کد خبر:19475
پ
یا «حرس الخمینی»
مگه مهمانی آمدی؟/ قسمت 14

یا «حرس الخمینی» مگه مهمانی آمدی یا دعوتت کردیم بغداد!

یا «حرس الخمینی» ؛ مگه مهمانی آمدی یا دعوتت کردیم بغداد! نویسنده: غلامعلی نسائی یک مجروع آوردند، با چهره‌ای سیاه، شبیه سربازهای عراقی، از آن عرب های خاص، یک تشک انداختند و مجروع را روی تشک رها کردند، توی دلم گفتم: مجروحین خودشان را می‌آوردند اینجا، پس شانس ما بلند است. با همین فکرها از […]

یا «حرس الخمینی» ؛ مگه مهمانی آمدی یا دعوتت کردیم بغداد!

نویسنده: غلامعلی نسائی

یک مجروع آوردند، با چهره‌ای سیاه، شبیه سربازهای عراقی، از آن عرب های خاص، یک تشک انداختند و مجروع را روی تشک رها کردند، توی دلم گفتم: مجروحین خودشان را می‌آوردند اینجا، پس شانس ما بلند است. با همین فکرها از مجروع سیاه چرده به عربی پرسیدم. «آنه اسمک.؟ با ناله و به لهجه مازندرانی گفت: «اسدالله جلیلی»، اعزامی از مازنداران، زد خندیده.

گروه حماسه و مقاومت هوران – دشداشه عربی را که پوشیدم، افتادم، سرباز عراقی هم رفت، اصلا نفهمیدم گجا هستم، صبح فردا بیدار شدم یا بیهوشی سراغ آمده بود، نمیدانم. چشم باز کردم، پرستار عراقی روی سرم بود، خودش را «فهاد» معرفی کرد، لهجه کردی داشت و گمانم شعیه بود، بسیار مهربان و انسان دوست، توی عراق هم آدمهای خوب بودند ولی از دست رژیم بعث جرات نداشتند خودشان را بروز بدهند.

حرس الخمینی

اگر یک شیعه عراقی ارادتش را علنی به ایرانی ظاهر می‌کرد، صدام جد وآبادش را آتش می‌زد.

لحظه نخست دو سرم خونی گران قیمت به من وصل کرد، گفت: از سرم‌های خونی باارزشی است که من به تو زدم. این‌جا تا بحال بیش از ۲۵ نفر از بچه‌های شما را درمان کردم. معلوم بود حسابی دلش از جنگ گرفته است و از صدام متنفر است.

حسابی به من و جواد می‌رسید، تنها که بودیم درد دل می‌کرد، گفت: ما دعا می‌کنیم شما پیروز بشوید و از دست رژیم صدام خلاص بشویم. نصیحت کرد مراقب خودتان باشید با هرکسی اینجا حرف نزنید. دیوارهای اینجا موش دارد و موش‌های صدام هم گوش دراز دارند. فهاد که رفت یک دژبان عراقی آمد به نام علی، جوان ساکتی بود.

دو روز که ماندیم کمی سرحال شدیم و دژبان هم سر صحبت را با ما باز کرد، گفتم: علی تو که نامت علی است، شیعه هستی و اخمو با هم جور در نمیاد، چرا این قدر ترش هستی؟ می‌خندید، برای ما دسر میوه می‌اورد، پرتقال و سیب به ما داد. صبح‌ها قمری‌ها پشت پنجره می‌خواند، ما را بیدار می‌کردند.

حس بسیار خوبی با قمری ها پیدا کرده بود. صدای هواپیماهای جنگی، بیادم می‌آورد که در حال جنگ و اینجا یک اسیر جنگی هستیم. هیچ آرامشی در کار نیست. روبروی ما یک پنجره بزرگی بود، عراقی‌ها که رفت و آمد می‌کردند، نیم نگاهی به ما می‎انداختند، برخی هم می‌امدند داخل سالن و با ما صحبت می‌کردند.

بعضی هم با تندی رفتار میکردند. برخی هم بدجوری حرف می زدند، یکی گفت: شماها آمریکائی هستید، آمریکا متجاوزه یا شما؟

گفتم: دشمن همه ما خود آمریکاست. شما که اگاهی ندارید، فضای ذهنتان را بستند.

ما مسلم. مسلمان هستیم. وارد بحث عقیدتی و سیاسی می‌شدیم.

فهاد آمد گفت: با کسی اینجا بحث نکنید. تمام حرف‌های شما این‌جا یاداشت می شود. کار دستتان میدهند. گزارش می‌شوند، من باورم نمی‌شد. از پنجره که سرک می‌کشیدند، صدایشان می‌کردم، تعل تعل…. محل نمی‌گذاشتند. بعد فهمیدم که می‌ترسند.

یک روز ۲ نفر لباس پیشاهنگی داشتند، صدا زدم. تعل تعل، گفتند: می ترسیم خاردار ما را بازداشت می‌کنند اگر با یک مجروع جنگی ایرانی صحبت کنیم.
بعد چند روز متوجه حرفای فهاد شدم، آنها که داخل می‌آمدند، هدف داشتند، تخلیه اطلاعاتی می‌کردند. حرف‌های من را یاداشت گزارشی به استخبارات یا جای دیگر می‌دادند.

روز هشتم من را بردند، رادیولوژی و از پای زخمی‌ام عکس انداختند و دکتر نگاهی کرد و گفت: توی پایت ترکش داری. ترکش خمپاره عراقی بود.

از پای سید جواد عکس گرفتند، گفتند تیر خورده ترکش ندارد. ما را دوباره آورذند داخل سوله دراز به دراز افتادیم روی تشک عراقیه.

یا «حرس الخمینی

هنوز جابجا نشده بودم که یک مجروع آوردند،

یک مجروع آوردند، با چهره‌ای سیاه، شبیه سربازهای عراقی، از آن عرب های خاص، یک تشک انداختند و مجروع را روی تشک رها کردند، توی دلم گفتم: مجروحین خودشان را می‌آوردند اینجا، پس شانس ما بلند است. با همین فکرها از مجروع سیاه چرده به عربی پرسیدم. «آنه اسمک.؟ با ناله و به لهجه مازندرانی گفت: «اسدالله جلیلی»، اعزامی از مازنداران، زدیم خندیده.

ناقلا متوجه صحبت من با سید جواد شده بود که فارسی حرف زدیم. تابلو بود که لحن ما شمالیه، خودش هم از بچه‌های اطلاعات عملیات بود. با هم زود رفیق شدیم به نوعی همه شمالی بودیم از یک لشکر، اسدالله عضو اطلاعات لشکر ۲۵ کربلا بود،

وقتی اسیر می‌شود، چون اطلاعاتی بود برای اینکه عراقی‌ها سوال که می‌پرسند باید سریع جواب بدهی شک نکنند، بلافاصله خودش را «ذات‌الله»، معرفی میکند.

یعنی ذات خودا، این اسم کلا مشکل دارد، آدمیزاد که خودش مخلوق خداست، نمیتواند ذات خدا باشد. معصیت هم دارد. بنده خدا هول کرده بود، چاره نبود نمی توانستم هم نامش را تغییر بدهد، بابایش را جلوی چشم‌ اش در می‌اورند، یارانه اش را که حذف می‌کنند هیچ، سبد دستش میدهند برو صف گوشت یخی… از دهانش پریده بود، روی خودش اسم گذاشته بود.

مجروحیت‌اش بدجوری وخیم بود، یک سُند وصل کرده بودند، نیاز شدید به همراه و کمک داشت. من خودم لاش و پاش بودم، سید جواد هم بدتر از من، نصفه و نیمه بلند شدم کمکش کردم. کسی که نبود کمک کند. خیلی غریب بودیم.

امام موسی کاظم در زندان بغداد، ما در بیمارستان بغداد، در یک رسته بودیم.

عراقیه که از دور نگاه می‌کرد من بلند شدم اسدالله را تر و خشک کردم. به عربی بلغور کرد که هی یالله ایرانی رو رو …. بلند شدم خودم را انداختم روی تشک، آمدند

گفتن: یالله یالله رو رو

بلند بشوید و راه بروید. که خوب شدی. چه دردسری درست کردم.

یکی دو روز نگذشته بود، آمدند سر وقت من و سید جواد، آمبولانس آورده بودند، که ما را حرکت بدهند، آمبولانس را که دیدم، خوشبحالم شد که بابا دارند به ما رسیدگی می‌کنند، تلو تلو خوران رفتیم پشت در ورودی آمبولانس منتظر تخت سلیمان داخل آمبولانس بودیم که سرباز در را قریچ باز کرد، دلم ریخت.

ما را بگو داشتیم به خودمان امید واهی می‌دادیم.

کف آمبولانس شبیه کف مزدا ۱۰۰۰ فلزی، زمخت و سرد بود.

گفتم: سیدی این‌که هیچی ندارد، پتوئی، تختی؟!

فارسی خوب حرف می‌زد.

با اخم و تندی گفت: مگه مهمانی آمدی یا دعوتت کردیم، از تو اسلحه گرفتیم، اسیر جنگی هستی؟ یالله یالله سوار شوید. فکر کردم درست می‌گوید. به زحمت سوار شدیم. دست‌های من و سید جواد را به همدیگر بستند، ماشین حرکت کرد.

ادامه دارد….

منبع
انجمن نویسندگان استان گلستان هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید