کد خبر:300
پ
۱۲۳۴۵-۲۵۰
شهیده شهلا ثانی

صحنه‌های دردناک‌تر از جبهه را در مدرسه زینبیه دیدم

شهیده شهلا ثانی از شهدای بمباران مدرسه زینبیه در ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ صحنه‌های دردناک‌تر از جبهه را در مدرسه زینبیه دیدم پایگاه خبری هوران – صحنه‌های دردناک‌تر از جبهه را در مدرسه زینبیه دیدمدانش‌آموزانی که مدرسه را سنگر خود می‌دانستند و با اینکه احتمال می‌دادند جنگنده‌های بعثی شهرشان را بمباران می‌کنند، اما باز هم نخواستند […]

شهیده شهلا ثانی از شهدای بمباران مدرسه زینبیه در ۱۲ بهمن ۱۳۶۵

صحنه‌های دردناک‌تر از جبهه را در مدرسه زینبیه دیدم

پایگاه خبری هوران – صحنه‌های دردناک‌تر از جبهه را در مدرسه زینبیه دیدمدانش‌آموزانی که مدرسه را سنگر خود می‌دانستند و با اینکه احتمال می‌دادند جنگنده‌های بعثی شهرشان را بمباران می‌کنند، اما باز هم نخواستند سنگر خود را خالی کنند. آن‌ها راهی مدرسه شدند و دیگر به منزل بازنگشتند. یکی از این دانش‌آموزان شهیده «شهلا ثانی» است که از فعالان پشتیبانی از جبهه بود. در ادامه روایت «بهروز ثانی» برادر این دانش‌آموز شهید مدرسه زینبیه را می‌خوانیم.

سرویس جهاد و مقاومت هوران: دانش‌آموزان دهه ۶۰ روز‌هایی را که پول توجیبی‌هایشان را در قلک می‌انداختند تا با فرستادن قلک‌هایشان به جبهه، کمکی به انقلاب کرده باشند، خوب به یاد دارند. در روز‌های سرد زمستان بوی آش‌رشته، لوبیا و عدسی در فضای مدرسه می‌پیچید؛ دانش‌آموزان با اینکه خودشان حبوبات را برای تهیه آش به مدرسه آورده بودند، اما برای کمک به جبهه یک کاسه آش را با سکه‌های ۲ تا ۵ تومانی می‌خریدند و در جمع همکلاسی‌ها می‌خوردند. مصداق بارز این کار‌های پشتیبانی از جبهه، مدرسه زینبیه شهر میانه استان آذربایجان‌شرقی بود که در ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵ توسط نیرو‌های رژیم بعث عراق بمباران شد و حدود ۴۰ نفر شهید و بیش از ۱۰۰ نفر جانباز شدند. دانش‌آموزانی که مدرسه را سنگر خود می‌دانستند و با اینکه احتمال می‌دادند جنگنده‌های بعثی شهرشان را بمباران می‌کنند، اما باز هم نخواستند سنگر خود را خالی کنند. آن‌ها راهی مدرسه شدند و دیگر به منزل بازنگشتند. یکی از این دانش‌آموزان شهیده «شهلا ثانی» است که از فعالان پشتیبانی از جبهه بود. در ادامه روایت «بهروز ثانی» برادر این دانش‌آموز شهید مدرسه زینبیه را می‌خوانیم.

تنها خواهرمان بود

ما پنج برادر هستیم و شهیده «شهلا ثانی» تنها خواهر ما بود که خیلی دوستش داشتیم. در طول ۱۹ سال عمری که از خداوند گرفت، هیچ وقت کاری نکرد که از او ناراحت شویم. همیشه سر به راه بود؛ حجاب و مسائل عقیدتی‌اش هم جای خودش. او به قدری به حجاب اهمیت می‌داد که هیچ وقت بدون چادر از منزل خارج نمی‌شد و حتی پیش من که برادرش بودم روسری سرش می‌کرد. شهلا در دوران انقلاب ۱۱ساله بود و دوشادوش مردم در تظاهراتی که علیه رژیم پهلوی برگزار می‌شد، حضور داشت؛ بعد از انقلاب هم در مراسم‌های دعای کمیل، نماز جمعه، جلسات بسیج و خیلی از مراسمات مذهبی شرکت می‌کرد. من از سال ۶۱ به سپاه رفتم و بیشتر اوقات در جبهه بودم. شهلا به لحاظ معنوی خیلی به ما روحیه می‌داد. او در خانه برای رزمنده‌ها شال و کلاه می‌بافت. حواسش به ما هم بود و یکی از دوستانش را برای ازدواج به من معرفی کرد.

پشتیبانی از جبهه

مدرسه دخترانه زینبیه نزدیک منزل ما بود. با توجه به فعالیت‌هایی که در این مدرسه انجام می‌شد، تبدیل به محل پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود. دانش‌آموزان در ساعت‌های درسی و غیردرسی به کار‌هایی مانند بافت شال گردن و کلاه برای رزمندگان، بسته‌بندی اقلام موردنیاز جبهه، درست کردن مربا، پختن آش و جمع‌آوری کمک‌های مالی می‌پرداختند. در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، من به همراه دو برادرم در جبهه حضور داشتیم. پدرم نیز در عسلویه کار می‌کرد. وقتی از جبهه به شهر میانه می‌آمدیم، دیدن فعالیت مردم به ویژه دانش‌آموزان قوت قلبی برای ما بود. شهلا در کنار دانش‌آموزان مدرسه زینبیه به‌رغم فعالیت‌های پشت جبهه، کار‌های فرهنگی انجام می‌داد.

اهدای خون به کمک آجر!

در جریان اجرای عملیات کربلای۵ به علت کمبود خون برای رزمندگان مجروح، از سازمان انتقال خون به مدرسه زینبیه آمده بودند تا داوطلبان خون اهدا کنند. خواهرم شهلا به لحاظ جسمی لاغر و ضعیف بود. او به همراه دانش‌آموزان در صف اهدای خون ایستاده بود. وقتی نوبت به شهلا می‌رسد بعد از وزن‌گیری به او می‌گویند که به دلیل کمبود وزن نمی‌توانی خون اهدا کنی. شهلا از این موضوع ناراحت شده و برای حل این مسئله چند قطعه آجر را در کیف خود جای می‌دهد تا وزنش بیشتر شده و بتواند خون اهدا کند. فردی که دفعه قبل به شهلا گفته بود نمی‌توانی خون اهدا کنی، متوجه افزایش وزن می‌شود و می‌بیند که شهلا چند تکه آجر در کیف خود جای داده است؛ آن فرد مانع از اهدای خون خواهرم می‌شود. شهلا که از این موضوع ناراحت شده بود به آن‌ها می‌گوید: «شما از من خون نگرفتید، ولی بالاخره خونم را در راه این انقلاب می‌دهم.»

جشنی به رنگ خون

۱۱ بهمن ۱۳۶۵ و یک روز قبل از بمباران مدرسه زینبیه، جشن تولد یکی از دوستان شهلا بود که در پی بمباران شهر میانه توسط بعثی‌ها، بمبی به منزل دوست شهلا هم اصابت می‌کند و تعدادی از همکلاسی‌هایش به شهادت می‌رسند. شهلا بعد از اطلاع از این حادثه گفت: «ای کاش من هم به جشن تولد می‌رفتم و شهید می‌شدم.» در همان روز ۱۱ بهمن نقاط مختلفی توسط جنگنده‌های بعثی بمباران شد؛ حتی دشمن اعلام کرده بود که قرار است مدرسه میانه را هم بمباران کند. با توجه به اینکه ۱۲ بهمن سالروز ورود امام خمینی (ره) به ایران بود، شهلا اصرار داشت برای اجرای مراسم بزرگداشت به مدرسه برود. مادرم برای اینکه جلوی رفتن شهلا را به مدرسه بگیرد، او را به زیرزمین منزل همسایه برد تا نتواند فرار کند و به مدرسه برود، اما شهلا از طریق پنجره فرار کرده و به مدرسه رفت، چون شهلا معتقد بود مدرسه سنگر ماست و ما نمی‌خواهیم سنگرمان را خالی بگذاریم. مرحوم مادرم تعریف می‌کرد فکر می‌کردم شهلا در زیرزمین است، دلم طاقت نیاورد و برای دیدنش به آنجا رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم که شهلا از پنجره فرار کرده است. با دیدن این صحنه دلم آشوب شد، چون شهلا از شب قبل به من می‌گفت حلالم کنید! من نگران بودم که مبادا برای تنها دخترم اتفاقی بیفتد.

صحنه‌هایی دردناک‌تر از جبهه

۱۲ بهمن من برای مرخصی به میانه آمده بودم. با توجه به بمباران‌های روز قبل نگران شرایط شهر بودیم. صبح نامزدم خانم مدائنی و خواهرم شهلا به مدرسه زینبیه رفته بودند تا اینکه جنگنده‌های بعثی را بر آسمان شهر دیدیم و بعد صدای انفجار پشت انفجار. جنگنده‌های بعثی مدرسه زینبیه، دبستان ثارالله، ساختمان سپاه و بیمارستان را بمباران کرده بودند. شیشه‌های منزل ما هم بر اثر موج انفجار شکسته شد و مادرم هم دچار موج‌گرفتگی شده بود. مردم خودشان را به محل اصابت بمب می‌رساندند. خانواده دانش‌آموزان سراسیمه در شهر دنبال فرزندانشان می‌رفتند. شهر پر از دود و آتش بود. صدای ناله مردم از هر سو به گوش می‌رسید. از طرفی دیگر جنگند‌ه‌های بعثی برای ایجاد رعب و وحشت همچنان در آسمان شهر پرواز می‌کردند. برق و تلفن هم قطع شده بود. فوری خودم را به مدرسه زینبیه رساندم. حیاط مدرسه حالت سراشیبی داشت. تانکر نفت ترکش خورده و نفت و خون دانش‌آموزان از حیاط مدرسه به بیرون جاری شده بود. شهدا را در یک طرف حیاط جمع کرده بودند و مجروحان را به بیمارستان منتقل می‌کردند. در حیاط مدرسه و بین مجروحان دنبال نامزدم و خواهرم می‌گشتم. خانم مدائنی را دیدم که مجروح شده بود. از او سراغ شهلا را گرفتم و او گفت فکر کنم شهلا شهید شده است. شهلا برای پناه گرفتن پشت تانکر نفت رفته بود، اما بر اثر اصابت ترکش دستش قطع شده بود. در حیاط مدرسه دانش‌آموزانی را می‌دیدم که یکی بی‌سر بود، یکی پایش قطع شده بود، دانش‌آموزی را دیدم که پیکرش روی دیوار متلاشی شده بود و بدن دانش‌آموز دیگری روی درخت پرتاب شده بود. مجروحان را به بیمارستان منتقل کرده بودند. اصلاً در بیمارستان تخت خالی وجود نداشت. مردم هر کاری از دستشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. من ۵۵ ماه در جبهه حضور داشتم. دوستانم جلوی چشمانم به شهادت رسیدند. یکی بر اثر اصابت ترکش سرش از بدنش جدا شد، یکی دیگر بدنش در میدان مین قطعه قطعه شد، اما صحنه‌هایی که در مدرسه زینبیه دیدم خیلی دردآورتر از صحنه‌های جبهه بود. پدرم در عسلویه کار می‌کرد. خطوط تلفن‌ها و برق قطع بود. سه روز بعد از حادثه در تلویزیون اعلام کردند که شهر میانه توسط جنگنده‌های بعثی بمباران شده است. پدرم با شنیدن این خبر به میانه آمد و فهمید که تنها دخترش را از دست داده است.

کفن جای لباس عروس

نکته‌ای از شهلا بگویم که یکی از همسایه‌های ما به خواستگاری خواهرم آمده بودند و جواب خواهرم مثبت بود؛ آقای داماد هم رزمنده بود که ۴۰ روز بعد از شهادت شهلا، ایشان هم در جبهه به شهادت رسید و پیکرش مفقود ماند. من نمی‌دانم فلسفه شهادت چیست. بهترین دوستان من در جبهه شهید شدند، اما برای من اتفاقی نیفتاد. ما سه برادر هم در جبهه بودیم و اصلاً فکر نمی‌کردیم که شهلا شهید شود، اما شهید شد.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید