نمازش را نشکست دستش را شکستند
هیچکس حق اعتراض نداشت. حرف میزدی، همه را میکشیدند و میبردند کتکخوری. بعد یک تکه طناب از جیبش درآورد. دستهای شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نردهها بست و رفت. فرهان، دستهای شعبان ناهیجی را بهخاطر اینکه نمازش را نشکست، شکست. دوباره برگشتند. با چند سرباز دیگر. بعد دستهای شکسته را پشت پنجره آهنی محکم با سیم به نردهها بستند.
نویسنده؛ غلامعلی نسائی
سرویس مقاومت هوران: هرهفته عراقیها یک جورهایی جشن بزرگی راه میانداختند و به بهانههای واهی، کتککاری میکردند. نماز خواندن در آسایشگاه، مقابل چشم عراقیها جرم داشت؛ باید کنج خلوت پنجرهها نماز میخواندیم که عراقیها نبینند. سجود، رکوع و نیایش ممنوع بود.
کسی حق نداشت دستهایش را به نشانه تسلیم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چی ممنوع بود. شب بود.
شعبان ناهیجی، از بچههای گردان “یارسول(ص)”، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفیق سامبکس شهید نبیپور داشت نماز میخواند. نماز شعبان یک جورهایی خیلی خاص بود، هولهولکی نبود. از ترس سربازان عراقی هیچوقت خدا مخفی نماز نمیخواند، شده بود دائمالتذکر.
چپ و راست، عراقیها میکوبیدند تو کلهاش و تهدید میکردند: میکشیمت آخر. اگر ما این دستهای تو را نشکستیم…
وقتی که میایستاد در مقابل خدا، حضور جسمانیاش را از دست میداد، جسمیت نداشت. لجبازیاش با عراقیها بهخاطر نمازش زبان زد عام و خاص بود. نماز عشاء بود. وسط های نماز، یکمرتبه یک سرباز پشت پنجره پیدایش شد،
از آن سربازهای بیپدرومادر. میگفتند، کارش تیر خلاص بوده، بیرحم و قسیالقلب. انگار بچه هند جگرخوار، معشوقه قطامه خونخوار بوده. قیافهاش عجقوجق بود. چشمهایش یکی بالا میزد و یکی پایین. بگویی نگویی شکل گرازها بود؛ کلهاش، قد بلندش. هیکلش عین گاومیش بود.
نگاهش که میکردی، همه وجودت از نفرت پر میشد، نامش فرهان بود. فرهان وحشی از پشت پنجره فولادی، از پشت نردهها داد کشید: مهلا! کسر شعبان! ایرانی نمازت را بشکن! با عربی و فارسی دست و پا شکسته بهمان فهماند.
شعبان هیچ توجهی به فرهان نکرد. فرهان همیشه خدا یک نبشی نیم متری آهنی توی دستانش بود. وقتی با آن روی شانه بچهها میزد، تا مدتی ردش میماند. نبشی را تندتند کوبید به نرده و نعره کشید: نمازت را بشکن، انه ایرانی. صدای برخورد نبشی با نرده و پنجره تا هفت آسایشگاه پیچیده بود.
دو تا از بچهها رفتند نزدیک شعبان و گفتند: تو رو خدا یک کاری کن شعبان. الآن وحشیها را میریزد اینجا. شعبان توجهی نکرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمینان قلبی و آن آرامشی که در حقیقت از درونش بود، فرهان گنده بعثی را اصلاً نمیدید. من نزدیکش نشسته و نظارهگر این صلابت و ایمان بودم.
هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نردهها کوبید، تهدید کرد و فحاشی کرد، شعبان با همان ارادت قلبیاش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نیایش که تمام شد، نگاهی کرد. فرهان را دید.
فرهان فریاد که کشید تعال، شعبان انگشت روی سینهاش گذاشت و گفت:با من بودی؟ فرهان داد کشید: تعال! تعال لنا شعبان. شعبان بلند شد، آرام و با اطمینان رفت و گفت: چی میگویی فرهان؟ فرهان اشاره کرد به دستهای شعبان. هر دو دستش را چسبید و کشید. از آن سوی پنجره، مچ دستها را گرفت. آنقدر دستهای شعبان را به نردههای فلزی فشار داد که هر دو دست شعبان شکست.
هیچکس حق اعتراض نداشت. حرف میزدی، همه را میکشیدند و میبردند کتکخوری. بعد یک تکه طناب از جیبش درآورد. دستهای شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نردهها بست و رفت. فرهان، دستهای شعبان ناهیجی را بهخاطر اینکه نمازش را نشکست، شکست. دوباره برگشتند. با چند سرباز دیگر. بعد دستهای شکسته را پشت پنجره آهنی محکم با سیم به نردهها بستند.
شعبان تا صبح با دستهای شکسته، سر پا پشت نردهها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شیطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همانطور با دست شکسته تا صبح ایستاد و یک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاری نکرد، اشک نریخت. آنقدر ساکت و آرام بود که شک میانداخت توی دل بچهها، که مگر میشود دست آدم را بشکنند، به نردهها ببندند، سر پا تا صبح بایستد و یک ذره ناله و زاری نکند؟ فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند.
دستهای شعبان را باز کردند و رفتند. بچهها دستهای شکسته شعبان را بستند. نیم ساعت بعد، شعبان ایستاد به نماز. داشت نماز میخواند که فرهان برگشت.
لج کرده بود.
وقتی این صحنه را دید، صلابت شعبان را دید، تند راهش را کشید و رفت.
فرهان چند دقیقه بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دستهایش را ببندند. یکبار دیگر شعبان ناهیجی را بردند پشت پنجره و دستهای شکستهاش را بستند.
با دست بسته و شکسته حسابی کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتین به پهلوهایش کوبیدند. وقتی از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دستهایش را باز کردند. او را روی زمین کشیدند و با مشت، لگد، و پوتین به سرش کوبیدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش کردند توی فاضلاب. آن تازیانهها، تازیانههای سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحله دیگری رهنمون میساخت.
هر مرحلهاش سختتر و طاقتفرساتر از قبل بود. همیشه و برای همه بچههای آرمانی، بسیجی و ارزشی اینگونه است.
هربار که از یک آزمون سخت میگذرند، باز فردایی دیگر و آزمونی سختتر وجود دارد.
ما با این آزمونها استوارتر و آرمانیتر میشدیم، خداییتر میشدیم و هرچه بیشتر رنج میکشیدیم، عاشقتر میشدیم.
* نویسنده: غلامعلی نسائی