شهیدی که نذر کرد عهد پدرش بشکند
نویسنده؛ غلامعلی نسائی
پایگاه خبری هوران – سیزده ساله بود، بهانه جو شد، من را بفرست جبهه، من را بفرست… گفتم: مگر من فرمانده پایگاه بسیج محله هستم! برو یقه اش را بگیر، بگو من سیزده ساله، بزرگ مرد هستم، من را بفرست. گفت: پدر جان اگه من تنهائی برم نمیشه باید بیای… گفتم: خوب همین دیگه، باید به سن قانونی برسی، برادر بزرگش عضو رسمی سپاه بود. آمد و گفتم:بیا من از دست داداش کوچکت خسته شدم، برو اگه میشه، بفرستش بره جنگ. من که جلوی او را نمی گیرم، با هم رفتن و دست خالی برگشتن، مدتی گذشت بخاطر بهانه های زیادش گفتم: بیا ببرمت پابوس امام رضا(ع) جبهه برو که نیستی ما را خسته و کلافه کردی.
پرید و من را بغل کرد و هورا کشید، بریم بابا اونجا من از آقا امام رضا میخوام که بخت سیاه من را باز کنه و عازم جبهه بشوم. گفتم: پسرجان جنگه! جنگ!؟ عروسی که نیست! دامادی و نقل این حرف و حدیث ها نیست که سیاه بخت شده باشی! رفتیم به پابوس آقاعلی ابن موسی الرضا(ع) رفتیم زیارت و بعد گفتم بریم یک عکس یادگاری هم بگیریم.
وقتی ایستادیم، گفت: آقای عکاس یک عکس حجله ائی برای من بگیر، فک کن من الان داماد هستم کنار بابام ایستادم. خندیدم و گفتم: امان از دست تو پسر لج باز… به همین خیال باش. وقتی عکس را گرفتیم، گفتم: خیلی هم دلت خوش نباشه که رفتی جبهه شهید بشی که حالا عکس حجله ائی کنار دلم می گیری، من باید دامادت کنم، راست راستکی بعد برای همین ۵۰۰ تومان نذر آقا امام رضا کردم که سالم از جنگ برگردی…
هورائی کشید و گفت: آقاجون، برو نذرت و پس بگیر، چون من نذر کردم که ندزت قبول نشه، من شهید بشم، ۳۰۰ تومان بندازی حرم امام رضا. گفت نه پدرجان اینطوریا نیست، من خواب های قشنگ قشنگ دیدم؛، خواب پروانه، خواب حوض های آبی، خواب قناری ها، خواب اقاقی، من شهید می شوم و پدر باید ۳۰۰ بندازی تو حرم. این فیض را باباجون بهت بخشیدم. گفتم: باشه حالا ببینیم که من نذرم قبوله یا نذر تو…
این ماجرا مدتی گذشت و یک روزخوشحال آمد خانه و سر از پا نمی شناخت. گفتم: چی شده!؟ مگه عروسی داری؟ چه خبرته این همه شور و هیجان. گفت: آره باباجونمی، من نذرم قبول شد و دارم میرم جبهه گفتم: خدا را شکر انشالله سالم و تندرست برگردی من هم نذرم قبول. من دیگر نمی توانستم مانع رفتن اش بشوم، مثل بچه دبستانی هیجان زده رفت جبهه و هنوز شش ماه نشده خبر شهادتش رسید. حال غریبی داشتم آنقدر بیتابی میکردم که اصلا یاد نذر و این حرف ها نبودم. مدام گریه میکردم و بیتاب بودم. یک شب آمد بخوابم و گفت: بابا بیا ببرمت یک جای خوب.
یک مرتبه دیدم حرم امام رضا هستیم. گفت: یادت نمیاد چه عهدی بستیم؟ ناگهان از خوب پریدم و گفتم من باید برم مشهد… خانواده فکر کردن من دیوانه شدم و از بیتابی دارم سر به سفر می گذارم. رفتم حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع)۳۰۰ تومان نذرش را که عهد بسته بودم، انداختم و آروم و بیقرار و غمگین برگشتم. توی دلم فکر کردم و با خودم گفتم: آره نذرت قبول پسر، توبردی و من باختم، من یک بازنده بودم. تو میدانستی و نگفتی فقط گفتی: نذرم باطله…