کد خبر:3344
پ
۱۴۰۱-۸-۴۴۰
شهید ناصر براهویی

شلیک ۱۱ تیر به سر و قلب منادی اتحاد اقوام ایرانی

شلیک ۱۱ تیر به سر و قلب منادی اتحاد اقوام ایرانی پایگاه خبری هوران – سیدخان برادر شهید ناصر براهویی از شهدای اهل تسنن است که در اقدامات آشوبگرانه تروریستی به شهادت رسید. دفاع و امنیت هوران – سیدخان برادر شهید ناصر براهویی از شهدای اهل تسنن است که در اقدامات آشوبگرانه تروریستی به شهادت […]

شلیک ۱۱ تیر به سر و قلب منادی اتحاد اقوام ایرانی

پایگاه خبری هوران – سیدخان برادر شهید ناصر براهویی از شهدای اهل تسنن است که در اقدامات آشوبگرانه تروریستی به شهادت رسید.
دفاع و امنیت هوران – سیدخان برادر شهید ناصر براهویی از شهدای اهل تسنن است که در اقدامات آشوبگرانه تروریستی به شهادت رسید. او برای ساعاتی همراه ما شد و از برادر شهیدش ناصر براهویی گفت. از خدمات و دغدغه‌هایش نسبت به مردم محروم منطقه و شهادتش. شهید ناصر براهویی را پیش از هر چیزی باید یک نیروی جهادی بدانیم.
برادرش با اشاره به خدمات او نسبت به مردم منطقه می‌گوید: «برادرم خودش را در خدمت نظام، انقلاب و مردم می‌دانست. او مسئول هیئت صلح و سازش اقوام و طوایف خیریه صابرین، عضو ارشد پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی خیریه همتایان در محله شیدآباد و منادی اتحاد اقوام، طوایف و مذاهب استان سیستان و بلوچستان بود. ناصر در کار‌های خیر همیشه پیشقدم بود.
هرگز برایش مهم نبود این کسی که پیگیر رفع مشکلش شده، فارس است یا بلوچ، برایش انسانیت مهم بود. همیشه کسی که به او مراجعه می‌کرد از شهید ناصر کلمه «نه» نمی‌شنید. اصلاً دست رد به سینه کسی نمی‌زد.
آنقدر کار‌ها را پیگیری می‌کرد که به نتیجه برسد و مشکل آن فرد حل شود. ایشان از طریق مؤسسه «خیریه صابرین» برای کمک به مردم محروم و نیازمندان پیشقدم بود. با وجود اینکه درآمد زیادی هم نداشت، اما به بیماران و زنان بی‌سرپرست کمک می‌رساند.
برخی مواقع از خیرین دیگر کمک می‌گرفت تا بتواند به نیازمندان کمک کند. یک بار رفته بود مؤسسه صابرین، چند خانم آنجا بودند که کارت یارانه‌شان را به آن‌ها داده بود تا هر چه می‌خواهند تهیه کنند. برادرم آن روز همه پول‌های کارتش را بین آن چند نفر تقسیم کرد. بار‌ها می‌گفتم داداش به فکر همسر و فرزندان خودت هستی؟ می‌گفت: بله. ایشان مغازه برنج‌فروشی داشت. همه اجناس برای خودش نبود، اما همین مقدار کم هم برایش برکت داشت. ناصر بسیار مهربان و خوش‌اخلاق بود.»
 نظام جمهوری اسلامی خط قرمزش بود
سیدخان از فعالیت‌های شبانه‌روزی و پیگیری‌های مجدانه برادرش در سنگر بسیج می‌گوید: «برادرم در فعالیت‌های پایگاه بسیج در خط اول بود. همیشه برای بسیج و انقلاب خودش را جلو می‌انداخت. می‌گفتم برادر محیط و شرایط اینجا چندان برای این فعالیت‌ها مناسب نیست، باید خیلی مراقب باشی، خطرناک است، می‌گفت نه نگران نباش. همین اواخر قبل از شهادتش باهم در خیابان بودیم. عده‌ای لاستیک آتش زده بودند. ناصر آن‌ها را برداشت و در جوی آب انداخت و خاموش‌شان کرد. گفتم: دستت می‌سوزد چرا این کار را می‌کنی؟ می‌گفت: «دود وارد خانه مردم می‌شود. احتمال آتش‌سوزی اماکن عمومی و مغازه مردم هم وجود دارد.»
ایشان از شرایطی که در این اواخر برای کشور به وجود آمد، ناراحت بود. می‌گفت: «چرا برخی قدر این امنیت را که حاصل خون شهدا و مجاهدت بسیاری از عزیزان زحمتکش است، نمی‌دانند.»
 به خاطر آسایش دیگران، به خاطر امنیت و خاک کشور از خودش می‌گذشت. همیشه می‌گفت: «داداش خاک، ملیت ایرانی‌ام و نظام و رهبری خط قرمز من هستند. اجازه نمی‌دهم کسی بخواهد حرفی به آن‌ها بزند و چپ نگاه‌شان کند.»
 فرزندانی که حافظ خاک و رهبری هستند
او در ادامه می‌گوید: «برادرم دو همسر دارد و ۱۰ فرزند. به او می‌گفتم چرا ازدواج مجدد کردی؟ می‌گفت خدا به من فرزند بدهد که از این خاک و نظام و رهبری پاسداری کنند. می‌خواهم فرزندانم مانند من خادم مردم باشند، این ایده برادرم بود. همین اواخر رئیس صلح و سازش طوایف استان شده بود. فکر‌های بزرگ و اندیشه‌های متعالی در سرداشت. چند وقتی بود محاسن گذاشته بود. گفت من به همین زودی به شهادت می‌رسم. گفتم فرد خاصی به تو حرفی زده؟! گفت نه، اما مطمئن باش این اتفاق برای من می‌افتد.
 معاندان دوست ندارند که اینجا ریش سفید‌ها با دولت همراهی کنند. این خصلت‌شان است. برادر من هم بسیجی بود و برای مردم کار می‌کرد و حاضر بود برای نظام جانش را بدهد. قطعاً این گونه حرکات به کام معاندان خوش نمی‌آمد و درصدد حذف آن فرد اقدام می‌کردند. برادرم با علم به این موضوع و شرایط، بی‌هیچ ترس و دلهره‌ای وارد میدان می‌شد و همیشه خط‌شکن بود. همین اغتشاش هم فرصتی به آن‌ها داد بتوانند برادرم را به شهادت برسانند.»
