شهید بسیجی علی رضا نوری
شهید به فریادم رسید
نویسنده: غلامعلی نسائی
پایگاه خبری هوران – یک روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچههای همسنوسالش توی کوچه بودند. گفتم باش با بچهها بازی کن. دلشوره داشتم.
شیشه دست زینب را پاره میکند و زینب خون را که میبیند جیغ میکشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه میاد. زینب را بغل میکند و به طرف خانه ما میدود بچهها میگن که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول برمیدارد و زینب را بیمارستان میبرد. دستش را بخیه میزند پانسمان میکند و به خانه میاورد. همینکه وارد کوچه میشود منم سر رسیدم. ازینکه این طور همسایهای دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب.
شب شوهر شهیدم، پدر زینب شوهر شهیدم، به خواب زن همسایه میاد. و تشکر میکند میگه از من چی میخواهی زن همسایه میگه از خدا بخواه همیشه هوای مارو و بچههام و داشته باشه. شهید میگه باشه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم. زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصهاش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچههای شهدا رو دوست دارم.
ناگهان مادر یاد شهید میافته و با نام شهید رو فریاد میکنه، شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازیها چیه، کی رو صدا میکنی، زن همینطور بیاعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه بچهام را بگیر، علیرضا خودت گفتی…
چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره و در کنار یک رود خانه برای استراحت و تفریح چادر میزنن، یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست با دلشوره و دلهره به کنار رودخانه که جیغ دختر و افتادنش توی رود یکی میشه، سرعت آب زیاده و کسی حتی پدر دختره جرئت پریدن داخل آب رو. نداره، ناگهان مادر یاد شهید میافته و با نام شهید رو فریاد میکنه، شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازیها چیه، کی رو صدا میکنی، زن همینطور بیاعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه بچهام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن، مرد دوباره رو سر زنش داد میکشه، ناگهان دختر به حاشیه رود به یک شاخه گیر میکنه و سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا رو سفیدم کردی، ممنون شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند. مرد شرمنده میشه مثل اونایی که رو داشبورد ماشینهاشون یه بر چسب زدن که نوشته «شهدا شرمندهایم».