابا زنگ بزنی و بگویی حلما میخواهد برود مدرسه. حالا هم نمیآیی؟!»
نمیتوانم مثل همکلاسیهایم بابا را بغل بگیرم!
آن روز که همکلاسیاش پرسید:« حلما شما چند نفرید؟! تو خواهر و برادر هم داری؟!» با شیرین زبانی جواب داد:« ما سه نفریم، یک برادر بزرگتر دارم!» اما وقتی بغل دستیاش گفت:« حلما اگر برادر داشته باشی میشه ۴ نفر.» آن وقت انگشت های دستش را آورد بالا و جلوی چشمهای حلما شروع به شمارش کرد.« تو، مامانت، بابات و داداشت میشه چهار نفر! هنوز شمردن رو درست یاد نگرفتی؟!» حلما ترجیح داد بگویید شمردن بلد نیست نمیخواست بگویید نمیتواند مثل آنها بابایش را بغل بگیرد. بابایش نیست که با او به مدرسه بیاید! یا اینکه هربار که خانم معلمشان در دفترش صدآفرین میزند بابایش نیست که قربان صدقهاش برود!
بابا آمد!
درس بابا را که یاد گرفت برای همکلاسیهایش از بابای قهرمان گفت. عکسش را نشان همه داد و گفت پدرش مراقب همه بچهها بوده. بابایش یک آقا پلیس مهربان بوده که حالا پیش خداست! برای همکلاسیهایش کادو خرید. به قول خودش یک کیک تولد خرید تا بگویید چقدر به بابایش افتخار میکند! اما باز دل حلما آرام نشد. باز وقتی خانم معلم درس بابا را میداد هرچه تلاش کرد و لب گزید نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. شاید دلش میخواست زودتر کلمات دیگر را یاد بگیرد تا هر بار در املا مجبور نباشد بنویسد بابا آمد و یادش بیاید چقدر دلتنگ آمدن بابا است!
سرمشقهای «بابا» بر مزارش!
حلما دلش میخواست مثل همه بچهها برای پدرش نقاشی بکشد و رویش بنویسد بابا. آنوقت وقتی شب پدرش به خانه برگشت. نقاشی را به دستش بدهد و غافلگیرش کند! اما حالا تمام دلخوشیاش عکسهای بابا است و مزارش. مینشیند روبهروی عکسش و تند تند سرمشقهای بابایی که خانم معلم به او داده را مینویسد به این امید که پدر مهربانش ببیند! مادرش میگوید:« وقتی یاد گرفت بنویسد بابا، گفت برویم بهشت زهرا پیش باباپرویز! مداد و دفترم را هم ببریم میخواهم نشانش بدهم که یاد گرفتم بنویسم بابا!»
برای حلما، برای بابایش و برای امنیت!
این روزها حواسمان بیشتر به حافظان امنیتمان باشد. به حلماهایی که چشم به راه پدرانشان نشستهاند. دلشان میخواهد روز اول مدرسه دست بابایشان را بگیرند. دوست دارند وقتی درس بابا را یاد گرفتند دفتر مشقشان را به دست پدر بدهند و ذوق چشمانش را ببینند! برای حلما، برای بابایش و برای امنیت!