 شهید علی‌اکبر براهویی
 سیدخان می‌گوید: «ساعت ۴ بود که من به سمت خانه آمدم. برادرم را دیدم که در حال خرید مرغ است. گفتم الان چرا آمدی بیرون؟ گفت: آمدم خرید. سه بار تأکید کردم که به خانه برگردد. گفتم: اگر می‌خواهی بیرون بیایی به همراه بچه‌ها بیا و همراه خودت اسلحه بردار. گفت: نه می‌روم کار دارم. می‌دانستم که او را می‌زنند. فعالیت‌هایش خار چشم معاندان شده بود، اما برادرم گفت: من اسلحه همراهم نمی‌برم. اگر اسلحه همراهش داشت، می‌توانست از خودش دفاع کند. او بعد از خداحافظی با من، به سمت خانه راه افتاد. گفتم: وقتی به خانه رسیدی به من زنگ بزن تا خیال من هم راحت شود. گویا در مسیر یکی از معتمدان و ریش‌سفید‌ها به نام آقای علی‌اکبر براهویی با ایشان تماس می‌گیرد و می‌گوید بیا باهم به فاتحه‌خوانی یکی از بستگان برویم. آن‌ها همراه هم به سمت مجلس ترحیم راه می‌افتند. بعد از حضور در مراسم و عرض تسلیت به قصد منزل از مجلس خارج می‌شوند و به سمت خیابان فاضلی حرکت می‌کنند. باقی ماجرا را از زبان مردمی شنیده‌ام که در معرکه حضور داشتند، آن‌ها می‌گفتند یک پژو با سرعت آمد و آن‌هایی را که از قبل شناسایی کرده و سرشناس بودند هدف قرار داده و به سمت‌شان شلیک کردند.
 ۱۱ تیر سرکش
برادرم در حال رانندگی بود که شناسایی‌اش می‌کنند و اسلحه را از پنجره ماشین خارج و به سمتش شلیک می‌کنند. برادرم خیلی سریع دور می‌زند تا در تیررس‌شان نباشد، اما ناصر را تعقیب می‌کنند و ابتدا همراه ایشان آقای علی‌اکبر براهویی را با شلیک گلوله به سرش به شهادت می‌رسانند. ناصر از دست آن‌ها می‌گریزد و به سمت منزل بنده خدایی که در آن مجلس ترحیم برگزار کرده بودند، می‌رود، اما تروریست‌های داعشی از پشت سر به برادرم ۱۱ تیر شلیک می‌کنند که جای تیر‌ها روی ماشین ایشان هست. مردم خودشان را به ماشین برادرم می‌رسانند و او را به بیمارستان منتقل می‌کنند. برادرم ۱۰ دقیقه بعد از ورورد به اتاق عمل به شهادت می‌رسد. به من اطلاع دادند و من خیلی سریع خودم را به بیمارستان رساندم. من در آن لحظات آخر کنارش بودم. ناصر دیگر توان صحبت کردن نداشت. یک تیر به سرش، تیر دیگر به بدن و قلب و کمرش اصابت کرده بود. بعد از آن همسایه‌ها ماشینش را که در گوشه خیابان افتاده بود به خانه رساندند. آن‌ها در آن روز تعداد زیادی از مردم را به شهادت رساندند. ما پیکر چاک چاک برادرم را در آرامگاه محمد رسول الله (ص) در جاده میرجاوه به خاک سپردیم. نبودن برادرم کمرمان را شکست، خدا کمرشان را بشکند، اما وقتی به عاقبت‌به‌خیری‌اش و به شهادتی که نصیبش شده فکر می‌کنم، دلم آرام می‌شود. شهادت لیاقت می‌خواهد و خدا را شاکرم که او مزد همه مجاهدت‌هایش را در سنگر کمک‌رسانی به مردم و در سنگر بسیج گرفت. من ادامه‌دهنده راه برادرم هستم و همان طور که برادرم گفت خط قرمز ما نظام و ولایت فقیه است.»
 وصیت شهید
در ادامه همکلامی سیدخان به وصیت شهید در مورد تربیت صحیح فرزندانش اشاره می‌کند و می‌گوید: «همین اواخر من و برادرم باهم صحبت می‌کردیم. او از شهادت برایم گفت و به بچه‌هایش توصیه کرد: اگر من نبودم، مراقب خودتان باشید.» بعد از شهادت برادرم دختر سه ساله‌اش المیرا برای مردم از رسانه‌ها صحبت کرد. او دل‌ها را لرزاند. او می‌گفت: من بابایم را می‌خواهم. دختر دیگر شهید می‌گفت: آن‌هایی که بابای من را به شهادت رساندند، تنها من را یتیم و بی‌پدر نکردند بلکه کسانی را که بابا برای‌شان غذا و کمک می‌برد، یتیم کردند. آن‌ها هم بی‌پدر شدند.»
 جوا‌ن‌ترین رزمنده شهید اهل تسنن
این برادر شهید در ادامه با اشاره به دوران دفاع مقدس و حضور مردم سیستان‌وبلوچستان در میدان رزم با کفار بعثی می‌گوید: «زمانی که بعثی‌ها به خاک ما لشکر‌کشی کردند و قصد تصرف شهر‌های ما را داشتند و برنامه‌شان تجاوز به خاک کشور بود، مردان همین سرزمین با غیرت‌شان به پا خاستند و لباس رزم بر تن کردند و راهی میدان شدند. این خاک شهدایی را تقدیم کرد که هرگز اجازه نخواهد داد خون‌شان پایمال و نادیده گرفته شود.»
سیدخان از شهید سبیل اخلاقی، جوان‌ترین شهید سیستان‌وبلوچستان یاد می‌کند و می‌گوید: «سبیل اخلاقی خرداد ماه سال ۱۳۵۳ در نیک‌شهر استان سیستان‌وبلوچستان در خانواده‌ای از اهل سنت به دنیا آمد. آن زمان پدر سبیل برای امرار معاش کسب رزق حلال به شهر‌های اطراف سفر کرد، از این رو سبیل بیش از هم‌سن و سال‌هایش به رشد عقلانی و اعتقادی رسیده بود. او مرد خانه شده بود. سبیل پس از اتمام دوران ابتدایی برای اینکه بتواند باری از روی دوش خانواده بردارد، همراه مادرش به کار کشاورزی پرداخت و مجبور به ترک تحصیل شد. سبیل اخلاقی عاشق امام خمینی (ره) بود و شیفته کشورش، از این رو ندای نایب امام زمان (عج) خویش را که فرمود: هر کسی که توانایی دارد و برایش تکلیف شده می‌تواند به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شود، به جبهه برود را لبیک گفت و این تکلیف را بر خود واجب دانست. سرانجام هم در ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۴ در هورالعظیم با اصابت ترکشی به قلبش به شهادت رسید. محل پیکر مطهرش در روستای گالینک است. او راهش را به درستی انتخاب کرده بود. بسیاری، چون او از همین خاک راهی شدند و محرومیت و سختی زندگی آن‌ها را لحظه‌ای از ارادت به نظام مقدس جمهوری اسلامی و پایبندی به ولایت فقیه جدا نکرد.»
 شهید حاج قاسم میرحسینی 
در میان همکلامی‌مان سیدخان بار‌ها نام شهید حاج قاسم میرحسینی را بر زبان می‌آورد و از روز‌های پرخاطره حضور شهید در سیستان‌وبلوچستان می‌گوید: «آن دوران من ۱۱ سال داشتم. دیدن حاج قاسم میرحسینی و صحبت‌های او از جبهه من را به وجد آورد تا برای اعزام به منطقه ثبت‌نام کنم. میرحسینی متولد خرداد سال ۱۳۴۲ روستای جزینک سیستان بود. پدرش کشاورز بود. میر قاسم میرحسینی سال۱۳۶۰ با اتمام تحصیلات به عضویت سپاه درآمد و با توجه به لیاقت‌ها و شایستگی‌هایش در سن ۱۸ سالگی برای گذراندن دوره فرماندهی به تهران اعزام شد و پس از آموزش تکمیلی به فرماندهی گردان شهید مطهری لشکر ۴۱ ثارالله انتخاب شد. او لیاقت خود را در جنگ به اثبات رساند و به سرعت تا جانشینی فرماندهی لشکر۴۱ ثارالله پیش رفت. شهید میرحسینی از دوستان صمیمی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود. شهید میرحسینی همیشه به مدرسه ما می‌آمد و از جبهه و جهاد و رزمنده‌ها و حال و هوای آن روز‌ها برای‌مان صحبت می‌کرد. من او را خوب می‌شناسم. می‌خواستم همراه ایشان به جبهه بروم که متأسفانه مسئولان مخالفت کردند و اجازه ندادند. قاسم میرحسینی نهایتاً در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. زمانی که خبر شهادتش به گوش مردم رسید، به سمت روستای شهید میرحسینی به راه افتادیم تا در تشییع پیکرش شرکت کنیم. روستای ایشان، یک روستا با ما فاصله داشت. ما پای پیاده می‌دویدیم. مردم روستا در تشییع و بدرقه پیکر ایشان سنگ‌تمام گذاشتند. خیلی دوستش داشتیم. میرحسینی کار‌های بزرگی برای ما انجام داد. با حضور فرماندهانی، چون شهید میرحسینی آن روز‌ها برای ما و مردم سیستان‌وبلوچستان ماندگار‌تر شد. یکی از دلایل علاقه من به حضور در جبهه شخص میرحسینی بود، ایشان انسان بامرام و بامعرفتی بود. زمانی که میرحسینی به شهادت رسید برادرش مجروح شده و روی ویلچر بود. همسر ایشان هم باردار بود. شهید میرحسینی وصیت کرده بود که اگر دختر شد، نامش را زینب و اگر پسر شد نامش را حسین بگذارید. مزار شهید در روستای جزینک است. بسیاری از علاقه‌مندان و مشتاقان به شهید میرحسینی هنوز هم بر سر مزار این شهید حاضر می‌شوند؛ شهدایی که از جان و دل برای مردم خدمت می‌کردند. میرحسینی فرشته بود. ایشان سر کلاس ما می‌آمد و برای ما صحبت می‌کرد. عجیب بچه‌ها عاشق مرام و شیفته خصلت‌های او شده بودند. به جرئت می‌توانم بگویم که هنوز هم بعد از گذشت ۳۶ سال از شهادت شهید میرحسینی لطافت صحبت‌هایش در گوش جان‌مان طنین‌انداز می‌شود. آنقدر میرحسینی و میرحسینی‌ها خوب بودند و حرف‌های‌شان شنیدنی و ناب بود که در ذهن ما ماندگار شد. شاید اگر امروز من، برادران و خانواده‌ام در این مسیر هستیم به خاطر تأثیر منش شهید حاج قاسم میرحسینی در وجود ما بود.»
 حضرت آقا و همراهی پدر 
دوران دفاع مقدس مادرم برای ارسال کمک‌های مردمی به جبهه تلاش می‌کرد. بیسواد بود، اما می‌گفت: رزمنده‌های اسلام با کفار می‌جنگند، با کسانی که می‌خواهند خاک و آبادانی را از کشور ما بگیرند. مادر نان لواش می‌پخت و می‌گفت: ماندگاری نان لواش بالاست و بعد خرمای خشک می‌خرید و همه را بسته‌بندی می‌کرد و می‌رساند به دست بچه‌های پشتیبانی جنگ تا به جبهه برسانند. پسر عموی من شهید رضا نوری براهویی هم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. پدرم از همان ابتدا خودش را وقف نظام کرده بود و خدمتگزار کشور می‌دانست. زمانی که حضرت آقا در سیستان بودند، پدرم هم در کنار ایشان بود. عکس‌های آن روز‌ها و مشایعت‌شان با پدر هنوز هست. پدر پای صحبت‌های حضرت آقا می‌نشستند و اگر ایشان کاری داشتند، برای‌شان انجام می‌دادند. وقتی ایشان برای برگزاری جلسه و سخنرانی به خانه بزرگان می‌رفتند، پدر هم همراهی‌شان می‌کردند.»
گذری کوتاه بر زندگی شهید پاسدار حمیدرضا هاشمی
 با نام مستعار سیدعلی موسوی
می‌خواست برای همیشه گمنام بماند
در تلخی روز‌های آشوب و اغتشاش، رویداد تروریستی در زاهدان و شهادت «سیدعلی موسوی» مسئول اطلاعات سپاه استان سیستان‌وبلوچستان داغی دیگر بر آن تلخی افزود.
 «آه از غمی که تازه شود با غمی دگر»
از او فقط این را می‌دانستیم که شهید «سیدعلی موسوی» در دوران خدمت در سپاه خدمات قابل توجهی به مردم منطقه داشته است و در تأمین امنیت استان سیستان‌وبلوچستان و همچنین مقابله با اقدامات ضدامنیتی، ضربات مهلکی به تروریست‌ها وارد کرده بود.
برای آشنایی بیشتر با شهید با پدرش تماس گرفتم. مهربانی و صمیمیت عجیبی در صوت ایشان بود. حرف‌هایش را چندی پیش از رسانه ملی شنیده بودم، او از پسرش زیاد صحبت نکرد، اما مرور عملکرد شهید موسوی خود مبین مجاهدت‌های خالصانه‌اش در سمت‌هایی است که در مدت خدمت بر عهده داشته است. پدر شهید می‌گوید: نام اصلی او حمیدرضا هاشمی است، اما او را با نام سیدعلی موسوی می‌شناسند. حمیدرضا زیاد اهل صحبت کردن و روایت نبود. پسرم دوست داشت گمنام بماند، برای همین نمی‌خواهیم خیلی از او و کارهایش تعریف و روایت کنیم. کاش می‌شد از حمیدرضا هاشمی و هاشمی‌ها که سال‌ها در گمنامی برای اعتلای اسلام، دین و کشور تلاش می‌کنند نوشت. کاش می‌شد منش و سیره زندگی این سربازان امام زمانی را با زبان قلم به تصویر کشید. دوستان شهید می‌گویند: وصیت سیدعلی این بود که گمنام بماند. آری حداقل کاری که می‌توانیم برای این شهید بزرگوار انجام بدهیم، عمل به وصیت اوست.
در لحظه خداحافظی با پدر شهید سراغ مزار شهید را می‌گیرم، می‌گوید: پیکر سیدعلی را به کرمان بردیم. او در گلزار شهدای کرمان روبه‌روی مزار شهید حاج قاسم سلیمانی در جوار دوستان و همرزمان شهیدش آرام گرفته است. شهید هاشمی چند سال قبل در حالی که یک افسر جوان بود به مسئولیت مهم معاونت اطلاعات استان سیستان‌وبلوچستان رسید و در دوران فرماندهی، تحرک ویژه‌ای را در موضوع عملیات‌های موفق علیه گروه‌های تروریستی در منطقه پایه‌گذاری کرد و با خلاقیت در شناسایی، نفوذ و ضربه به گروهک‌های تروریستی به یکی از فرماندهان موفق اطلاعاتی سپاه تبدیل شد، به طوری که تروریست‌ها که از اقدامات این فرمانده برجسته اطلاعاتی ضربات مهلکی دریافت کرده بودند، برای متوقف کردن این شهید دست به هر اقدام کوری زده بودند. شهید هاشمی امنیت را در استان سیستان‌و‌بلوچستان حاکم و به تمام فعالیت‌های تروریست‌ها در این استان اشراف اطلاعاتی پیدا کرده بود و البته که شهادت آرزو و شوق شیرین شهید هاشمی در سال‌های اخیر بود. نهایتاً سیدعلی موسوی، مسئول اطلاعات سپاه سلمان سیستان‌وبلوچستان طی حملات تروریستی زاهدان به شهادت رسید.
شهید محمد امین عارف 
خط قرمز محمد امین «حضرت آقا» بود
غلام عارف پدر شهید محمد امین عارف است، از شهدای اخیر اغتشاشات زاهدان و اهل تشیع. خون فرزندش در کنار خون شهدای اهل تسنن بر زمین ریخت تا بار دیگر این را به همگان بفهماند که وحدت امروز اقوام و مذاهب مختلف حاصل خون شهیدان است. غلام عارف متولد ۱۳۵۱ است. یک دختر و سه پسر دارد و حالا شهادت محمد امین بهانه‌ای شد تا همراهی‌مان کند و از دردانه شهیدش برایمان بگوید: «هر چقدر هم بخواهم از محمد امین برایتان بگویم، حق مطلب ادا نمی‌شود. عاشق نظام بود و فعالیت زیادی در بسیج داشت. چند روز قبل از شهادتش همراه یکی از بستگان در تهران بود. با من تماس گرفت و گفت به من اطلاع داده‌اند که زاهدان شلوغ شده است! برمی‌گردم زاهدان. آمد و یک شب بعد به مأموریت رفت و نهایتاً شهید شد.» روایت‌های پدر شهید را پیش‌رو دارید.
 در حسرت بوسه آخر
غلام عارف پدر شهید محمد امین عارف از آخرین دیدار و لحظه وداع با پسرش می‌گوید: «قبل از اینکه به مأموریت برود، به خانه آمد تا از من و مادرش خداحافظی کند. مادرش گفت پسرم شلوغ است نرو بمان خانه، گفت مگر می‌شود من بمانم خانه! مادرش مقداری پول برداشت و دور سر محمد امین چرخاند که صدقه بیندازد. محمد امین گفت چرا این کار را کردی، مادر چرا صدقه رد کردی؟ مادرش گفت صدقه رفع بلاست. گفت نباید این کار را می‌کردی. مادرش می‌خواست محمد امین را ببوسد، اما وقتی دید او ناراحت شده دیگر این کار را نکرد. محمد امین رفت. دو ساعت بعد زنگ زدم، اما جواب نداد. کمی بعد با من تماس گرفتند و گفتند بیا پسرت مجروح شده است. خبر مجروحیت را که به من دادند به مادرش گفتم بیا برویم بیمارستان پسرمان مجروح شده است. وقتی رسیدیم، محمد امین به شهادت رسیده بود. مادرش ابتدا متوجه شهادتش نمی‌شد، مدام می‌گفت من را ببرید بالای سر پسرم تا او را ملاقات کنم. ما هم او را به سردخانه بردیم. تا پیکر محمد امین را دید شهادتش را باور کرد. هنوز مادرش گریه می‌کند و می‌گوید کاش محمد امین را می‌بوسیدم…» پدر شهید از نحوه شهادت فرزندش می‌گوید: «از خدا بی‌خبر‌ها یک چاقو از پشت سر به او زده بودند که به شش‌هایش آسیب رسانده بود. یک چاقو هم به پهلویش زده بودند و دستانش هم چند جای بخیه داشت. با شهادت محمد امین، خدا را شکر کردیم. همین که پسرمان در این مسیر قدم برداشته بود برای ما کافی بود. خدا او را به ما هدیه کرده بود و ما هم ۱۸ سال به او خدمت کردیم و نهایتاً با شهادت به نزد خدا برگشت. محمد امین جوان مؤمن و معتقدی بود. لازم نبود به او بگوییم این کار را انجام بده و آن کار را انجام نده. دوست داشت پاسدار شود. فرم پر کرده بود به خدمت سربازی برود، اما قبل از پوشیدن لباس خدمت، رخت شهادت به تن کرد.»
 کمرم شکست
این پدر شهید در ادامه می‌گوید: «من دو پسر دیگر به جز محمد امین دارم. تا امروز از هیچ کدامشان بی‌حرمتی ندیده‌ام. هم او ما را دوست داشت هم ما او را. خط قرمز محمد امین حضرت آقا بود. کسی اجازه نداشت، پیش محمد امین جسارتی به ایشان کند. پسرم عاشق ولایت بود. خیلی هم جسور بود و دل و جرئت داشت. دستگیر پدر و مادر بود. من کارگر فصلی هستم. دیسک کمر دارم. هر زمانی که از کار خسته می‌شدم، محمد امین با من می‌آمد تا سختی کار بر دوش من نباشد. خستگی‌ناپذیر بود. روز‌ها با من کار می‌کرد و شب‌ها بسیج و هیئت می‌رفت. واقعاً خوب بود و خدا هم خوب خریدش. اما نبودنش کمر مرا شکست. چه کسی می‌دانست او به دست این گروهک معاند و شورشی‌هایی که شهر را ناامن کرده بودند به شهادت خواهد رسید. نمی‌دانم این‌ها چه اندیشه‌ای در سر دارند. مگر می‌شود با این اتفاقات و این شهادت‌ها و حرکات و بازی در میدان دشمن، بین شیعه و سنی تفرقه‌افکنی کرد و از این شرایط سوء استفاده نمود. مگر می‌شود خون جوانان تشیع و تسنن که در همین اغتشاشات و آشوب‌ها به زمین ریخته شد را نادیده گرفت و باید به آن‌ها گفت نقشه‌هایشان نتیجه عکس می‌دهد. اینجا ما کنار هم زندگی می‌کنیم و شیعه و سنی هم نداریم. همدیگر را دوست داریم. آن‌هایی که شورش کردند تکلیفشان معلوم است دست نشانده معاندین نظام هستند. در مراسم شهیدمان مردم اهل تسنن آمدند و سنگ تمام گذاشتند. ما هم در مراسم شهدایشان رفتیم و با برادران دینی‌مان همدردی کردیم و کنارشان ایستادیم. برخی از این شرایط سوء استفاده کردند. عده‌ای که به اموال مردم دست درازی کردند و عده‌ای هم ضد انقلاب بودند. محمد امین با من در مورد شهادت صحبت نمی‌کرد، اما گاهی که من نگران فعالیت‌هایش بودم و ناراحتی می‌کردم، می‌گفت بابا جان نهایت این است که شهید می‌شوم. من هم می‌گفتم مراقب باش، آن‌هایی که می‌آیند با هر چه در دست دارند شما را می‌زنند، می‌گفت من از پس این‌ها بر می‌آیم. پسرم ورزشکار بود.»
 شهادت و خاک کربلا 
پدر شهید از وصیتی که محمد امین اصرار داشت در لحظه تدفینش انجام شود، می‌گوید: «تابستان امسال محمد امین می‌خواست راهی کربلا شود، اما مادرش گفت محمد امین صبر کن سال دیگر با هم برویم. محمد امین هم نرفت و به دوستش گفت شما که کربلا رفتی از خاک کربلا برای من بیاور. من شهید می‌شوم و می‌خواهم از خاک کربلا درون قبرم بگذارند. خدا شاهد است زمانی که می‌خواستیم پیکر محمد امین را در قبر بگذاریم. دوستش که من نمی‌شناختم خودش را با گریه و ناله به من رساند و خاک کربلا را به من داد و گفت این وصیت محمد امین بوده است. دوستش از من خواست و من را مدیون کرد که این وصیت محمد امین را که خیلی هم بر آن تأکید داشته انجام بدهیم. من هم خاک را گرفتم و درون قبر پسرم گذاشتم. می‌خواستم آخرین درخواست محمد امین اجرا شود. یکی از دوستان دیگر محمد امین که با هم رفیق بودند پیش من آمد و گفت محمد امین یک ماه قبل از شهادتش به خانه ما آمد و گفت من می‌خواهم بروم فرم پر کنم و به خدمت سربازی بروم. می‌دانم که خیلی زود شهید می‌شوم. آری محمد امین سرباز ولایت شد. او بار‌ها به دوستانش نوید شهادتش را داده بود. هر چه محمد امین می‌خواست اتفاق افتاد. هم شهادتش و هم افتخاری که بعد از شهادت بار‌ها وعده‌اش را به ما داده بود، نصیب خانواده ما شد. یک بار به من گفت پدر روزی آوازه من به همه جا می‌رسد و باعث افتخارت می‌شوم و شد.»
 کارگر فصلی و رزق حلال
عارف پدر شهید از آخرین وداع با پیکر شهید اینگونه روایت می‌کند: «بعد از شهادت وقتی پیکرش را دیدیم، به محمد امین گفتم محمد امین، پسرم، من را ببخش. من کارگر فصلی بودم. یک روز کار بود و یک روز نبود. سعی کردم پدر خوبی باشم، اما اگر در وظیفه پدری‌ام کوتاهی کردم مرا ببخش. همه تلاش من این بود که رزق حلال به خانه بیاورم. محمد امین می‌گفت من کمکت می‌کنم برادر‌ها درسشان را بخوانند. هر وقت کار بود کمک من بود. درآمدش را هم خودش نمی‌گرفت. آن‌ها را به من می‌داد. محمد امین در ۸ مهرماه ۱۴۰۱ به شهادت رسید. مردم از بلوچستان از زابل برای تشییع پیکرش آمده بودند. او را در گلزار شهدای زاهدان به خاک سپردیم. خواب دیدم شهیدی آمد و به من گفت زیاد ناراحت نشوید جای فرزندتان خوب است شما هم مانند پدر و مادر من غصه می‌خورید. وقتی از خواب بیدار شدم به خدا گفتم خدایا می‌خواهم خود محمد امین به خواب من بیاید، همان شب خوابش را دیدم. جایی ایستاده بودم محمد امین بسیار شاد و خندان به سمت من آمد. در طول مصاحبه بسیار تلاش می‌کند هر چه می‌تواند از فرزند شهیدش بگوید تا حق مطلب ادا شود. در پایان می‌گوید: «من بی‌سواد و کم حرف هستم. نمی‌دانم حالا چطور این همه با شما صحبت کردم. اما در همین جا از خداوند پایداری نظام، سربلندی کشور و سلامتی رهبرم را می‌خواهم.»
شهید عباس خالقی 
این خون‌ها حافظ عفت زن مسلمان است
 صدجان عباس، فدای عفت زن مسلمان
تیمور خالقی پدر شهید عباس خالقی، اهل زنجان شهرستان خدابنده است، اما نزدیک ۲۵سالی است که در تاکستان قزوین زندگی می‌کند. او متولد سال۱۳۵۱ است. پدر شهید از زندگی و خانواده‌اش می‌گوید: «من در دوران جنگ سال۶۷ به خدمت سربازی رفتم. خانواده ما نسل در نسل تک‌فرزند بودند. خودم هم تک‌پسر خانواده هستم. من دارای سه فرزند، حمید، عباس و حسین هستم که عباس را در راه اسلام و کشور هدیه کردم. عباس امانتی بود که بعد از ۲۳سال او را به صاحب امانت بازگرداندیم. او متولد دهه فجر انقلاب یعنی ۱۲بهمن سال۷۸ بود.»
 وقتی سراغ شاخصه‌های اخلاقی شهید را می‌گیریم، می‌گوید: «برای رسیدن به پاسخ این سؤال باید سراغ دوستان، همکاران و کسانی بروید که با او به امور جهادی می‌رفتند و فعالیت‌های بسیجی انجام می‌دادند. باید از همراهانش در نماز جمعه سراغ خلقیات عباس را بگیرید. حقیقتش گفتن از عباس برای من دشوار است. گویی اینکه بخواهم با نور یک شمع، خورشید را به شما نشان بدهم. پسرم عباس دوران ابتدایی تا دبیرستان را در تاکستان سپری کرد و دیپلمش را گرفت. ایشان بهمن سال۹۸ ازدواج کرد. ثمره ازدواجش فرزندی با نام امیرعلی است که یک‌سال‌ونیم دارد. نمی‌خواهم تعریف کنم، اما من صدای بلند عباس را نشنیدم. نشد روزی از خواب بلند شوم و پیام سلام صبح به خیرش را نبینم.»
 هیئتی بود و خیر 
گریه‌های پدر مصاحبه‌مان را به تأخیر می‌اندازد، اما هر طوری هست رسالتش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «عباس من اهل هیئت بود. از زمانی که هنوز بر او واجب نشده بود، روزه‌هایش را می‌گرفت. می‌دانم که روزه قضا تا به امر‌وز ندارد. مادرش زمانی که عباس را باردار بود، شروع به حفظ قرآن کرد. کلاس‌هایی توسط دایی من در خانه خودمان برگزار می‌شد که بچه‌های روستا در آن شرکت می‌کردند. مادر عباس در آن شرایط کنار بچه‌ها می‌نشست و قرآن می‌آموخت، حتی زمانی که عباس متولد شد، همسرم حفظ قرآن را ادامه داد. هرگز بدون وضو به عباس شیر نداد. کاش می‌آمدید و احوالات عباس را از اهالی محل می‌پرسیدید. درآمد عباس زیاد نبود، او در یک شرکت کار می‌کرد. حقوق زیادی نداشت، اما حالا که شهید شده می‌گویم شاید تا قبل از این راضی نبود و ما هم چندان از این اقداماتش مطلع نبودیم. زمانی که حقوقش را دریافت می‌کرد. نصف آن را برمی‌داشت و بسته‌های مواد غذایی و خوراکی تهیه می‌کرد و به منزل افراد نیازمند می‌رساند. خودش مستأجر بود. من هم مستأجر هستم. او فعالیت‌های بسیج زیادی داشت و همه آن‌ها را با عشق و خالصانه انجام می‌داد…».
 دست‌بوسی و وداع با مادر
شهادت اتفاقی نیست، این را می‌توان از بند‌بند جملات پدرش به خوبی درک کرد. عباس از مدت‌ها قبل برای رسیدن به آنچه امروز او را شهید می‌نامند، تهذیب نفس کرده بود. در این خصوص اجازه بیان بسیاری از مطالب از شهید را نداریم، اما به این فرموده رسیدیم که شهادت لباس تک‌سایزی است که به قامت هر کسی نمی‌شود. پدرش از شب شهادت دردانه‌اش می‌گوید: «عباس از محل کار به خانه آمده و بعد از دیدار با خانواده، پسرش را در آغوش گرفته و بوسیده و بعد از خداحافظی از همسرش، به ایشان گفته: من باید بروم. کار دارم. این رفتن‌ها هم برای همسرش عادی بود. بعد از آن به خانه ما آمد و مادرش را صدا کرد. همسرم رفت استقبالش. عباس چند کلامی با مادرش صحبت کرده و دست او را بوسیده و از ایشان خداحافظی کرد. من در خانه بودم. تا بیایم پیش عباس او رفته بود. همسرم گفت به عباس گفتم کجا می‌روی مادر. حالا خیلی شلوغ است. گفته بود: مادر نگران نباش من کار دارم.
عباس رفت و ۲۰ دقیقه بعد به ما اطلاع دادند که عباس تصادف کرده. پیاده راه افتادم سمت محلی که می‌گویند. در مسیر با باجناقم تماس گرفتم، او با ماشین آمد و باهم حرکت کردیم. در مسیر مجدداً تماس گرفتند که او را به بیمارستان منتقل کرده‌اند. من رسیدم بیمارستان. عباس روی تخت بود و تیری بر قلبش نشسته بود. حسین برادرش بالای پیکر عباس بی‌تابی می‌کرد.»
 «انکسر ظهری»
حسین در کنار پیکر غرق به خون برادرش عباس. بلاتشبیه ذهن‌ها به سمت کرب و بلا و روضه عباس می‌رود. همان جا که حسین (ع) فرمود: «انکسر ظهری»، بعد از آن مادر و همسرش هم متوجه شهادت او شدند و مادر عباس حال مادری را داشت که جوان ۲۲ساله‌اش را از دست داده، اما فرق داشت عباس او شهید شده بود، اما بسیار حواسش هست که مقام شهیدش را با بی‌تابی‌ها و اشک‌هایش تنزل ندهد.
 قاب عکس روی دیوار
پیام پدر شهید خطاب به منافقین و اغتشاشگران شنیدنی بود؛ «ساده بگویم دشمنان ما چشم دیدن موفقیت‌های ما را ندارند، می‌خواهند به هر بهانه آرامش و امنیت کشور را برهم بزنند. اگر حرفی و خواسته‌ای دارند، این راهش نبوده و نیست که ما را به این شکل داغدار کنند. عباس ارادت زیادی به حضرت آقا و شهدا داشت.»
پدرش از قاب عکس رهبر بر دیوار خانه عباس می‌گوید: «باید بیایید و ببینید که عباس عکس رهبر را قاب کرده و به دیوار خانه‌اش آویخته است. او ولایتمدار بود. آنقدری که تصمیم داشت برای دفاع از حرم برود، اما هر چه تلاش کرد نشد. پایش به محور مقاومت نرسید، اما شهادت همین جا نصیبش شد. عباس یک هفته قبل از شهادتش به پابوس امام رضا (ع) رفت. همسرش می‌گفت: به عباس گفتم در این وضعیت مالی باید به زیارت بروی؟! صبر کن حقوقت را که آخر ماه گرفتی، برویم زیارت امام رضا (ع)، عباس رو به من کرد و گفت: من به آن روز نمی‌رسم. وقت من کم است.»
 زیارت امام حسین (ع)
مرور این حرف‌ها دل‌مان را می‌سوزاند. کاش می‌شد خیلی حرف‌ها را گفت. عباس از مادرش خواسته که صحبت‌هایش را تا آخر عمر در سینه‌اش نگه دارد… وقتی سر مزار اموات می‌رفتیم، عباس ابتدا به زیارت شهدا می‌رفت. شب‌های قدر را در کنار شهدا احیا می‌گرفت. کاش این اجازه را داشتم که از راز‌های زندگی عباس پرده بردارم. مادرش رضایت ندارد. فقط این را بگویم عباس روز شهادتش را می‌دانست، این را مادرش به من گفت. عباس خیلی دلش می‌خواست برود کربلا. می‌خواست من و مادرش را با خودش ببرد که نشد. من کارگر ساده‌ام. ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم. عباس می‌خواست ما را با خود به زیارت ببرد، اما خودش رفت به دیدار امام حسین (ع).»
 عباس بود و غیرتش
بغض‌هایش دیگر اجازه هم‌صحبتی نمی‌دهد. به هر نحوی هست، می‌گوید: به تمامی نیرو‌های مسلح کشورم اطمینان و اعتماد کامل دارم. از آن‌ها می‌خواهم مجدانه همت کرده و مسببان شهادت او را پیدا کنند. برای آن‌ها که جنایتکاری، چون عبدالمالک ریگی را در آسمان گرفتند، دستگیری این منافقین کاری ندارد. مطمئنم این خون‌ها اجازه نخواهد داد دشمنان و منافقین به سرمنزل مقصود برسند. او غیرت داشت، اجازه نمی‌داد کسی که به ناموس و مردمش چپ نگاه کند. مگر غیر از این از یک جوانمرد وطن دوست انتظار می‌رود؟ بایستند و نگاه کنند که چادر و حجاب از سر زن ایرانی بکشند. جان عباسم در مقابل این رفتار ارزشی ندارد. صد جان فدای عفت زن مسلمان.
 خواهر و برادر‌های عباس
همه برای باشکوه برگزار شدن مراسم عباس زحمت کشیدند، همه در کنار ما بودند. فکر نمی‌کردم عباس این همه خواهر و برادر داشته باشد. زبان قاصر است. بعد از شهادت عباس متوجه شدم من یک کشور پدر، یک کشور برادر، یک کشور خواهر و مادر دارم. همه برای تسلی خاطر من آمدند. سه سال داشتم که پدرومادرم را از دست دادم. نه خواهری نه برادری. شاید شهادت عباس نتیجه همان رزق حلالی بود که با کارگری به خانه می‌آوردم. حالا خانه‌ام پذیرای دوستداران شهید و میهمانان عباس است. خیلی‌ها گفتند خدا عباس را رحمت کند، باید بگویم خدا به خاطر عباس من را رحمت کند. مزار شهید عباس خالقی در جوار شهدای تاکستان است.
گفتگو با پدر شهید مدافع امنیت فرید کرم‌پور
«فرید» من فدای امنیت مردم و کشورم!
شهید فرید کرم‌پور از شهدای فراجا اهل خرم‌آباد شهرستان چگینی است که در اغتشاشات اخیر به شهادت رسید. پدرش برزو متولد ۱۳۴۹ است و با ۵۱ سال سن، پدر شهید شده است. او در گفتگو با ما می‌گوید: «فرید دیپلمه و مجرد بود. پسرم جزو نیرو‌های بسیج سپاه شهرستان چگینی بود. فرید کمک خرج خانواده بود. در روستا کنار دست بنا کار می‌کرد. هر کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد، سیمان کاری، سنگ کاری و… خیلی زحمتکش و به فکر خانواده بود. هوای مادرش را داشت. زمانی که می‌خواست انتخاب رشته کند، گفتم برو معلمی بخوان، اما او نپذیرفت و گفت من دوست دارم نظامی شوم. او این راه را انتخاب کرد و خدا هم دوستش داشت و شهادت را نصیبش کرد. پسرم را خیلی از هم‌محلی‌ها و مردم شهر می‌شناسند. او شهامت داشت و همه شاخصه‌های اخلاقی خوبش نشان داد که فردی لایق خدمت در نظام است برای همین به راحتی در گزینش پذیرفته شد. همین اواخر می‌گفت پدر باید برویم و در صحنه باشیم. چطور می‌شود در این کشور که شهید داده‌ایم و خون‌های جوانان این مرز و بوم ریخته شده کسی بخواهد بی‌حجابی را اشاعه دهد!»
دو رفیق، دو دوست
پدر شهید می‌گوید: «پسرم مظلوم بود. باید بگویم انسانی استثنایی بود. کاش بیایید و خودتان درباره او از مردم پرس‌وجو کنید. ما پدر و پسر نبودیم، رفیق و دوست بودیم. هر زمانی که می‌آمد می‌گفت بیا کشتی بگیریم ببینم مرد میدان هستی؟ من می‌گفتم عزیز دلم فرید جانم! من جرئت نمی‌کنم با تو کشتی بگیرم تو ماشاءالله قوی هستی. می‌گفت تنها آرزویم این است که وقتی از در خانه وارد می‌شوم، چهره‌ات را شاد و خندان ببینم. نمی‌خواهم غصه‌ای به دلت بنشیند. فرمانده‌اش می‌گفت کلانتری رباط کریم بودیم، رفته بود برای بچه‌های کار ساندویچ گرفته بود. من با نان کارگری و رزق حلال فرید را بزرگ کرده‌ام. تمام حقوقش را به حساب مادرش می‌ریخت، فقط پول رفت و آمد برای خودش نگه می‌داشت.»
زیارت حسین (ع) و برات شهادت
پدر از زیارت اربعین و کربلای فرید می‌گوید: «امسال پسرم می‌خواست به پیاده‌روی اربعین برود. آمد خانه تا از ما خداحافظی کند. پایش زخمی بود، گفتم بمان تا پاهایت بهتر شود بعد برو! گفت نه بابا! نباید صبر کنم، امام حسین (ع) من را پذیرفته و همین طوری هم قبولم کرده، باید بروم و ایشان را زیارت کنم. گفتم برو عزیزم برو سلام ما را هم به امام حسین (ع) برسان. او رفت و این زیارت آخرین زیارت قبل از شهادتش بود. پسرم برات شهادت را در زیارت اربعین گرفت.»
لباس رزم فرید
میان همکلامی‌مان مردم برای تسلی خاطر به دیدار پدر شهید می‌آیند. صدای گریه‌هایشان را می‌شود از پشت خطوط تلفن هم شنید، اما این صوت پدر شهید است که دلداری‌شان می‌دهد و می‌گوید شهادت که گریه ندارد، افتخار است. گریه برای چه؟! خدا را شکر. کمی بعد باز از فرید می‌گوید. از خدمتش در فراجا و شهادتش: «از کارکنان یگان امداد شهرستان رباط کریم بود. زمانی که این اتفاق برای فرید افتاد یکی از همرزمانش با من تماس گرفت و گفت دایی جان بیا اینجا پای فرید زخمی شده است. من محل کار بودم. صاحب‌کارم اجازه نمی‌داد. گفتم پسرم تصادف کرده من می‌خواهم بروم. هر طور بود خودم را به رباط کریم رساندم.
او بیمارستان بود و وضعیت خوبی نداشت. فرماندهان و مسئولان فرید آنجا بودند و به من گفتند حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ گفتم شکر خدا می‌خواهم چه کار کنم؟ زمانی که کنار من بود، فقط به من تعلق داشت، اما از زمانی که رفت لباس نظام را به تن کرد دیگر برای من نبود، متعلق به همه بود. خدا به ما فرزند داده و ما هم تقدیم خدا کردیم. توکل به خدا. همه ایران شهید داده‌اند، فرید هم یکی از اینها. مهم این است که پرچم ما، دین ما، مذهب ما، حیثیت و ناموس ما در امنیت باشند.» پدر می‌افزاید: «می‌خواستم بروم و کنار همرزمان پسرم بایستم و خدمت کنم. اجازه ندادند. اصرار کردم که باید راه فرید را ادامه بدهم. دوست داشتم کمک بچه‌های ناجا باشم، اما اجازه ندادند.»
فدای سر رهبر
شنیده‌هایم از پدر شهید فرید کرم‌پور می‌شود بغض‌هایی گلوگیر که در پیشگاه چنین مردی نمی‌توانند سر باز کنند. فرید با نان حلال و مزد ناچیز کارگری قد کشید و لباس رزم بر تن کرد، پدرش می‌گوید: «خدا را شکر همان که داده، حالا خودش با شهادت از ما گرفته است. ما تا آخر ایستاده‌ایم. این را بگویم اگر ناجا نباشد، سپاه نباشد، بسیجیان نباشند ما بدون امنیت نمی‌توانیم زندگی کنیم. به حضرت آقا هم می‌گویم فریدم فدای سر شما، فدای سر مردم و کشورم.»
شهید فرید کرم‌پور متولد سال ۱۳۸۰ استان لرستان، از کارکنان یگان امداد شهرستان رباط کریم در تاریخ ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۱ هنگام مأموریت تأمین امنیت شهروندان و مقابله با اغتشاشگران بر اثر حمله عمدی خودروی اغتشاشگران به شدت مجروح شد و پس از تحمل هفت روز درد و جراحات وارده، ۵ مهر مصادف با سالروز شهادت امام رضا (ع) به شهادت رسید.
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید