گذری بر خاطرات و زندگی شهید «حجتالله سلطانی»
میگفت من باید در جبهه باشم تا مردم به راحتی زندگی کنند
پایگاه خبری هوران – شهید حجتالله سلطانی سال ۱۳۳۳ در الیگودرز به دنیا آمد و در دوران انقلاب و دفاعمقدس فعالیتهای زیادی داشت. شهید سلطانی فعالیتهایش را در جریان مبارزات انقلابی با پخش اعلامیههای امامخمینی (ره) شروع کرد و پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد
سرویس دفاع مقدس هوران – شهید حجتالله سلطانی سال ۱۳۳۳ در الیگودرز به دنیا آمد و در دوران انقلاب و دفاعمقدس فعالیتهای زیادی داشت. شهید سلطانی فعالیتهایش را در جریان مبارزات انقلابی با پخش اعلامیههای امامخمینی (ره) شروع کرد و پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد. با شروع جنگ تحمیلی، خود را به جبههها رساند و چندین بار با عنوان امدادگر در مناطق عملیاتی حاضر شد. شهید سلطانی سرانجام در ۱۰ مهر ۱۳۶۱ در سن ۲۸ سـالگی در منطقه سومار به مقام والای شهادت نایل گشت. «جوان» در گفتگو با همسر شهید گذری بر خاطرات و زندگی این شهید بزرگوار داشته که در ادامه میخوانید.
شما از چه طریقی با شهید آشنا شدید؟
ما پسرعمو و دخترعمو بودیم و به خاطر نسبت فامیلی من را به شهید معرفی کردند و سال ۱۳۵۹ با هم ازدواج کردیم. ایشان سال ۱۳۶۱ به شهادت رسیدند و یکسال و نیم ما با هم زندگی کردیم. زندگی با شهید درسها و برکات زیادی برایم داشت که هیچ وقت آنها را فراموش نمیکنم.
شهید را در روزهای ابتدایی زندگی مشترک چطور آدمی دیدید؟
آدم خیلی خوب و بزرگی بود. به پدر و مادرش احترام زیادی میگذاشت و همیشه به من میگفت اگر به پدر و مادرم احترام بگذاری، به من احترام گذاشتهای. احترام به پدر و مادر جزو اولویتهای زندگیشان بود. میگفت پدر و مادرم برای اینکه من به این سن برسم، زحمت زیادی کشیدهاند و احترامشان واجب است. خودش همیشه در نهایت احترام و ادب با پدر و مادرش صحبت میکرد و اجازه کوچکترین بیاحترامی را هم به کسی نمیداد. من از ایشان کوچکتر بودم و چیزهای زیادی از شهید یاد گرفتم. خیلی اخلاقش خوب بود. اگر زمانی بحث چیزی پیش میآمد با حوصله و روی خوش آن مسئله را حل میکرد. ایشان ۱۰ سال از من بزرگتر بودند و حدود ۲۵ سال سن داشت. بزرگی خاصی در رفتار و سکناتش بود و با اینکه ۲۵ سال بیشتر نداشت، ولی مثل یک شخص دنیادیده رفتار میکرد؛ به نوعی حکم یک استاد اخلاق را برایم داشت و آدم چیزهای زیادی از ویژگیهای اخلاقی ایشان یاد میگرفت. با اینکه ۲۵ سال سن بیشتر نداشت، ولی به معنای واقعی کلمه بزرگ و پخته بود.
اوقات فراغتشان چهکار میکردند؟
شهید بیشتر زمانش را در جبهه میگذراند. مثلاً به جبهه میرفت و چند هفتهای نبود. وقتی هم که در خانه بود کتاب زیاد میخواند، خیلی اهل مطالعه و دانستن بود. روزهای تعطیل دوست داشت بیشتر در خانه باشد و به کارهایش برسد تا بخواهد به مهمانی برود. با برادر و خواهرهایش وقت زیادی میگذراند، ولی حوصله مهمانیهای شلوغ و پرسروصدا را نداشت.
اهل ورزش هم بودند؟
علاقه زیادی به کوه رفتن داشتند. نذر کرده بودند که اگر با هم عروسی کردیم به امامزاده داوود برویم که بعد از ازدواجمان به من گفت، میآیی به، اما مزاده داوود برویم؟ گفتم نه من نمیآیم، از کوه میترسم! خلاصه ایشان چند بار به من گفت که با هم به کوه برویم و در آخر وقتی از من ناامید میشدند خودش به تنهایی میرفت. وقتی هم که برمیگشت خیلی خوشحال بود و میگفت جایت خیلی خالی بود که نیامدی.
در رابطه با مسائل مذهبی و معنوی چه دیدگاهی داشتند؟
تقید زیادی به نماز اول وقت داشت. گاهی اوقات که من سختم بود برای نماز صبح بیدار شوم، میگفتم بعداً قضایش را میخوانم، ایشان میگفت شما ۱۰۰ رکعت هم نماز قضا بخوانی، به اندازه این دو رکعت نماز صبح اول وقت نمیشود. همین حرف را هم به خواهرانش میزد و دیگران را به خواندن نماز اول وقت تشویق میکرد. در رابطه با دوستانم هم به من توصیه میکردند با کسی که نماز نمیخواند هیچ موقع رفتوآمد نداشته باشم. به من میگفتند با کسی که اهل نماز، روزه و مسجد است رفتوآمد داشته باشم.
شما در جریان جبهه رفتنهای ایشان بودید؟
زمانی که ما در سال ۱۳۵۹ ازدواج کردیم، جنگ تازه شروع شده بود و شهید بیشتر زمانش را در جبهه میگذراند. فعالیت زیادی در زمان جنگ داشت و من هم خیلی در جریان فعالیتهایش نبودم و مخالفت خاصی نمیکردم، چون با حرفهایش به من فهمانده بود که اگر او به جبهه نرود، دیگری هم نخواهد رفت، پس دیگر چه کسی میخواهد به جبهه برود و با دشمن بجنگد. میگفت اگر امثال من به جبهه نرویم، دیگر شما و دیگران نمیتوانید در این کشور زندگی کنید. تأکید داشت که ما باید برویم و در جبههها باشیم تا بقیه مردم راحت زندگی کنند. گاهی هم از خاطرات جبهه برایم تعریف میکرد و میگفت شما جبهه را ندیدهای آنجا فضای خاصی وجود دارد که آدم دلش نمیخواهد از جبهه جدا شود؛ بچهها شبها جمع میشوند، دعای کمیل میخوانند و فضای معنوی خاصی حاکم است. همیشه من را با حرفهایش قانع میکرد که چرا به جبهه میرود. آخرین بار هم که خداحافظی کرد تا به جبهه برود، فهمیدم که این رفتن دیگر برگشتی ندارد. همینطور که جلو میرفت، برمیگشت و پشت سرش را هم نگاه میکرد و حس و حال عجیبی داشت. ایشان همیشه میگفت رفتنم با خودم است، ولی برگشتنم با خودم نیست. آرزوی شهادت را هم داشت و میگفت: «من آرزو میکنم خدا اگر من را دوست دارد شهید کند.» در آخر نیز به آرزویش رسید و با شهادتش عاقبت بخیر شد.
آخرین بار از کجا به جبهه اعزام شدند؟
آخرین بار از لرستان اعزام شدند و به عنوان امدادگر هم به جبهه میرفتند. با اینکه خیلی از کارهایش را در جبهه نمیگفت، ولی میدانستم به عنوان امدادگر فعالیت دارد. چند باری هم که به جبهه رفته بود در همین بخش فعالیت میکرد. اطلاعات خوبی در زمینه امداد و درمان داشت و میتوانست در مواقع بحرانی به رزمندگان و مجروحان کمک کند. یکی از همسایههایمان که با شهید در جبهه حضور داشت، تعریف میکرد که در روز شهادت آقاحجت با هم در جبهه بودند. شهید سلطانی میرود که مجروحان را به عقب بیاورد و همینطور که دولا دولا راه میرفت گلولهای به پشت گردنش میخورد و ایشان را به زمین میاندازد. در همین حین که به زمین میافتد ترکشی هم به دست راستش میخورد و جراحت سختی برمیدارد. مثل اینکه دستش از کتف قطع و به تار مویی بند میشود تا بقیه همرزمان بیایند و ایشان را به عقب ببرند، همانجا هم به شهادت میرسد. خاطرم هست که روز شهادتشان هم عید قربان بود.
شما چطور متوجه خبر شهادت شان شدید؟
مثل اینکه خانواده شهید از شهادت آقاحجت با خبر شده بودند، ولی میخواستند به من نگویند و با هم هماهنگ کرده بودند که به من بگویند زخمی شده و الان در بیمارستان است. همان روزها قرار بود شهید سلطانی به خانه بیاید، چون برایم نامه نوشته بود که احتمالاً در این تاریخ به خانه برمیگردد. من هم آماده آمدنش بودم، ولی احساس میکردم که اتفاقی افتاده و میخواهند به من نگویند. دیگران را میدیدم که ناراحت هستند و من از آنها دلیل ناراحتیشان را پرسیدم، اما کسی چیزی به من نمیگفت. غروب خواهر شهید آمد و به من گفت مگر نمیخواهی به تهران بروی؟ گفتم تهران برای چی؟ قرار است حجت بیاید و با هم به تهران برگردیم. بعد خواهر شهید آنجا به من گفت، حجت زخمی شده و در بیمارستان است. من اول حرفشان را باور کردم، اما شب دیدم که سرکوچه حجله زدهاند و پدر شهید هم پیراهن مشکی پوشیده است. آنجا متوجه شهادت آقاحجت شدم و دیگر از شدت ناراحتی چیزی نفهمیدم. خیلی لحظه سختی برایم بود. در آن سن پایین، رفتن آقاحجت برایم شوکآور بود. بعد از آن برای خاکسپاری به بهشتزهرا رفتیم و جمعیت زیادی از دوستان پاسدار شهید به بهشت زهرا آمده بودند.
توانستید برای آخرین بار چهره ایشان را ببینید؟
قبل از خاکسپاری اصرار زیادی کردم تا اجازه بدهند من صورت شهید را ببینم. گفتم الان نزدیک یک ماه است که من شوهرم را ندیدهام تو را به خدا بگذارید برای آخرین بار ببینمش و در نهایت گفتند که خواهر، مادر و همسر شهید میتوانند رویش را ببینند. رویش را باز گذاشته بودند و دیدم که ریشش به خاطر اینکه خاکآلود شده به سفیدی میزند. به آرامی خوابیده بود. التماس کردم دست شهید را بگیرم و وقتی دستش را گرفتم، مشخص بود که از کتف افتاده و قطع شده است. به خاطر مؤمن بودن، مسجد رفتن و پاک بودنش چهرهاش نورانی شده بود. آن آخرین دیدار ما بود و پس از آن شهید را تا مزارش بدرقه کردیم.