خواهر شهیدان عباس و محمدحسن اردستانی
فرمانده دستمال سرخها دست عباس را گرفت و با خودش برد!
پایگاه خبری هوران – چندی پیش که مطلب کوتاهی از شهید عباس اردستانی منتشر کردیم، تماسی از سوی خواهر این شهید با دفتر روزنامه صورت گرفت که طی آن کبری اردستانی توضیحاتی در خصوص تاریخ شهادت برادرش ارائه داد و گلایههایی هم داشت. همین تماس تلفنی فرصتی پیش آورد تا ساعتی با ایشان در خصوص برادران شهیدش عباس و محمدحسن اردستانی به گفتگو بنشینیم
سرویس دفاع مقدس هوران – چندی پیش که مطلب کوتاهی از شهید عباس اردستانی منتشر کردیم، تماسی از سوی خواهر این شهید با دفتر روزنامه صورت گرفت که طی آن کبری اردستانی توضیحاتی در خصوص تاریخ شهادت برادرش ارائه داد و گلایههایی هم داشت. همین تماس تلفنی فرصتی پیش آورد تا ساعتی با ایشان در خصوص برادران شهیدش عباس و محمدحسن اردستانی به گفتگو بنشینیم. خانواده اردستانی در خیابان شهادت (مهرنو سابق) شهرری به انقلابیگری معروف بودند و برادران اردستانی که دو تن از آنها در دفاع مقدس به شهادت رسیدند و یک نفر دیگر نیز به مقام جانبازی نائل آمد، رهبری تظاهرات مردمی در این منطقه را برعهده داشتند.
زمزمههای انقلاب از چه زمانی وارد خانواده شما شد؟
ما در خانواده پنج برادر و سه خواهر بودیم. برادر بزرگترمان علیاصغر که اولین فرزند خانواده هم هست، چند سال قبل از انقلاب، دانشجوی دانشگاه تهران بود. ایشان به واسطه حضور در محیط دانشگاه و دوستانی که آنجا داشت، وارد مسائل سیاسی شد و از همین طریق بحثهای سیاسی را به خانه ما آورد. زمانی که علیاصغر از انقلاب و مبارزه علیه رژیم طاغوت میگفت، هنوز نهضت اسلامی حضرت امام بین عامه مردم منتشر نشده بود. روزهایی که برادرانم علیاصغر، حسین و عباس از مبارزه علیه رژیم حرف میزدند، من سن کمی داشتم. صرفاً خاطراتی از این حرفها و فعالیتهایی که آنها انجام میدادند یادم است. عباس به عنوان اولین شهید خانواده، متولد سال ۱۳۳۸ بود. موقع انقلاب در دبیرستان تحصیل میکرد.
پس شهید عباس اردستانی انقلابی فعالی بود؟
عباس از علیاصغر که خودش بحث انقلاب را وارد خانهمان کرد، فعالتر بود. علیاصغر و حسین از عباس سن بیشتری داشتند، ولی شور و حال شهید عباس اردستانی طور دیگری بود. یادم است عباس نامههایی به افراد ضد انقلاب مینوشت و سعی میکرد آنها را با ماهیت انقلاب آشنا کرده و جذبشان کند. سال ۵۶ و ۵۷ که تظاهرات مردم اوج گرفت، برادرانم و مخصوصاً عباس، راهپیمایی مردم در خیابان مهرنو را رهبری میکردند. این خیابان بعدها به خاطر حدود ۲۰۰ شهیدش که در دفاع مقدس و دیگر وقایع آسمانی شدند، به خیابان شهادت معروف شد. عباس از مردم محله خواسته بود موقع تظاهرات در خانههایشان را باز بگذارند تا آنها که از دست مأمورها فرار میکنند بتوانند وارد خانهها شده و دستگیر نشوند. این موضوع مثل یک فرمان رسمی بین مردم محله باب شده بود. به همین خاطر آمار دستگیریهای محله ما کمتر شده بود. فعالیتهای عباس و دوستان انقلابیاش که اغلبشان بچه همین خیابان مهرنو بودند باعث شده بود گاهی مأمورها برای مقابله با تظاهرات آنها از خودروهای زرهی استفاده کنند. من یادم است که تانکها وارد خیابانمان شده بودند و انقلابیها را تعقیب میکردند. حتی یکبار در درگیریهای پیش آمده مسلسل یک تانک باعث آسیب دیدن سیستم برق منطقه شد و روشنایی تمام محله و خیابان ما رفت. روز بعد تعدادی از اهالی به در خانه ما آمده بودند و به پدرم میگفتند این بیبرقی ما نتیجه سر پرشور پسرت عباس است.
پدرتان چه شغلی داشت؟
مرحوم پدرم حاج شعبان اردستانی در قصابخانه کار میکرد. شغل اصلیاش همین بود، اما غیر از آن یک مغازه بلورفروشی در محلهمان داشت که در نبود بابا، برادرهایم آنجا را اداره میکردند. حاج شعبان آدم دست به خیری بود. اما عباس در این صفت پسندیده روی دست پدرمان درآمده بود. اخوی از درآمدی که در مغازه بلورفروشی داشت، به خانواده مستمندان کمک میکرد. ما از این کارهای عباس بعد از شهادتش مطلع شدیم. برادرم در ۲۱ سالگی به شهادت رسید، اما کسانی که بعد از شهادت او به ما مراجعه میکردند، میگفتند عباس از چهار یا پنج سال پیش خرجی آنها را میداد. یعنی شهید زمانی که یک نوجوان ۱۶ یا ۱۷ ساله بود کار خیر میکرد و همزمان در فعالیتهای انقلابی هم شرکت داشت.
عباس اولین شهید خانواده بود؟
بله، متولد سال ۱۳۳۸ بود. هم سنش به انقلاب قد میداد و هم حضور در وقایعی که در اویل انقلاب رخ دادند. مثل غائله کردستان که عباس همراه شهید اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها به آنجا رفت و در درگیری با ضد انقلاب و گروهکها شرکت داشت. سپاهی هم شده بود و وقتی مادرمان میپرسید پسرم حقوقت را چه کار میکنی؟ در جواب میگفت من از سپاه حقوق نمیگیرم! فیسبیلالله کار میکنم. عباس از سال ۱۳۵۸ تا شهادتش در آذرماه ۱۳۵۹ بیشتر وقتش را در مناطق مرزی غرب و جنوب کشور میگذراند. از پاوه تا مریوان و مهاباد و بانه و سردشت و… در خیلی از مناطق کردستان، عباس همراه دستمالسرخها و شهید وصالی حضور داشت. بعد هم که جنگ شروع شد، بلافاصله همراه شهید وصالی و دوستانی مثل عباس مقدم، عباس داورزنی، مجید جهانبین و رضا مرادی که بچه محلمان بود به جبهههای جنگ رفتند. طرفهای سرپلذهاب و قصر شیرین و گیلانغرب و تنگه حاجیان و جبهههای غرب خط داشتند و آنجا فعالیت میکردند.
رضا مرادی از شهدای معروف گروه دستمال سرخهاست، سابقه دوستی ایشان با شهید عباس اردستانی به چه زمانی برمیگردد؟
شهید مرادی بچه محلهمان بود. همراه خانوادهاش در همین خیابان شهدا زندگی میکردند. برادرم و رضا مرادی از زمان فعالیتهای انقلابی همیشه با هم بودند. در کردستان و سپس دفاع مقدس همرزم بودند. رضا یک رزمنده ولایی، معتقد، شوخ طبع و بسیار مذهبی بود. تا آنجا که حافظهام یاری میکند ایشان حدود ۲۰ روز بعد از عباس به شهادت رسید. در واقع همه بچههای دستمال سرخ و فرماندهشان اصغر وصالی در همان چهار ماه اول دفاع مقدس و به فاصله یک ماه یا کمتر از یکدیگر به شهادت رسیدند.
گویا برادرتان دوستی عمیقی با شهید اصغر وصالی داشت؟
اصغر وصالی فرمانده برادرم و به نوعی الگویش بود. دوستانش میگویند آن قدر عباس به اصغر وصالی علاقه داشت که خیلی وقتها در درگیریها دستش را روی سر اصغر وصالی میگذاشت. وقتی اصغر علتش را میپرسید، میگفت دستم را روی سرت میگذارم که اگر تیر یا ترکشی قرار است به سرت بخورد اول به دست من بخورد و به تو چیزی نشود. اتفاقاً که یکبار دستش را روی سر اصغر وصالی گذاشته بود، ترکشی میآید و به دست برادرم میخورد. در همان منطقه عملیاتی بدون آنکه ترکش را خارج کنند، دستش را باندپیچی میکنند. شهید وصالی و سایر همرزمان، از عباس میخواهند برای مداوا به تهران برگردد. اما قبول نمیکند. برادرم عینکی بود و، چون عینکش هم شکسته بود، او را به بهانه تعویض عینکش به تهران میفرستند. این زمان تقریباً کمی قبل از محرم سال ۵۹ بود. همان محرمی که اصغر وصالی روز عاشورایش به شهادت رسید. یادم است عباس با دست باندپیچی شده به خانه آمد و چند روزی ماند. در خیابان شهادت یک مسجد به نام حجتیه داریم که برادرانم آنجا فعالیت میکردند. عباس همراه بچههای محله رفتند و مسجد را برای ماه محرم پارچه سیاه و پرچم بستند. بعد عباس دوباره و قبل از آنکه دستش خوب شود آهنگ رفتن کرد، انگار همین دیروز بود که مادرم به او میگفت: صبر کن لااقل دستت خوب شود بعد برو. اما عباس در جوابش گفت: آن یکی دستم که هنوز سالم است،
با همین یک دست سالمم حداقل میتوانم برای رزمندهها چایی ببرم؛ و کمی بعد از بازگشت عباس به منطقه اصغر وصالی شهید شد؟
بله، ایشان دهم محرم سال ۱۳۵۹ که مصادف با ۲۸ آبان بود به شهادت رسید. در تصویری که از شهید وصالی در آخرین ساعات عمرش در بیمارستان وجود دارد، شهیدان ابراهیم هادی، رضا مرادی و مجید جهانبین در کنار شهید وصالی دیده میشوند. برادرم هم در آن تصویر است، اما چون از ناراحتی در یک گوشه نشسته بود، تصویرش واضح در عکس دیده نمیشود. عباس خیلی به شهید وصالی علاقه داشت و دوری او را هم نتوانست زیاد تحمل کند. برادرم ۲۸ آذرماه ۱۳۵۹ در ارتفاعات سرپل ذهاب به شهادت رسید. انگار فرمانده دستمال سرخها دست عباس را گرفت و با خودش برد. رضا مرادی دوست و همرزم قدیمی عباس برای دیگر دوستانشان تعریف کرده بود که وقتی پیکر عباس را در مقر گذاشتیم تا به تهران منتقل کنیم، من مرتب با خودم فکر میکردم که چطور میتوانم خبر شهادتش را به اطلاع خانواده او برسانم و اصلاً در جواب پدر و مادر عباس چه بگویم. برای نماز صبح که بیدار شدم، به پیکر عباس سلام دادم. ناگهان او جواب سلام من را داد… رضا مرادی و عباس داورزنی تقریباً ۲۰ و چند روز بعد از برادرم عباس، روز ۲۴ دی ماه ۱۳۵۹ در تنگه حاجیان گیلانغرب به شهادت رسیدند. این رفقای جدانشدنی حتی در شهادت هم همراه یکدیگر بودند و بیشتر از یک ماه نتوانستند دوری همدیگر را تحمل کنند.
غیر از عباس، برادران دیگرتان هم به جبهه میرفتند؟
علی اصغر، چون دانشگاهی بود و سرش را به درس و دانشگاه گرم کرده بود، گاهی به جبهه میرفت. اما حسین بعد از شهادت عباس یک شور دیگری پیدا کرد و مرتب در جبهه بود. خیلی از شهدای خیابان ما (خیابان شهادت) از دوستان حسین بودند. برادرم حتی در منطقه عملیاتی مجنون حدود شش ماه مفقود شد. حتی ما فکر میکردیم او به شهادت رسیده است. بعدها مشخص شد که در یکی از بیمارستانها بستری بوده و، چون حالش بد بود و حافظهاش را از دست داده بود نمیتوانست ما را از وضعیت خودش مطلع کند.
محمدحسن از چه مقعطی به جبهه رفت؟ چند سالش بود و چطور روحیاتی داشت؟
محمدحسن متولد سال ۱۳۴۵ بود. تقریباً از همان شروع دفاع مقدس تصمیم گرفت که به جبهه برود. آن موقع یک نوجوان ۱۳ ساله بود. به اصطلاح هنوز پشت لبش سبز نشده بود که شناسنامهاش را دستکاری کرد و به جبهه رفت. به خاطر سن کمی که داشت، مادرم خیلی نگرانش بود. میگفت تو با این سن کم چرا میخواهی اعزام شوی. محمدحسن هم در جواب میگفت: من که بچه نیستم، نگاه کن بزرگ شدهام. چون قد و قامت و هیکل درشتی داشت، میگفت بزرگ هستم و از همین درشتی هیکلش هم استفاده کرد و توانست با دستکاری شناسنامهاش اعزام بگیرد. یادم است مادرم، از همسر من خواست دنبال محمدحسن برود و او را از اعزام منصرف کند. اما محمدحسن دست بردار نبود. بعد از شهادت عباس، محمدحسن هم مثل برادر دیگرمان حسین، یک انگیزه مضاعفی برای جبهه رفتن پیدا کرد. محمدحسن طولانیترین سابقه جبهه رفتن را در خانواده ما داشت. تا زمان شهادتش در سال ۱۳۶۴ که در سلیمانیه عراق بود، مرتب به جبهه رفت و آمد میکرد و بارها مجروح شد. حتی در عملیات خیبر به شدت از ناحیه سر و صورت و پا مجروح شده بود و او را در بیمارستان اهواز بستری کرده بودند. وقتی به خانه برگشت حتی از موضوع مجروحیتش به ما چیزی نگفت. مدتی ماند و دوباره راهی جبهه شد. بیشتر وقت محمدحسن در جبهه سپری میشد و فقط گاهی برای مرخصی یا درمان مجروحیتهایش در تهران بود.
اشاره به نگرانیهای مادرتان کردید، ایشان در قید حیات هستند؟
مادرم سالها پیش به رحمت خدا رفت. آن زمان که محمدحسن به جبهه میرفت، مادرم مانع میشد و محمدحسن برای راضی کردن او میگفت: عباس که شهید شد دست راست تو را میگیرد. اگر من هم شهید شوم دست چپت را میگیرم و تو را با خودمان میبریم. بعد از شهادت محمدحسن، پیکر او را مثل پیکر عباس در قطعه ۲۴ بهشت زهرا دفن کردند. مادرم آرزو داشت مزارش بین دو پسرش باشد. چون قطعه ۲۴ مختص شهدا بود و پر شده بود، مادرم دوست داشت در قطعه ۲۵ وسط مزار پسرشانش دفن کنند. من یکبار به او گفتم شما که اینقدر دوست داری کنار بچهها باشی، به بنیاد شهید بگو بلکه کاری کردند. گفت چند بار مراجعه کردهام و گفتهام، اما میگویند امکان دفن کسی در قطعه ۲۵ نیست. واقعاً هم تا آن موقع کسی را در آن قسمت دفن نمیکردند. گذشت تا اینکه مادرم یک هفته قبل از شهادتش خواب دید همان طور که محمدحسن گفته بود؛ عباس دست راستش را گرفته و محمدحسن هم دست چپش را و دارند او را میبرند. وقتی مادرم این خواب را برایم تعریف کرد، به خواهرم گفتم نکند مادرمان فوت کند. ایشان گفت این طور تعبیر نکن. شاید هم خواب مادرمان دلیلی بر بهبودی و شفایش باشد. اما تنها یک هفته بعد مادرمان به رحمت خدا رفت. در مراسم ختم ایشان یکی از مسئولان برای عرض تسلیت آمد. ما خواب مادر را برای ایشان تعریف کردیم. گفت واقعاً چنین خوابی دیدهاند. گفتیم بله و آن بنده خدا هم ترتیبی داد تا پیکر مادرم در قطعه ۲۵ درست بین پسران شهیدش دفن شود. مزار عباس در سمت راست مزار مادرم است و مزار محمدحسن هم در سمت چپش قرار دارد.