کد خبر:3748
پ
۱۴۰۱-۸-۵۹۱
شهید محمد فصیحی دستجردی

روی کارنامه درسی محمد نوشته بودند «شهید شد»

مادر شهید ۱۴ ساله دفاع مقدس محمد فصیحی دستجردی روی کارنامه درسی محمد نوشته بودند «شهید شد» پایگاه خبری هوران – زمانی که محمد در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید، دانش‌آموزی ۱۴ ساله بود. او همزمان با تشکیل بسیج به عضویت آن درآمد و در اولین اعزام به جبهه در عملیات رمضان مجروح شد […]

مادر شهید ۱۴ ساله دفاع مقدس محمد فصیحی دستجردی

روی کارنامه درسی محمد نوشته بودند «شهید شد»

پایگاه خبری هوران – زمانی که محمد در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید، دانش‌آموزی ۱۴ ساله بود. او همزمان با تشکیل بسیج به عضویت آن درآمد و در اولین اعزام به جبهه در عملیات رمضان مجروح شد و در اعزام دوم که مصادف با عملیات محرم بود، در منطقه عین خوش به شهادت رسید.

سرویس دفاع مقدس هوران – زمانی که محمد در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید، دانش‌آموزی ۱۴ ساله بود. او همزمان با تشکیل بسیج به عضویت آن درآمد و در اولین اعزام به جبهه در عملیات رمضان مجروح شد و در اعزام دوم که مصادف با عملیات محرم بود، در منطقه عین خوش به شهادت رسید. مادر شهید محمد فصیحی بعد از شهادت فرزند ۱۴ ساله‌اش، دو پسر دیگرش را برای رفتن به جبهه بدرقه کرد. مادر شهید حالا ۴۰ سال بعد از شهادت فرزندش می‌گوید «ما در مکتب عاشورا تربیت شده‌ایم و حاضر هستیم همه هستی خود را فدای راه حق و امام حسین (ع) کنیم.» گفتگو با این مادر شهید در ادامه می‌آید.

گویا سن واقعی پسرتان محمد، دو سال از سن شناسنامه‌ای‌اش کوچکتر بود؟
سال ۱۳۴۷ وقتی محمد متولد شد، برایش شناسنامه نگرفتیم. فرزند بزرگ‌ترم محمد نام داشت که دو سال قبل از او فوت شده بود، برای همین شناسنامه او را به محمد دادیم. شهید را در خانه حسین صدا می‌کردیم. اما در شناسنامه محمد بود. به این ترتیب سن شناسنامه‌ای پسرم، دو سال از سن واقعی‌اش بزرگتر بود. قدیم مثل حالا نبود که اگر کسی فوت کرد، مهر باطل شد روی شناسنامه‌اش بزنند. زیاد سن و سال برایشان اهمیتی نداشت. به خاطر همین از شناسنامه همدیگر استفاده می‌کردند. وقتی همسرم به ثبت احوال رفت تا برای حسین شناسنامه بگیرد، مأمور ثبت احوال گفته بود حالا دوسال تفاوت سنی زیاد نیست، بگذارید همین شناسنامه محمد برای حسین باشد. یک روز از صدا و سیما برای تهیه گزارش به منزل‌مان آمدند. وقتی ماجرای دو اسمه بودن حسین را فهمیدند گفتند ما شهیدتان را محمد حسین معرفی می‌کنیم. ولی روی سنگ مزارش همان نام شناسنامه‌اش محمد حک شده است.

با توجه به اینکه سن واقعی شهید دو سال کمتر از شناسنامه‌اش بود، چطور برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد؟
پسرم زمانی که می‌خواست برای اعزام به جبهه ثبت نام کند هنوز خیلی بچه بود و قدی کوتاه هم داشت. با وجود اینکه شناسنامه‌اش دو سال بزرگ‌تر بود، باز تصمیم گرفت سنش را در شناسنامه بیشتر کند. دست به تیغ شد و تاریخ تولد شناسنامه را از ۱۳۴۵ به ۱۳۴۳ تغییر داد. عشق جبهه داشت و به خاطر عشقی که داشت به هر سختی بود، اعزام گرفت. ۱۲ آبان ماه سال ۶۱ زمانی که بچه‌ام به شهادت رسید، از نظر شناسنامه‌ای که به جبهه ارائه داده بود، چهار سال بزرگ‌تر از خودش بود. سن واقعی‌اش ۱۴ سال بود در حالی که روی برگه اعزام سنش را ۱۸ سال زده بود.

شغل پدر شهید چیست؟ محمد در خانه چطور بچه‌ای بود؟
همسرم کشاورز است. قدیم گاهی برای کار به قزوین می‌رفت و سیفی کاری می‌کرد. ما زندگی ساده و به دور از تجملاتی داشتیم. به لطف خدا خانه‌ای داریم که با دسترنج و تلاش در زندگی ساختیم. الحمدلله خدا بچه‌های خوب و سربه راهی به ما عطا کرد. هر زمان شوهرم برای کار به راه دور می‌رفت فرزند شهیدم جای خالی پدرش را برای اهل خانواده پر می‌کرد و سعی می‌کرد در همان کودکی و نوجوانی مانند پدرش در کار‌های منزل کمک حال من باشد. محمد پسری با انضباط و تمیز بود. هر چیزی را سرجای خودش می‌گذاشت و همیشه مراعات حال مرا می‌کرد، چون خواهر و برادر‌های محمد کوچک بودند و نمی‌خواست من اذیت شوم. شهید توقع‌های بی‌جا از من و پدرش نداشت. اهل معنویات و نماز و دعا بود. اگر وسیله‌ای مانند دوچرخه یا کتاب و چیز‌های دیگر داشت به دیگران هم به امانت می‌داد تا استفاده کنند. همیشه مراقب خواهر و برادران کوچکترش بود.
یک‌بار برادرم تعریف می‌کرد با محمد سوار اتوبوس بودیم و داشتیم از اصفهان به دستجرد می‌آمدیم. یک پیرمرد پشت سر محمد نشسته بود. محمد به آن پیرمرد التماس می‌کرد که شما بیایید اینجا سر جای من بنشینید تا من بروم عقب اتوبوس بنشینم. ناراحت بود که چرا آن پیرمرد پشت سرش نشسته است. عجیب به بزرگتر‌ها احترام می‌گذاشت و آنان را مورد محبت خود قرار می‌داد. محمد از غیبت کردن و غیبت شنیدن فوق‌العاده بیزار بود. هر زمان می‌دید یک جمعی دور هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند، می‌رفت و به آن‌ها یادآوری می‌کرد بحث‌شان به غیبت دیگران باز نشود.

از کودکی‌های شهید چه خاطراتی برای‌تان ماندگار شده است؟
یک روز محمد، دوچرخه پسر همسایه را از پدرش قرض گرفته بود تا برود کارش را انجام بدهد و برگردد. در مسیر برگشت وقتی به سر کوچه می‌رسد می‌بیند پسر همسایه سر کوچه ایستاده است. آن پسر به محمد می‌گوید احتیاجی نیست دوچرخه‌ام را به خانه ببری به خودم تحویل بده و برو. اما محمد از آنجایی که امانت‌دار خوبی بود حرف آن پسر را قبول نمی‌کند و می‌گوید: نه به شما تحویل نمی‌دهم. من دوچرخه را از پدر و مادرت تحویل گرفتم باید ببرم به خودشان هم تحویل بدهم. اما صاحب دوچرخه قبول نمی‌کند و باهم دعوایشان می‌شود. بالاخره محمد دوچرخه را می‌برد و تحویل پدر و مادر آن پسر می‌دهد و می‌گوید حالا برو دوچرخه‌ات را از پدر و مادرت تحویل بگیر.

آقا محمد در کدام مقطع تحصیل می‌کرد که به شهادت رسید؟
پسرم دانش‌آموز سوم راهنمایی بود که به شهادت رسید. ثلث اول و دوم سر جلسه امتحان حاضر بود، ولی قبل از امتحانات ثلث سوم به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید که در کارنامه آخر سال به جای نمرات قبولی ثلث سوم نوشته بودند: شهید شد.

شما یا اطرافیان شهید مخالف جبهه رفتنش نبودید؟
محمد زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود، اطرافیان می‌گفتند: شما هنوز سنی نداری. زود است که به جبهه بروی. می‌خواهی به جبهه بروی چه کنی؟ برو بنشین درست را بخوان؟ محمد می‌گفت: باید برویم. اگر ۱۰۰ سال‌مان هم بشود باید از این دنیا برویم. آن هم با کوله‌باری از گناه باید برویم. ولی اگر در جبهه در این سن کم شهید بشوم پاک شهید شده‌ام و گناه نکرده‌ام. ما راه خودمان را انتخاب کرده‌ایم؛ و قدم در راه خدا می‌گذاریم و به جبهه می‌رویم. رفتنی باید برود. اگر عمرم به دنیا باشد سالم بر می‌گردم، اما اگر قرار است عمرم کوتاه باشد چه بهتر که در راه خدا به شهادت برسم. وقتی هم رضایتنامه‌اش را آورد من و پدرش امضاء کردیم.
خود شما از اینکه می‌رفت ناراحت نبودید؟
چون جنگ بود و جبهه هم احتیاج به نیروی جوان داشت، ما اصلاً ناراحت نبودیم. در اولین اعزام با برادرم شهید قاسمعلی حیدری همراه و همرزم و همسفر بودند. وقتی برادرم قاسمعلی شهید و مفقودالاثر شد، محمد به مرخصی آمد. دیدم که آستین لباسش سوراخ سوراخ است. نمی‌دانستم این سوراخ‌ها بر اثر ترکش است. محمد هم چیزی به من نمی‌گفت که مبادا من ناراحت بشوم. بعد از شهادت برادرم نیز محمد را مجدد بدرقه کردیم تا به جبهه برود. رفت و بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. بعد از شهادت قاسمعلی و محمد، دو پسر دیگرم را به جبهه فرستادم. اگر خداوند چند پسر دیگر هم به ما عطا کرده بود همه را یک به یک برای پاسداری از اسلام به جبهه می‌فرستادم تا راه و هدف امام حسین (ع) حفظ شود. ما در مکتب عاشورا تربیت شده‌ایم و حاضر هستیم همه هستی خود را فدای راه‌حق و ابی‌عبدالله (ع) کنیم. حتی زمانی که شهید مدافع حرم محمد کامران را آوردند با فرزندانم تماس گرفتم و سفارش کردم و گفتم اگر آقا حکم جهاد داد حتماً بروید. اگر حرم عمه سادات (ع) احتیاج به مدافع حرم داشت بی‌درنگ ثبت نام کنید و برای جهاد با دشمنان اهل بیت (ع) آماده باشید.

خبر شهادت محمد چگونه به شما رسید؟
۱۲ آبان ماه سال ۱۳۶۱ محمد به شهادت رسید. زمان شهادتش من تهران بودم. بعد که خبر به تهران رسید به من حرفی نمی‌زدند. فقط دیدم همه فامیل جمع شدند و می‌خواهند به دستجرد بیایند لباس سیاه بر تن داشتند و آنجا بود که از شهادت فرزندم با خبر شدم. من هم همراه فامیل به دستجرد آمدم. پیکر محمد را به مدرسه‌اش برده بودند. شب که شد به مدرسه محمد رفتیم و پیکر محمد را که در بین یک پتو پیچیده بودند از نزدیک زیارت کردیم. بعد هم مراسم تشییع باشکوه برگزار شد و پیکر محمد در گلزار شهدای بهشت محمد دستجرد به خاک سپرده شد.

دلتنگی محمد را چگونه طاقت آوردید؟
اوایل شهادتش از دلتنگی خیلی گریه می‌کردم. بی‌قرار بودم. دست خودم نبود و زود به گریه می‌افتادم. هر چه هم بچه‌ها و اطرافیان دلداری‌ام می‌دادند و می‌گفتند بچه‌ات به راه‌حق رفته است، بر من اثر نمی‌کرد. خودم می‌دانستم محمد عاقبت بخیر شده است، اما من هم مادرم و به شدت دلتنگ فرزندم شده بودم. یک شب خواب دیدم با اتوبوس به جایی می‌روم که وسط راه اتوبوس خراب شد و در میان راه ماند. بعد محمد را دیدم که به نزد من آمد و گفت: مادرجان بیا تا باهم برویم جایگاه مرا ببین. من همراه محمد به یک جای بسیار بزرگ و زیبا و سر سبز رفتیم. محمد به من گفت: مادر، من جایگاهم اینجاست. آیا اینجایی که من هستم گریه دارد؟ گفتم نه اینجا که گریه ندارد. محمد گفت پس دیگر گریه نکنید. بعد از آن خواب دلم آرام شد و هر وقت دلتنگش می‌شدم، سعی می‌کردم دیگر گریه نکنم.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید