کد خبر:2996
پ
۱۲۳۴۵-۳۱۹
فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع)

سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

گردان صادق/ سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء / ۱ *نویسنده: غلام‌علی‌نسائی سرویس حماسه و مقاومت هوران – در شرایط عادی است که انسان با هر غفلتی رو به خواب می‌رود و تسلیم دلایل عقل می‌شود، در زندگی روز مره است که برای اتخاظ هر تصمیمی به عقل رجوع می‌کنیم، اوست که به […]

گردان صادق/ سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء / ۱

*نویسنده: غلام‌علی‌نسائی
سرویس حماسه و مقاومت هوران – در شرایط عادی است که انسان با هر غفلتی رو به خواب می‌رود و تسلیم دلایل عقل می‌شود، در زندگی روز مره است که برای اتخاظ هر تصمیمی به عقل رجوع می‌کنیم، اوست که به تو می‌گوید: کدام‌یک درست و کدام نادرست است. میلیاردها سال از آغاز حیات بشر در این کره خاکی می‌گذرد. آنان که پیش از این بوده‌اند، میان این دو را تجربه کرده، از این دنیا برده شده‌اند، همه آمده‌اند، زیسته‌اند و رفته‌اند. در این میان، چگونه زیستن است که بین این دو را معنا می‌کند. عده‌ای پیر و سالخورده شده و می‌روند، برخی ابتدای زندگی، دست به انتخاب‌های بزرگ می‌زنند و از خود خاطراتی ماندگار بجای می‌گذارند. این اثر حاصل این اتفاق‌های عظیم است،
گردان صادق/ سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء / 1
جهانی است شگفت انگیز با انسان‌هایی هر یک با شور و حالی خاص، اقیانوسی از انسانیت و شرافت و مردانگی را برای آیندگان معنا می‌کنند. اقیانوسی انسانی، با جریان‌های بی‌شمار و در هم پیچیده که در ورای آن روحی مقتدر، طوفان ها بر می‌انگیزد.  گاهی یک روز آنقدر بزرگ می‌شود که یک تاریخ را روی شانه‌های خود می‌کشد، یک لحظاتی کوتاه با اتفاقاتی که درون خود دارد، پشت هزاران سال را می‌لرزاند. در‌ امتحان‌های بزرگ مانند جنگ است که می توان اراده‌ها، ترس‌ها و زوال و توان آدمی را محک زد، تا حقیقت وجودی انسان نمایان گردد. خود را نیست می‌کنند تا یک هستی را بیآفرینند. انسان‌ها در زندگی تلاش می‌کنند، خسته می‌شوند، پیر می‌شوند و می‌میرند. هر یک، با هدفی مسیر زندگی‌اش را دنبال می‌کند، برخی اما دست به انتخاب های شگفت‌انگیزی می‌زنند. از جنگ عقل و دل عبورکرده و یک‌گام بلند و بی‌پروا بر می‌دارند، گامی که هر کسی جرات برداشتن آن را نداشته باشد. در پی آن مسیری را طی می‌کنند تا به سرنوشتی برسند که از درک حقیقت وجودی خود سرچشمه گرفته‌اند. این کتاب خاطراتی خواندنی از مردان‌مشهورشمالی، فرمانده جوان ۲۲ ساله گردان حمزه سیدالشهدا،«صادق مکتبی»، در نوجوانی و جوانی در وسط زندگانی ‌گامی شگفت برداشته، برای رسیدن به مقصد و مقصود نهایی، پریدن به آسمان لایتناهی، از تمام هستی خویش، از نام و نشان، از جان، از سیطره زمان گذشتند و هر کسی که از این همه بگذرد، در محیط عنایت محض قدم می‌گذارد. باشد که این دلاوری‌ها برای نسل‌های آینده به عنوان یک «شگفتی‌نهان» در سرمشق زندگی‌شان ثبت گردد، باشد که تاریخ خاطرات فرزندان «روُح الله» را به عنوان یک شگفتی نهان در خود ثبت کرده و آیندگان را در مسیر الهی به سمت ظلم ستیزی سوق دهند، تا بکوشند، حقیقت درونی خویش را ساخته و رستگاری را نصیب خود گردانند.
گردان صادق/ سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء / 1
مادر و پدر شهید / حوا مکتبی دختر دائی شهید 
*
در ادامه خاطرات شهید صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا با روایت‌های متفاوت به قلم «غلامعلی نسائی» در پایگاه خبری هوران منتشر خواهیم کرد. 
*حاج صفر مکتبی 
پدر شهید صادق مکتبی
سه پسر، چهار دختر دارم، پسرها صادق، محمد، اسماعیل، ۲۶ آبان سال ۱۳۴۲ من توی مکتب‌خانه بودم، خبر آوردند بیا که پسر دار شدی، رفتم در گوشش اذان گفتم، متوجه شدم که نوزاد خدائی است، نامش را گذاشتم، «صادق»، با طبعیت و مردم مهربان و خوش برخورد و خندان بود. بزرگتر که شد، هر کسی با صادق یک‎بار حرف می‌زد، رفیق صمیمی می‌شدند، افتخار می‌کردند در کنار صادق باشند، من از بالا به زندگی صادق مشرف بودم، شخصیت منحصر به فردی پیدا کرده بود، از هشت سالگی شروع به خواندن نماز کرد، مردم روستائی نسبت به شهر با هم خیلی متفاوت‌تر بودند. معمولا روستائی‌ها بیشتر به فرایض دینی اهمیت می‎دادند. فرهنگ روستائی، مسجد بود و دورهمی‌های خودمانی سنتی، مکتب‌خانه، کار و زراعت بود.
شهر سینما داشت، تلویزیون و هزار جور ترویج رفتارهای خلاف شرع که نظام پهلوی از آن حمایت می‌کرد، تفریح روستائی‌ها در آوردن نان حلال بود. صادق در کارهای کشاورزی، زراعت و کشت و کار به من و مادرش همراه خواهراش کمک می‌کرد، گاوها را به چرا می‌برد،  توی خانه به مادرش کمک می‌کرد. ابتدایی را که تو روستای محمد آباد تمام کرد، رفت گرگان درس بخواند، من رفتم شهر برای صادق خانه گرفتم. رژیم پهلوی زمین‌های کشاورزان را گرفته بود و ما همه دهقانی می‌کردیم، به همین جهت وضع مالی مناسبی نداشتیم، صادق روزها کناردست دائی‌اش در یک آهنگری در و پنجره‌سازی کار می‌کرد و شبانه درس می‌خواند.
*هاجر صادقی
مادر شهید صادق مکتبی
چهار دختر دارم، زهرا، زینب، فضه، حلمیه و سکینه، پسرها صادق، محمد، اسماعیل، صادق پسر ارشدم بود. روی کولم می‌بستم، صحرا وجین می‌رفتیم، بزرگتر که شد، رفت مدرسه، بیشتر با زهرا دختر بزرگم یا با فضه درد دل می‌کردند.
کلاس پنجم، از محمد آباد که رفت، دلم گواهی داد صادق از پیش ما رفته، یک روز ‌گفت: می‌خواهم بروم باشگاه، پیراهن ورزشی را شست، انداخت روی چراغ خشک بشود، پشت و رو می‌کرد،  مراقب هم بود نسوزد، خیلی عجله داشت.، پوشید و تندی رفت، خیلی زود هم برگشت.
گفتم: صادق‌جان، مادر داری چکار می‌کنی؟
گفت: مادرجان یک کارهای دارم انجام می‌دهم، من را بغل کرد و بوسید و رفت خوابید.
وقت صبحانه همه دور سفره نشسته بودیم، برای صادق که چای ریختم، با عجله ریخت توی نعلبکی و به خواهرش زهرا گفت ساعت چنده؟
زهرا گفت: یک ربع به هفت.
نیم خیز شد، نعلبکی را هورت کشید و هول هولکی دو لقمه خورد، پرید و رفت، ظهر شد، شب شد، نیامد.
روزها کنار دست دائی‌اش آهنگری می‌کرد، شبانه هم درس می‌خواند، با دلواپسی رفتم خانه برادرم. به دائی صادق گفتم: برادرجان صادق دو سه روز با عجله می‌آید، صبح یک نعلبکی چائی سرکشید، روی هوا بود. از صبح برنگشته؟ دائی صادق گفت: مگه خبر نداری که صادق رفته سیستان بلوچستان. گفتم: چی؟ سیستان و بلوچستان می‌خواد کارگری کنه، مگه کمرش باباش بیلخورده که صادق بره کارگری؟
دائی گفت: نه خواهرجان صادق رفته برای سپاه با اشرار و قاچاقچی‌ها ضد انقلاب مبارزه کنه؟ گفتم: ما که تازه انقلاب کردیم. ضد انقلاب دیگه چی هست؟  با ناراحتی برگشتم خانه، خواهرش می‌دانست، ترسیده بود که جلوی صادق را بگیرم. حرفی نزده بود، صادق خواسته بود من ناراحت نشوم. صادق من رفت، دو سه سال سیستان و بلوچستان، یک مرتبه دیدم با لباس پاسداری برگشته. هنوز یک هفته نشد، باز دوباره رفت. گفت: توی سپاه خاش هستم. از آن‌جا زنگ که می‌زد، روستای محمدآباد که تلفن نداشت، برادرم می‌آمد به ما می‌گفت که صادق زنگ زده، یک قراری می‌گذاشت ما میرفتیم شهر، منتظر می‌ماندیم تا زنگ بزند. یک سال دوسال گذشت، یک بار زنگ زد گفت؛ مادر من زن می‌خوام، گفتم: جانم تو انتخاب کن، هر کسی را که خودت بخواهی من و پدرت می‌رویم با خواهرات خواستگاری می‌کنیم. گفت: من دختر اعلائی را می‌خوام، ورامین توی پیشوا، رفتیم خواستگاری، صادق ازدواج کرد. زندگی را برد سیستان بلوچستان، مدتی بعد از خاش تلفن زد که مادر من دارم می‌روم منطقه جنگی، از همان سیستان بلوچستان زن و  بچه را برد پیشوا و رفت جبهه، توی جبهه خودش که نمی‌گفت کارش چی هست، می‌گفتند صادق مکتبی فرمانده است. دو سه بار زخمی شد، یک بار هم در سیستان بلوچستان اسیر شده بود، خیلی شکنجه داده بودند، همه تنش کبود و سیاه شده بود. وقتی آمد آمد گرگان، از این‌که ما ناراحت نشویم روستای محمد‌آباد نیآمد. خانه خواهرش مانده بود.
*حوا مکتبی
همسر نویسنده روایت‌ زندگی شهید مکتبی
صادق مکتبی پسر دائی من بود. توی یک کلاس درس خواندیم. از دوران با برادرم حاج حسین خیلی دوست و همراه بودند، دوران شور جوانی، یک بار عاشق شده بود. گفت: دختر دائی یک کاری برای من انجام می‌دی؟ گفتم: چی”؟ یک نامه به من داد. گفت: این نامه محرمانه است به کسی نشان ندی، برو به فلان بده، من فهمیدم یک دل نه صد دل صادق عاشق شده، رفتم دختر نامه را خواند و به من گفت: صادق اهل جبهه و جنگ است، من نمی‌توانم. هیچ وقت که خانه نیست. رفتم جواب نامه را به صادق گفتم و صادق خندید. دائی‌ام خانه سازی داشتند، مدتی توی خانه ما زندگی کردند. مدتی بعد صادق از پیشوای ورامین زن گرفت، برای عقدکنان صادق حدود بیست سی نفر از محمدآباد جمع شدیم و کامیون داداش بزرگم، حسن مکتبی راهی پیشوا شدیم. عقد صادق مکتبی، عقد و عروسی‌شان، خیلی ساده و با صلوات برگزار شد، یکی از خانم‌ها یک کاسه بزرگ آب عقد را پاشید روی سر صادق، صادق و جیغ و داد، می‌خندید، یک حال خوشی داشت. مثل این‌که زیر باران دارد می‌رقصد، خیلی خوشش آمده بود. من و رباب، همسر صادق با هم صمیمی بودیم. ضمن این‌که زن پسر دائی‌ام بود با هم دوست بودیم، رفت آمد خانوادگی داشتیم، دهه عاشورا، رباب فاطمه را آورده بود خانه ما که شب برویم پامنبری بچه‌ها را با هم بگردانیم، غلامعلی نسائی شوهرم آن شب سپاه بود. صادق مکتبی هم سپاه بود. غلامعلی توی معراج الشهداء سپاه «تعاون» بو.د، صادق آماده باش بود سپاه. من ابوالفضل را داشتم یکساله میشد، دختر صادق یک ساله بود، شب ربابه فاطمه را گرفت، من هم ابوالفضل، با هم رفتیم پا منبری و برگشتیم خانه، غلامعلی و صادق سپاه ماندند. فردا صبح صادق پسر دائی‌ام آمد، یک استکان چای خورد، با فاطمه بازی کرد و رفت سپاه، ربابه غروب که شد برگشتند محمد آباد.
منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید